کمی
با من بمان!
دمی
با من بخوان...
غمی
با من، بنوش!
نمی
با من ببار...
خمی
در من، بریز!
تبی
با من بسوز...
شبی
با من، بمیر!...
* * * * *
آرزوها را وقتی یافتم
کِه بختم را لگد کرده بودم
وَ دستم نسیان گرفته بود!
* * *
پ.ن:
سنگ
روی سنگ
بند می شد اگر
آسمان
رنگ دیگری بود!
* * * * *
- پژواره -
^ ^ ^ ^ ^ ^ ^
درود بیکران بزرگوار استادم
اندیشه و قلمتان را دوست دارم
احسنت بزرگوار
می آموزم در محضرتان
سلام استاد پژواره مهربان
این سروده تان بینظیر است...
مصرع به مصرع آن دنیاها حرف در خود دارد...
آفرین بر ذوق و احساس سرشار شما بزرگوار
ایامتان به نیکی