شعر زیر در سال 1391 در وبلاگ منتشر شده بود

اما لازم دیدم دوباره منتشرش کنم و

تقدیم کنم به آن دسته از دوستان که

یهویی و بی دلیل و با ناانصافی و بی وفایی می روند

و ما را لایق یک خداحافظی هم نمی دانند.

طبیب دل

عـزیـز دل ، چــرا یـک دم نیایی

 

تــو جانا روح من بودی ، کجایی

 

نگــارا بــی خبــر رفتی چه دانی

 

نـــدارد خـلــوتم دیــــگر صفـایی

 

دلــی افـســرده دارم در فـراقــت

 

نــبـاشـد رسـم یـاران بـی وفــایی

 

قدم بردل گذاری گر،تو خضری

 

چه اعـجـازی کـنـی بـا ردّ پــایی

 

کنم مستی ، رسانی گر به گوشم

 

از آن   آوازِ داوودی  ، نــدایــی

 

مسیـحـایی ، زِ انفاسـت دمی  گر

 

بر این افسـرده دل بخشی شفایی

 

عطایـی کن نگاهی را ،چو حاتم

 

رسانـی بـی نـوا  را ، بـر نـوایی

 

نه داوودی  نه خضری یا مسیحا

 

طبـیـبـی بر دلـم ، خواهـم دوایی

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و ششم اردیبهشت ۱۳۹۷ساعت ۴:۰ ب.ظ  توسط روح اله فردی شکراب  | 

« آن یار من نیامد»

 

عمرم رسد  به پایان   ،  آن   یار من  نیامد ** تنها شدم به غربت  ، دلدار من  نیامد 

 

کی می رسد   خدایا  ، اخبار او  به گوشم ** اشرار غم به دل زد،سردار من نیامد

 

هر روز و شب به فکرم،کی می رسد نگارم ** از هجر او  پریشان ، افکار من ، نیامد

 

بیمار او     شدم من   ،  شاید کند   عیادت ** چشمم به در ،ولی بر،دیدار من نیامد 

 

یابم شفا    اگر او   ، دستی کشد   دلم را **  در حیرتم   چرا بر ،   تیمار من ،  نیامد  

 

هر مشکلی به دستش ،آسان شود خدایا ** افتاده صد گره ها ، در کار من ،  نیامد

 

هر یار گل چو باشد،او هست خود گلستان ** گل ها کنم  فدایش ، گلزار من   نیامد 

 

دیگر  دلم  ندارد ،   طاقت   بر این  فراقش ** شد فاش بر جهانی ، اسرار من ،نیامد 

 

از دیده ام  ببارد ،  باران  خون    به   یادش ** ویران شدم،از این غم،معمار من نیامد 

 

در شعر خود  نکردم  ، رسم ادب   مراعات ** بس کرده رو سیاهم ،اشعار من ،نیامد 

 

«فردی»  مگر تو هستی ، سرباز با  لیاقت ** با ادّعا   بگویی    ،  سالار من  نیامد ؟   

 

ده یک نشان ز عشقت،دم می زنی زبانی ** گو اینچنین ،  چو  دارد ، آمار من ، نیامد

 

+ نوشته شده در  شنبه یکم اردیبهشت ۱۳۹۷ساعت ۱۱:۳۵ ب.ظ  توسط روح اله فردی شکراب  | 

با عشق و انگیزه و انرژی عجیبی وارد آموزش و پرورش شدم امّا چه زود رویاهایم به یاس بدل شد. دیاری نورانی که در آرزویش بودم شب ظلمانی شد برایم. از همان اول معلمی چند سال قلم و زبانم را در خدمت دانش آموزان و قداست تعلیم و تربیت اسلامی گرفتم و با فریاد هایم و نوشته هایم اعتراض خود را بر سیاست ها و اقدامات ناصواب در اموزش و پرورش که مستقیما آینده کشورم و فرزندان معصوم کشورم را نشانه می رفتند، فریاد زدم. تا اینکه مغرضان کینه ها ورزیدند و عرصه را روز بر روز بر من سخت تر کردند و توطئه ها نمودند تا اینکه مجبور شدم به تاسی از رسول مهربانی ها هجرت در پیش گیرم و از منطقه خود انتقال بگیرم. بنابه اصرار دوستان و اطرافیان و همکاران خود ،مجبورا زبان در کام محبوس کردم و قلم را غلاف  ؛ و بر مصلحت سر فرود اوردم به امید اصلاح . سالها سکوت کردم و در این میان    هر بار به کلاس پا می گذاشتم چهره ی معصوم فرزندانمان و امید پدران و مادران  ساده ی بی خبر از سیاستهای اشتباه مسئولان آموزش و پرورش، آتش به جانم می انداخت و در عذاب وجدان سکوت کردنم، می سوختم و دلم را خوش می کردم که در حد توان و در کلاس وظیفه ام را درست انجام دهم اما غافل از اینکه وظیفه من به کلاس خودم محدود نمی شد و سکوت با مصلحت به امید اصلاح اشتباه بود که اگر اصلاحی قرار بود اتفاق بیافتد تا به حال می افتاد و به خاطر سکوت چند ساله ام باید در محضر عدل الهی و مولایم امیرالمونین و فرزندان معصوم مان جواب گو باشم. سکوت در برابر خیانت ها با نام تعلیم و تربیت و زیر لوای مقرارت و پیچ و خم اداری ولی به کام فرصت طلبان را دیگر نتوانم که در حد توانم باید ادای تکلیف کنم هر چند به جایی نرسد که « ما مامور به وظیفه ایم نه مامور به نتیجه». مصلحت به امید اصلاحات اشتباه بود که من سرباز ولایتم و انقلابی ؛ و مصلحت گرایی در مقابل خیانت ها شایسته ی یک انقلابی نیست. بعد از این خواهم گفت و خواهم نوشت آنچه را که باید بگویم و بنویسم. آموزش و پرورش عرصه خیمه شب بازی ها و تاخت و تازهای سیاسی و اعمال سلیقه های شخصی نباید باشد و بعد از این سکوت جایز نیست هر چند همکاران معلمم سکوت کنند (چه به دلیل مصلحت ، چه به دلیل واهمه یا به دلیل نفع شخصی). خدای ناظر را گواه می گیرم ،سکوت چند ساله ام   نه به خاطر نام بود نه به خاطر نان. که در طول عمرم نان به نرخ روز و دین و شرف نخورده ام و گمنامی بر من بهتر از سیاه نامی است. نام در میان خلق خدا را نخواهم ،که امیدم این است که نامم در دفتر مولایم علی علیه السلام سیاه نشود. مغضوب خالق نشوم که مغضوب خلق        نفع طلب بودن برایم نوش است.

بعد از این در این پستها که به نام مقدس مولایم                            

امیر المومنان علیه السلام مزیّن است، حقایقی را    

 در مورد آموزش و پرورش (بویژه منطقه خودم)

خواهم نوشت که سالها به خاطر مصلحت غلط

در موردشان سکوت کرده ام .

+ نوشته شده در  یکشنبه دوازدهم شهریور ۱۳۹۶ساعت ۳:۴۲ ق.ظ  توسط روح اله فردی شکراب  | 
سالها   دل  با قلم  کاغذ   جدا افتاده است

کنج عزلت  در سکوتی  بی صدا افتاده است

روز و شب را  روزه بودم  از نوشتن  هم سخن

گوشه ای دل گوشه ای جان در خفا افتاده است

چون هلال ماه را  دیدم    شکستم   روزه ام

فطر دیدارست     بر جانم جلا    افتاده است

یار دیرین    ناگهان آمد    نقابش برکشید

نور ماهش  بر وجودم    با صفا افتاده است

همچو «مهشید»ی  بتابد روی ماهش بر دلم

ای خدا   از آسمان ماهت   چرا افتاده است

مست گشتم  شور دیدارش ربود از من خِرَد

ماه گفتم، ماه در نزدش  به پا افتاده است

می نویسم باز   از یارم      شود آرام    دل

با خیالش جان «فردی» را   نوا افتاده است

 

توضیح: شعر زیر تقدیمی است  بر عزیزی از اهل ادب و

و قلم و شعر و شعور و شور و معرفت.

بنده حقیر بنابه دلایل روحی و روانی  سالها بود

قلم در دست گرفته و شعری ننوشته بودم .

تا اینکه یک دوست قدیمی بعد از سالها فراق

یادی از بنده کرد که جانی تازه بخشید مرا و

امر به نوشتن شعری کرد که مجبور به اطاعت بودم.

در حقیقت روزه ی نوشتن گرفته بودم که ناگهان

 نور روی ماه این یار دیرین و رفیق شفیق قدیمی

بر من و دل غمدیده ام تابید و دلم روشن شد.

(مهشید که در این شعر آمده یعنی مهتاب

و نور ماه که به آمدن این یار عزیز  اشاره دارد)

هلال ماه روی این یار را دیدم و روزه سکوت

و ننوشتن را شکستم و در وصفش شعری سرودم.

به دلیل شکستن روزه سکوت قلم و افکارم ، 

در اثر رویت هلال ماه روی این یار ؛ دیدارش را

عید فطر این روزه ها تشبیه کرده ام . که

همچون عید و شادی و جشن است بر من.

 

+ نوشته شده در  یکشنبه هجدهم تیر ۱۳۹۶ساعت ۱۰:۴۷ ق.ظ  توسط روح اله فردی شکراب  | 
الهی تو می دانی و شاهدی که :

جهانت با همه ی وسعتش بر من قفس است و 

و هر دقیقه ی عمرم با تمام کوتاهی اش بر من سال.

کی رخصت پروازم می دهی

و کی حکم خلاصی از این زندانم را صادر می فرمایی؟

خدایا؛ دیگه بسم هست

نفس های سخت و طاقت فرسا.

 

+ نوشته شده در  دوشنبه یازدهم اردیبهشت ۱۳۹۶ساعت ۳:۴۶ ب.ظ  توسط روح اله فردی شکراب  | 
http://www.iranseda.ir/FullGanjine/?g=1164072&s=%D8%AF%D9%8A%D8%A7%D8%B1%20%D9%8A%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D9%86

( شاعر: روح اله فردی شکراب - خواننده : آقای محسن زارع- تهیه کننده : خانم عشقی نیا )

+ نوشته شده در  چهارشنبه نهم تیر ۱۳۹۵ساعت ۱۰:۴۸ ب.ظ  توسط روح اله فردی شکراب  | 
  مردی از جنس مهربانی های بی دریغ و بی منت و بی غرض

مردی از جنس صبر حتی در سخترین مشکلات و ناملایمات و قدر ناشناسی ها

مردی از جنس احساس مانند برگ گل در لطافت

مردی از جنس منطق و عقل در میدان عمل و جدیت

مردی از جنس گریه های از سر درد در خلوت ها و هنگام همدردی

مردی از جنس خنده های شیرین امید بخش در جمع مردم

حتی با وجود تمام دردهایش

مردی از جنس خوبی در برابر تمام بدیهایی که در حقش می شود

مردی از جنس سکوت و سکوت و سکوت که ساعت ها دم بر نیارد

مردی از جنس فریاد و شور به هنگام آگاه سازی ها و از درد دیگران گفتن

و دفاع از حق مردی از جنس عزت نفس در مقابل مغروران

مردی از جنس تواضع در مقابل عامه ی مردم

مردی از جنس صداقت طوری که با شنیدن کوچکترین دروغی

چهره اش دگرگون شده و اخم می کند

مردی از جنس وفای خلل ناپذیر ،

مردی از جنس فداکاری و ایثار بی توقع ،

  و او همیشه می گوید : مبادا باعث از بین رفتن آبرو و فاش شدن

راز کسی شوید حتی اگر آن فرد شایسته ی ملامت باشد .

مبادا در محافل صمیمی تان به جای خود در زندگی و اخلاق و 

شخصیتهای مردم کنجکاوی کنید و در موردشان بد گویی کنید .

مبادا در مورد اعمال و رفتار و گفتار کسی قضاوت کنید .

مبادا شکمتان سیر باشد و فقیری را به تمسخر بگیرید .

مبادا به شوخی دل کسی را برنجانید .

مبادا در محفلی رسمی سبک سری کنید و در محفلی صمیمی خشک باشید .

مبادا دین را بازیچه قرار دهید و سپر دنیا و نام و نانتان کنید .

مبادا سلیقه هایتان را بر کسی تحمیل کنید .

مبادا عبادت تان از سر عادت باشد و در آن معرفتی نباشد .

غرور غرور غرور آفت خوبی هاست .

مبادا بر علم و دین و ظاهر ومال و فرزند و دنیای خود مغرور شوید .

مبادا بر داشته هایتان مغرور شوید . مبادا قساوت دل بر لطافتش غلبه کند .

و این مرد : بر کسی که بر او بدی کند دعای خیر می کند و آمرزش می طلبد .

و این مرد : گاه بر بدیهای دیگران تبسمی می کند و می گذرد و گاه گریه می کند

که با این بدی بر خود ظلم کرد نه بر دیگری .

و این مرد : چنان روشنفکر است که متحجران او را متهم به بد دینی می کنند

و چنان دیندار است که روشنفکران او را دیندار متعصب می خوانند .

و این مرد : هم جوان است و هم پیر . کسی که فکرش جوان و تجربه اش پیر

دلش گاه از غصه پیر و گاه از شور جوان ، در سن جوان و در ظاهر پیر .

و این مرد : بزرگترین دردش شعور است و معرفت که بزگترین فقر مردم را

فقر شعور و معرفت می داند . و این مرد : سخنی نگفت که صحت نداشته باشد

و پیش بینی نکرد که به وقوع نپیوندد .

و این مرد : دلش پر است از ناگفته هایی که هیچ وقت نگفت .

دلش پر است از رازها و شکایت هایی که هیچ وقت باز نشدند .

و به قول خودش که همیشه زمزمه می کند :

از درد سخن گفتن و از درد شنیدن - با مردم بی درد ندانی که چه دردیست

غمخوار بجز درد و وفادار بجز درد - جز درد که دانست که این مرد چه مردیست

+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و سوم بهمن ۱۳۹۳ساعت ۶:۱۶ ب.ظ  توسط محمد اسبقی  | 
تلخي جدايي از مدرسه و دانش آموزان را

با تلاش براي خدمت به دانش آموزان بيشتر

و در مسئوليّتي حساس تر شيرين خواهم كرد .

چقدر برايم سخت است فاصله گرفتن از

دنياي معصومانه و با صفاي كودكان و نوجوانان.

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه چهارم تیر ۱۳۹۳ساعت ۱۲:۴۷ ب.ظ  توسط روح اله فردی شکراب  | 

تقـدیــم بـه تمــام عزیزان و دوستان بزرگوارم

مخصوصا دو عزیزی که با حرفهای امید بخش

همیشه مشـوّق بنده بوده انـد و هستنــد .

زنـدگـی یـک جــاده ی بــی انتهـــاست

پــر زِ گـلهــا ، راه زیـبــا ، بــا صـفــاست

از دلـت غمـها بــران بـا خنـــده هـایـــت

«خنــده بر هر درد بی درمـان دواست »

راز هــا در مهـــربــــانی شـــد نـهـفـتــه

مهــربــانـی در دلـت چـون کیـمـیــاست

درد و غمـهـا را عــلاجـی گــر بــخواهی

مهــر چـون بـا خنـده آمـیــزد شفــاست

آتــشــی ســـوزان بــه آبــی رام گـــردد

هر که بر غم جان دهـد بـس بیـنـواست

مـرهـمی بـــر زخـم دنـیـا صـبــر بـاشــد

آتـشـی بــر پـا مکـن ، بـر خـود جفاست

بـا صبــوری بــر جهـان کـن پــادشـاهـی

خشم و قهـرت آفتی بـر جـان ، بلاست

دل چـرا افـســرده حالی ، شــاد بــاش

غـصّـه خوردن در جهان ای دل خطاست

(در بحر رمل مسدس محذوف)

مورخه 93/3/9  ساعت 2:40 بامداد

شهرستان مغان ( گرمی )

 

 

+ نوشته شده در  شنبه دهم خرداد ۱۳۹۳ساعت ۱۱:۹ ب.ظ  توسط روح اله فردی شکراب  | 
خداوندا ،

ای آنکه از باطن و دلها فقط تو آگاهی

و فقط تویی که اسرار دانی و فاش نسازی

مگر به حکمت و صلاحی که خویش خواهی

و آنگاه است که پرده ی اسرار کنار می زنی .

ای خدای ناظر ؛

چه بسیارند کسانی که

خدا خدا می گویند و بی خبرند از تو .

چه بسیارند کسانی که

دل و زبانشان دشمن هم هستند

و در زبان نام تو دارند و در دل کام خلق تو .

چه بسیارند کسانی که

با نقاب دین ، نان و نامی دارند

و چه بسیار کسانی که

با خود دین نه نامی دارند و نه نانی .

+ نوشته شده در  جمعه نهم خرداد ۱۳۹۳ساعت ۲:۸ ق.ظ  توسط روح اله فردی شکراب  | 

ghalebeweb.blogfa.com

" loop="-1" >