چشمم روشن!
انگار قرنهاست
بیهوده طنّازی
موهای طلایی ام را
پیشِ هر بی سر و پایی
پریشان می کنم!
قرنهاست سایه ها را
مصلوب
سر تعظیم فرود می آورم
در برابر موجوداتی نا نجیب!
قرنهاست
به خاک دریا می افتم
دریایی که در رگِ نامحرمان
جاری ست!
آی دریا
دیگر بارعامَت نخواهم داد
و در آغوشت نخواهم کشید!
تا نازایی ات
موجب انقراضِ هیزان شَوَد!:
دیگر بر نمی تابم!
آی دریا
دیگر خسته ام
خوابم می آید
می خواهم
سر بر شانه های
نحبف غربتم گذارم
درآغوشش قالب تهی کنم!
نه دیگر مو پریشان
نخواهم کرد
و از مَبدَا چشمهای منتطرت
که به سیاهی میروند
بر نخواهم خاست!
شاید در یک غروب
غروبی سرد و منقبض
باز خواهم گشت
طلوعی که وارونه
از شوق دیدارم برقصی!...
***
پژواره
20/4/90
در غربت موهوم
***
(ملهم از شعر: چشم روشنی، خانم اعظم گلیان(گلی)