غربت موهوم

غربت موهوم

اندیشه ی یک شاعر، باید چراغ خانه مردم باشد و نامش، ماهی بر پیشانی تاریخ... - پژواره -
غربت موهوم

غربت موهوم

اندیشه ی یک شاعر، باید چراغ خانه مردم باشد و نامش، ماهی بر پیشانی تاریخ... - پژواره -

رسوخ

آه ای ستارهِ روشنِ فردای من!
روزِ من روزی ست
که در لایهِ مبهم زمان
به صلیب تناسخ
 کشیده شده است!
و او
جسمِ روزِ من است
روحِ قدسیِ روز من
در تو
 رسوخ خواهد کرد!
و سخن های معلقم

تنِ تو را
 سفرهِ احساس
خواهند نمود
تو تا
با احساس روزه گشایی
احساسی که طعمِ عسلِ تلخ
و بوی سیبِ گس خواهد داد!
اینک که ابری صورتی

سرگردانم
جگرم را بگو به آتش نکشند
خواب بغضم را نه آشفته!
« من از سرودن یک شعر تازه می آیم »
زمان
به خواست من نیست
من خوابی خسته ام!

تو تعبیرم کن؟
پیش از آنکه
در آرزوی تعبیر دیروز
بی غسل و کفن
زمین گیرت شوَم!
خوش دارم
 تلقینم را تو خوانی
  تنم را وقتی می لرزانی!
من بر می خیزم
تردید نکن نازنین!
* * * * *

پژواره
در غربت موهوم...

لبخند...

 ای بهارِ تُرش!
 از تلخیِ تابستان بگو...
تا در غروبی خوشرنگ
 آرزوهای از دست رفته ات
سر به شورش بر دارند...
و ملیحانه تو
با آرامشِ خاطر
 به زمستان لبخند زنی!...
* * *

پژواره

ملهم از شعر(تاوان)

به من نزدیک نشو!
قائم به عقلی نیسِتم
یک برجَِکِ جادویی ام
خالی و پوشالی ام!
در عصرِ آهن
در فراقِ فخرِ آهن
آبستنِ عریانی ام!
بر گُسَل های فرتوت
اسکلت رقصانَم
من، عصیانی ام!

 در ذهنِ سایهِ خشکِ زمان
من، زندانی ام!

شرور و نادانم اگر

من بقایایِ حماقتِ گُسلهای فقیر
از کانی ام!

به نظاره ام  نشسته ای چرا؟

ننِشین!
با طلوع خود
بگشای پنجرهِ خستهِ هویتِ من!

آیا من پژواکِ باورهای کهنه ام؟
گر چنین است
پس بیا
تار های باورم را
 کن استحاله!...

می توانم
 روی پای خود بایستم؟
به من نزدیکِ شو!
نزدیکِ شو!

سنگِ من
 در حسرتِ طنّازِیِ تیشه است!
 ریشهِ انسانی ام
در به در وای
  تشنهِ اندیشه است!
بازیچهِ غرایضم!
زاده شدهِ لذّتَم!
 قربانیِ یک جانی ام!

من هوسم!
یک هوسِ بی نفسَم!
یابندهِ  هشیاری ام
طالبِ دردهای گسَ!

 منجمِد
اما
بر صفحهِ آهک اندودِ زمان!
لاعلاج
در چنگِ آن بیماری ام!
به من نزدیک نشو!
نزدیک نشو!
* * *

پژواره
***
ملهم از شعر (تاوان) سارا چگنی زاده

(پیرمرد و دریا)

روزِ خوبی ست
 امروز
در ساحلِ دریایی
که صدف هایش
 لبخند میزنند
مرا تا
 به رخِ آسَمان کشند!
و من
 از رفتن مردد!

کبوتر هم که نمی شوَد
 خورد!
بهتر نیست
 منتظرِ تماشای مهر مانم
که به خاکِ دریا
 می افتد؟
* * *
گاهی
در رویای صید نهنگم
با فواره های عجیب تنفس
بر بالای تخته پاره ایی ناطق
که فریادش همه
 این ست:
توپ در زمین
 توست!
توپ
در زمین توست!

* * *
پژواره

نماز...

به پت پت کردن افتادم و
 دیگر بی فروغم!
هر از گاهی
به شوق و شور دیدار بهارم
که در خمیازهِ دیوارِ تلخ و
 خاطرات ناگوارم گرفتار آمده
 و هنوز هم شاب و شاد است!
درونِ قابی از جنس سپیداری کهن
که اسیرِ چنگ مور است!
دلم را می کنم خوش...
با آه و رشک و خشم و اشک
مجنون واره با خود
 می گویم سخن
ای بهاری که به پایت پیر شدم
 و تو جوانمرگ!
ای بهاری که همیشه خیره بودی
 و اکنون خیره خیره می نگری
مژگانِ ابری
 و ابروانم را
که برف در چله دارند
بر خلاف قامتم
 که ایستاده مردند!
 چه زیباست!
گویی چشم هایت را
مومیایی کرده اند
و لبانِ غنچه گونت
با عسل گویی
 که معماری شدتد!

ای خدا یادش بخیر!
آن سالهای روشنم،
باغ ها
 دروازه هاشان سبز بود!
کوچه کوچه خانه هایش
 هم شمالی هم جنوبی
درهاشان رو به مشرق باز و باز
رونماشان گل بهی با گلِ  ناز
لاله های واژگون و اطلسی
یاسمین و با شقایق های
 پر سوز و گداز...
دسته دسته
میخک و یاسِ سفید و نسترن!
همچو
مروارید درخشان در دهان!

در فراقت ای بهار
هر سحر چند لحظه
 می ایستم به نماز...
دیگرم اما چه سود؟
اما، چه سود!

* * *
پژواره

خاک...


  همچُونان ویرانه مانده
روی دستم
همچُونان در انتظارِ آشنا خاکی
نشستم!   
راسِتی کو وَ کجاست
 یک  مشتِ خاک؟
تا که گیرد
از منِ خسته و حیران
این خراب آباده را...

یا فِشارَد دستِ سرد و خالی ام

فارغ از پژواکِ احسان و ریا
تا شوَد شاد شاید روحِ سرکشم!

گوید به جسمِم تهنیَت!
شادمان گردد تنِ سرد
گویدَش:
مردم مردم از خوشی!
زآنکه دارم
 وطنَی!

ای امان!

وَ امّا نه گویی همه
 خواب است می بیند روان!

و دوباره ناله اش چنگ
 می زنَد
گیسِ کویرِ یخ زده!

لا اقل آیید بسوزانید تنم!

تا که شاید
 باد این غربت شوَد یادآوَرم!
ای بسا خاکسترم

بشَوَّد سُرمهِ چشم های شما
تا به خویش آیید شاید

بعد از آن
 از خود بَری!
نم نَمَک
آیید
  به یادم و بگویید
راستی یارو
 کجا رفت و چه شد؟
او که در غربت
همیشه زار بود

هر زمان خسته
 گهی بیمار بود!
او که شکوَه می نمود
از بی کسی های دراز...
بهرِ دردش
 با جنون می زد به ساز!
او که می آمد خمُوده

با کُتی مشکی اما شِر و دِر
جامه ای برفی و شلواری کِدِر!
عینکی
 همرنگ دودی کز تنش
می رفت هوا
او که می نشست
 روی پله های
مستراح...!

او که از صبح تا غروب

طول و عرضِ جاده را
پرسه می زد بی هدف!
او که از گرسنگی و تشنگی
می کرد کف!
او که...؟
***
آی ای آتش بیارِ معرکه!
آتش
 بیاوَر تا بسوزانم تَنَم!

   * * *

پژواره