یادت هست آن شبِ ابری
کِهِ من از تبِ آفتاب می گفتم...
غروب در چشم های تو طلوع می کرد...
من، از شانه ی راستت می چکیدم
تو، از تراژدی ی اشک هایت می گفتی؟...
امروز - تمامِ - پرچین ها را شکسته ام!
تو اما چنگی به دلِ تنگم نمی زنی!
فردا بدان هر چرایی را آب از سرم گذشته است!
* * * * *
پ.ن:
تا سحر درآغوشم باش...
زمان اما درانحصارِِ من باشد!
* * *
- پژواره -
^ ^ ^ ^ ^ ^ ^
آخی بسیار قشنگ بود
خوشحال میشم به وبلاگ منم سربزنید
تا سحر
درآغوشم باش...
زمان اما درانحصارِ من،
باشد؟
چقدر این پی نوشت دوست داشتنی بوده و هست . . .
[گل]