دلم برای خودم می سوزد...

دلم می سوزد

برای تنهایی خودم

بیچاره مادرم

هیچکس منتظر نوزادش نیست!..

من به دنیا نیامدم

افتادم

مثل یک اتفاق،ناگوار

و بیگاه

هنوزهم می افتم

اما،تلخ تر!...

همه می گفتند،پای هفت سین بود

نرسیده،رسیدم

بعدها فهمیدم،پائیز بود

با تن پوش سبز!...

وحالا می فهمم

قنداقی بوده ام

میان سردی کفن

واکنون...

جسدی لای پیراهن!...

دختر قجر

به نام خالق چشمهایت

 

چشم خودراگره ی کوربزن برنگهم دخترقاجار

تا  که با شهد نگاهت  قهوه  ای تلخ بنوشم

تنهائی!...

کاش میدانستی

چقدرسخت است

قدم زدن

درازدحام خیابانهای تازه به پائیز رسیده

نباشد،،، هیچ،،، دستی

هم قد تنهائی تو!...

ب.پ(بی نشان)

نیاز!...

من به شبنم

به نسیم

من به گلواژه ی "عشق"

من به خورشید رخ ات

محتاجم

بی "تو"

شاید بتوان زیست

ولی...

زندگی

با تو طراوت دارد!...

فریاد!...

دستهایم را

دورفریادم....حلقه کرده ام

گوشهایتان را بگیرید

با تمام توان

سکوت خواهم کرد!...

.

.

.

آنقدر فریادشده ام

از سکوتم

گوش دنیا

کرباید

چشم خدا

تَرشاید!...

 

پ ن: سکوت زیباست وقتی کلام نگنجد در فریاد!...

حسرت!...


درحیرتم!...

آسمان هم...سایه

پُرستاره

آسمان من...نه

آرزوهای من

اما

خاطرات همسایه!...

.

.

دنیای مرا پیچانده اند

در بغچه ی "فیلتر"

نان همسایه در روغن"فیلتر"

از دنیای من

.

.

 

پیله کرده ام به همسایه

میدانم ;

پروانه نخواهم شد!...

شکایت!...

دلم

کودکیهایم را می خواهد

همان شهر 

که رازقی هایش

سلام شقایق ها ی باران خورده را

بی پاسخ نمی گذاشتند

وهیچ اقاقیی

ناز بر یاس کبود

نمی فروخت

دلم

کودکیهایم را می خواهد

وشهری که

بزرگتر از دنیای امروزم بود!...

.

.

روز...

کلاغها

شب

شغالها

 به صبح ام می رسانند!...

.

.

آه...

نفرین

نفرین بر این چرخ کبود

که کودکیهایم را ربود

آرام

پنهانی!...

خودکشی شاعرانه!...

دیشب

عاقبت ،ماه

نشان از بی نشانی ام گرفت

پنجره را باز کردم

دستم را مشت کردم...به اندازه ی قلبم

تا بچینم اش

ماه آمد

روی انگشت من نشست

در جیب پیراهنم گذاشتم اش

آی...قاصدکها

شتاب کنید

می خواهم تکه تکه ام کنند

پلنگها !...

.

.

دیشب ذهنم

سرشار از سپید بود

سپیده

به تیرگی نشاند

اندیشه ام را!...