غربت موهوم

غربت موهوم

اندیشه ی یک شاعر، باید چراغ خانه مردم باشد و نامش، ماهی بر پیشانی تاریخ... - پژواره -
غربت موهوم

غربت موهوم

اندیشه ی یک شاعر، باید چراغ خانه مردم باشد و نامش، ماهی بر پیشانی تاریخ... - پژواره -

تا دریا...

اذن می دهی
تا با زم زم لب هایت وضو
 گیرم...
روی به قلبت زمزمه...
وَ در محشرِ چشم هایت
 رستگار، شوم؟...

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^
آخرین  پرواز را
 من، دلم می خواهد
در آغوشِ - تو - تابم...
وَ پلک هایم
 با دست های " تو "
 به ابدیت رسند!...

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^
آه - هنوز- سنگِ بتی را
به سینه می کوبم
کِه بادم داده
 وَاز یادم برده است!
چه ناروا بر دلم
 ستم می کنم هنوز!....

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^
از بس شب است
 که ماه از هراس
 پنهان شده است
کابوس راهزنِ رویاهایم!
شمع در جمع منع
شهاب ها
نماز وحشت می خوانند!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^
پ.ن:
سیلی
به ناروا زیاد خورده ام!
دردتان آمد اگر
از زیرِ دینِم در بیاورید!...

* * *
- پژواره -

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

پرستش...

کمی کاش
 از
خاکسترِ دلِ تو بودم
دمی تا ابرِ آسمانِ من باشی!

ببار!
که درآن چشم ها من
خدا دیدم خطا امّا ندیده ام!

اینک بیا زیر نورِ ماه
شبی با هم نفس کشیم...
پیکی زنیم سپس پلکی!

بگذریم
تا این نیز نگذشته است!

* * * * *
- پژواره -

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^


عشق ! !

آرامشِ پِلک هایت
ترانه ی معصومیت
می خواند...
مژه های خزان زده ات
غزلِ وفاداری
لب های بی آلایشت
سپیدِ با - من - خاکستر شدن...
نگاهم وقتی در نگاهت جاری ست!...

* * * * *
- پژواره -

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

آتش بس!

عمری از خود گذشتم
درآغوشِ تنهایی گریستم...
تا به تبِ تو رسم
شما اما تن ها را
 تن به تن به ستیز
با تندیسِ تردم تدارک کردی!

آتش بس!
دیگر به انتهای تاریکی رسیده ام!...

* * * * *
گویی گورِ این
پیر سپیدارِ گره خورده در خود
 گردن به هیچ کلنگی نمی دهد!

گریبانِ دلم را
انگار گروگان گرفته اند!

* * * * *
- پژواره -

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

دلتنگی...

یادت هست آن شبِ ابری
کِهِ من از تبِ آفتاب می گفتم...
غروب در چشم های تو طلوع می کرد...
من، از شانه ی راستت می چکیدم
 تو، از  تراژدی ی اشک هایت می گفتی؟...
امروز - تمامِ - پرچین ها را  شکسته ام!
تو اما  چنگی به دلِ تنگم نمی زنی!
فردا بدان هر چرایی را آب از سرم گذشته است!

* * * * *
پ.ن:
تا سحر درآغوشم باش...
زمان اما درانحصارِِ من باشد!

* * *
- پژواره -

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

آرام بخوان!...

کمی
با من بمان!
دمی
با من بخوان...
غمی
با من، بنوش!
نمی
با من ببار...
خمی
در من، بریز!
تبی
با من بسوز...
شبی
با من، بمیر!...

* * * * *
آرزوها را وقتی یافتم
 کِه بختم را لگد کرده بودم
وَ دستم نسیان گرفته بود!

* * *
پ.ن:
سنگ
 روی سنگ
بند می شد اگر
آسمان
 رنگ دیگری بود!

* * * * *
- پژواره -

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

تا سحر...

در تبِ نبودنت آنقدر
 خاکستر شده ام
 که هیچ نسیم
 میل به وزیدنم ندارد!

عمرم - تا - سحر
 آیا کفایت می کند
    من و تو تا ما شویم؟...

* * * * *
- پژواره -

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^