غربت موهوم

غربت موهوم

اندیشه ی یک شاعر، باید چراغ خانه مردم باشد و نامش، ماهی بر پیشانی تاریخ... - پژواره -
غربت موهوم

غربت موهوم

اندیشه ی یک شاعر، باید چراغ خانه مردم باشد و نامش، ماهی بر پیشانی تاریخ... - پژواره -

در امتداد هم . . .

سحری اگر
 آیی. . .
افسانه ها
افسرده. . .
اساطیر
 می میرند!

* * * *
آه پاییز!
تا غروب صبر کنی
اگر
بختم باز می شود!

* * * *

گاهی باید
فراموش شد
آغوشت را
تا باور کنند!

* * * *
سکوت
سهم ستارگانی ست
سوختهِ
در آستین آسمان!

* * * * *
- پژواره -

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^


تصویر " نمادین "

قتلگاه خیال

به گور سرد خیالم بیا و اشک بنوش
به آرزوی محالم بیا و اشک بنوش

دلت اگر که هوای شراب خونین کرد
به شام تیرهِ حالم بیا و اشک بنوش

سراغی از من و بیتابی ام نمی گیری
به لحظه های زوالم بیا و اشک بنوش

کنار چشمهِ جوشان عشق و ساده دلی
شکسته اند دوبالم! بیا و اشک بنوش

دمی کنار تو شاید حرام بود به من!
دلت نکرد حلالم؟ بیا و اشک بنوش

به بزم دلخوشی ام جای تو چه خالی بود!
به قتلگاه خیالم بیا و اشک بنـوش!...

* * * * *
- پژواره -
^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

بی تابی. . .

تمام بار دنیا ماند بر پهنای دوش من!
نوازش کرد سیلی های بیرحمانه گوش من

مرا سهراب وار از تیغ نا غافل بنوشانید!
که بعد ازمرگ من می آورید افسوس، نوش من

مرا مصلوب می بینید اما راضی ام زیرا
که رسوا می شود حواریّ آدم فروش من!

بکوب ای هستی ِ جلاد میخت را به دستانم!
که چون منصور میمـاند به تاریخت سروش من

پرم از گنج های سرخ و زرد التهاب خود!
کجا دیدید قلب خستهِ پشمینه پوش من؟

منم آن موج سرگردان که درخود غرق خواهم شد
کسی نشنید در دریای بی تابی خروش من!...

* * * * *
- پژواره -
^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

آخرین خواسته

آن زمان کز سینه ام دل می گریخت
همچنان کز شِدتِ غم می گریست

آنکه همچون شیشه ای خون رنگ بود
بیش از اندازه برایم تنگ بود

گفتِ با ناله مرا، ای نامراد!
گر دِلَت جان بر سرِ این ره نهاد

مردِ بادا ! گر من از این راهِ دور
راهِ پیر و پر نشیب و راهِ کور!

بر نگشتم تا تو را گیرم بغل
کن کناره اول از قوم دغل!

وانگهی از بهرِ من تیره نپوش
از برایِ قوم نابخرد نکوش!

رختِ سرخ و یشمی و آبی و زرد
یا طلایی، یا بنفشِ پر ز درد

قهوه ایِ نا مبارک خانه سوز!
لاجوردی، یاسمینی سینه سوز

رختِ نارنجی که باشد دلنواز
نرگسی همراهِ میخک ها وَ ناز

را به تن، نگذار اگر قولت بجاست!
چونکه این ها بهرِ بی دل نارواست

کن به تن، رختی که رنگش دادِ باد!
بر سرِ هر ظالمی فریاد باد!

تا دگر همچون منی از سینه ای
ناز و گرم و خالی از هر کینه ای!

بی کس و آواره و زخمی و لنگ
تا، نگردد راهیِ یک راهِ تنگ!

در غباری وهم آلوده و تار
پای نگذارد که گردد خوار و زار!

آن لباسی را به تن باید نهاد
که حاصِلِ آتش و تندیسِ تو باد!

زآنکه عمری را از آن ریختی به سر!
هم نشستی روی آن مات و پَکَر...!

* * * * *

- پژواره -

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

نگاه ارغوانی

 با مژگانت قایقی خواهم ساخت
به وسعت دو رنگین کمان
بر قامت نگاه ارغوانی ات
من به مهمانیِ آفتاب می روَم!

* * * * *

- پژواره -

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

در واقع. . .

عاشقی

یعنی

نرسیدن

بریدن!...

نه از هم

- از- نفس!

* * * * *

- پژواره -

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

صبر کن!

ای درخت چه سخت
برای باد می رقصی...
وَ دل از
وصله های پریشان خود
نمی کنی؟...
حریفِ باد نمی شوم اما
این "وصله " های زرد
که از تنم می ریزند
رختِ با شکوه بهارم
بودند!

صبر کن!
برف می آید و باز
شکوفه می آری!. . .

* * * * *
- پژواره -

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^