غربت موهوم

غربت موهوم

اندیشه ی یک شاعر، باید چراغ خانه مردم باشد و نامش، ماهی بر پیشانی تاریخ... - پژواره -
غربت موهوم

غربت موهوم

اندیشه ی یک شاعر، باید چراغ خانه مردم باشد و نامش، ماهی بر پیشانی تاریخ... - پژواره -

مرگ بر من!

دیگر از این
 عالمِ نامردمی ها خسته ام!
از شمال و از جنوبش
خاوَرَش
 و آنجا که می افتم به خاک!
از سحر تا بوقِ سگ
بیلَم به دست!
بی خیال از اینکه دارم
نرگِسی آب می دهَم!
اما اما
گویی عمری ست
 خارِ بانی می کنَم!
بذرِ یاس و نستِرَن پاشم ولی
بافه بافه
خارِ زرد هست حاصِلَم!

با شماهایم ای اهل قضاوت هم قلم!

چه کَسی باور نمایَد این سخن؟
  جرمِ من آیا جُز این است
که رفیقم با دلَم!

مرگِ بر من!

شرمسارم از قلَم
می روَم
از این دِیارِ بی دَیارِ پُر ظِلَم!
که حاصلِ عمرم دگر
نکُنَد در رو به رویم قد علم!

وه چه بیهوده عمرم شد تِلَف!

سوخِتم چُون شمع
به پایِ خارِ های نا خِلَف!

( من چراغم را در آمد رفتنِ همسایه ام افروختم )

تا ببینَد چاله ها
خود سوختم!

قالبِ شعرم مهم نیست
چُون وِلَم!

آهِ هستند این سخن ها
پر کشیده از دلم!
* * *
پژواره
25/4/90

چشمم روشن!

 چشمم روشن!

انگار قرنهاست

بیهوده طنّازی

موهای طلایی ام را

پیشِ هر بی سر و پایی

پریشان می کنم!

قرنهاست سایه ها را

مصلوب

 سر تعظیم فرود می آورم

در برابر موجوداتی نا نجیب!


قرنهاست

به خاک دریا می افتم

دریایی که در رگِ نامحرمان

جاری ست!


آی دریا
دیگر بارعامَت نخواهم داد
و در آغوشت نخواهم کشید!
تا  نازایی ات
موجب انقراضِ هیزان شَوَد!:


دیگر بر نمی تابم!

آی دریا
دیگر خسته ام

خوابم می آید

می خواهم

سر بر شانه های
نحبف غربتم گذارم
درآغوشش قالب تهی کنم!

نه دیگر مو پریشان
 نخواهم کرد
و از مَبدَا چشمهای منتطرت
که به سیاهی میروند
بر نخواهم خاست!

شاید در یک غروب

غروبی سرد و منقبض

باز خواهم گشت

طلوعی که وارونه

از شوق دیدارم برقصی!...

***

پژواره

20/4/90

در غربت موهوم

***

(ملهم از شعر: چشم روشنی، خانم اعظم گلیان(گلی)

صِِفر!

کلاه از سر می گیرم
در برابرت!
کلاه از سر می افکنم

تا همدرد تو باشم!

زنان قبیله ام را تماشا کن!
که چگونه گیس می برند
  وَ در
خمیازهِ خونبار چهره هاشان
غرس می کنند!

نگاه کن

چه حریصانه
ته ماندهِ رشته پشت پایم را
لیس می زنند!

و من

در پس و پشتِ  صفر
گم شده ام!
* * *
پ.ن:
آهم را در افکارت

مومیایی کن!...

18/4/90
پژواره

ندامت!


شهر ها، در حالِ ریزش
گوش ها
 از غرش آوارِ شهر کَر
مَردُمَش در خواب مصنوعی دَمَر!
در پسِ رویای پیشرفتی دِگَر
بی ثمَر

اما آبادی
هم چُونان ویران و متروک
چشمِ در راه
منتظر
افسرده گردیده
پَکَر

ولی ای ویرانه ی ناز!
جانِ من غمگین مباش؛
بد بین نباش
دستِ کم چند همدمِ نیکو داری
اولی باشد
همان قوشی که می ترسی از آن!
دومی هستند
قوای جیر جیرک هایی که شب
آرامشِ من را به یغما می برند!
سومی
 زوزه ی باد ست و
 به هم خوردنِ درهایی که گردیدند
شامِ موریانه
چهارمی کُن بردباری
تا که چندین سالِ موهومِ دِگر
دسته بسته ساکنان بی وفایت
چکمه بر دوش و پُر از خاک
تیغ و قرآن بر طبق
مُلتَمس آیند و گویند
یا ببخش!
یا که این تیغ را بکش
انتقامت را بگیر
جای سال هایی که بی
 حرمت شدی...!

* * * * *
- پژواره -