اشعارسیدظاهرموسوی

درد دل های سیدظاهرموسوی

نويسنده :سیدظاهر موسوی
تاريخ: پنجشنبه بیستم مهر ۱۴۰۲ ساعت: 12:24 PM

بهشت کافر

از شهر بی علم و ادب حوصله ام سر رفت

خون از رگانم جاری در پای صنوبر رفت

در این سرا من یادگار خشم تاریخم

لبخند از لبهای من ناخواسته در رفت

جانم ببخشی حرف هایت را نه فهمیدم

فکرم پریشان بود و در یک سمت دیگر رفت

این مُلک اسلامی برای من جهنم شد

پایم بسوی یک بهشت شهر کافر رفت

تو باشی وحرفِ خدا و دین وایمانت

این جسم وجانم روی دریاها شناور رفت

اینجا نهال دوستی را ریشه کن کردند

با یک درخت دشمنی در عمق باور رفت

این گردش دوران به کام تان نمی ماند

گاهی چنین اندیشه نازا گشت ابتر رفت

سیدظاهرموسوی


نويسنده :سیدظاهر موسوی
تاريخ: چهارشنبه هجدهم مرداد ۱۴۰۲ ساعت: 8:31 AM

چای

باز با قند لبانت چای می خواهم

من خودت را دخت زیبا، های می خواهم

سال های سال دنبال تو می گشتم

حرف دل را از زبان پای می خواهم

جسم و جانم‌سرد شد در عصر یخبندان

در دل آغوش گرمت جای می خواهم

بر لبانم یک دو بوسه وام آوردی

خوب کردی نازنینم وای می خواهم

موج لب خند خودت را بیشتر فرما

من تو را در مهربانی بای میخواهم

ویسکی روسی دیگر ما رانمی‌گیرد

‌ در میان استکانت چای می خواهم

سیدظاهرموسوی


نويسنده :سیدظاهر موسوی
تاريخ: یکشنبه بیست و یکم خرداد ۱۴۰۲ ساعت: 1:9 PM

وام

یک دو بوسه از دهانت وام می خواهم

شهد لبهای تو را درجام می خواهم

مست بوی عطر لبخند گنه کارت

هردم از آغوش گرمت کام می خواهم

سیب های نارست طعم دیگر دارد

میوه های پخته ات را خام می خواهم

می پسندم ناسزا های نگاهت را

از دهان و دیده ات دشنام می خواهم

خاطراتت را که بامن هم‌قدم باشد

روی سنگ فرش خیابان شام می خواهم

کار را هرگز در اینجا نیمه نگذارم

انچه را آغاز شد فرجام می خواهم

در هوای صید خویت دانه میریزم

پای اخلاق تو را در دام می خواهم

قهر کردی رفتی از آغوش پرمهرم

چشم های وحشی‌ات را رام می خواهم

سیدظاهرموسوی


نويسنده :سیدظاهر موسوی
تاريخ: پنجشنبه سی و یکم فروردین ۱۴۰۲ ساعت: 9:47 AM

لجباز

دل را سگ چشم تو وقتی گاز می‌گیرد

پروانه می گردد دلم پرواز می‌گیرد

دریک هوای دیگری بدمست می سازد

چون ویسکی روسی مرا با ناز می‌گیرد

وقتی قلم در دست این دیوانه می افتد

حرف از زبان شاعرش ابراز می‌گیرد

با شور و محشر می نویسد آیه هایش را

این سوره در وقت خودش اعجاز می‌گیرد

وقتی دلم لج می کند با خشم ابرویت

یک دخترِ زیباتر از درواز می‌گیرد

بالشکر غم می شود همرزم وهم میدان

در این نبرد تن به تن سرباز می‌گیرد

سیدظاهرموسوی


نويسنده :سیدظاهر موسوی
تاريخ: دوشنبه بیست و هشتم فروردین ۱۴۰۲ ساعت: 10:59 AM

بازیچه

تا ابد آیا در این زنجیر می مانیم ما

با چنین زولانه ی درگیر می مانیم ما

شاهکار خلقت و اندیشه ی ناب جهان

آیه ی ناخوانده بی تفسیر می مانیم ما

در میان پنجه ی اهریمنان دود و درد

باچنین وضعیتی تسخیر می مانیم ما

جسم وجان خویش را از زخمها پر میکنیم

تاابد در زیر این شمشیر می مانیم ما

شاهراه علم وعرفان بسته شد بر عقلها

باز هم بازیچه ی تقدیر می مانیم ما

صیدجهل و ترس ونفرتهانباید که شویم!

یاچنان یک طعمه درزنجیر می مانیم ما

آسمان تسخیر شد در قبضه ی کاوش گران

چون الاغی لنگ در این زیر می مانیم ما

آب پاک معرفت اسراف شد اینجا ولی

روحمان آلوده بی تطهیر می مانیم ما

سیدظاهرموسوی


نويسنده :سیدظاهر موسوی
تاريخ: چهارشنبه بیست و یکم دی ۱۴۰۱ ساعت: 11:49 AM

شقایق

من به اُمیدم بهار آید شقایق گل کند

آن پرستوی مهاجر دیدن از کابل کند

از سفر آید عزیزم تاکه مهمانش کنم

دیگ در اجاق مطبخ باز هم غلغل کند

جغد های شوم را از شهر ما بیرون کشد

این حیاط خانه را پر چهچه ی بلبل کند

تاکِ انگورِ شمالی باز هم حاصل دهد

کام را شیرین تر از خربزه ی زابل کند

باد آمد برد موهای مرا جای دیگر

فرق بی موی مرا آلوده ی کاکل کند

سیدظاهرموسوی


نويسنده :سیدظاهر موسوی
تاريخ: چهارشنبه شانزدهم آذر ۱۴۰۱ ساعت: 10:4 AM

کابوس

روزی من خود را ازین کابوس بیرون میکشم

باز هم از قعر اقیانوس بیرون میکشم!

می روم در بین آتش باز می آیم برون

از میان شعله چون ققنوس بیرون میکشم

در هراسم از هجوم موج ویروس جهان

از میان موج این ویروس بیرون میکشم

خود به حال خویشتن افسوس دارم بار و بار

از نگاه حال پر افسوس بیرون میکشم

واژه ی هم‌رنگ‌ با احوال خود را باز هم

از میان صفحه ی قاموس بیرون می کشم

من ز گرداب بلا خود را به ساحل می برم

یا به زیر نور یک فانوس بیرون می کشم

روز گارم سرد و ساکت در میان دود ودرد

خویش را از بین این سالوس بیرون می کشم

سیدظاهرموسوی


نويسنده :سیدظاهر موسوی
تاريخ: دوشنبه دهم مرداد ۱۴۰۱ ساعت: 11:7 AM

عشق وعرفان

عطر لبخند شما دل را بهاری میکند

غصه و غم را از این برزن فراری میکند

می رود در تار و پودم سبز می سازد مرا

در رگ و روح و روانم آب جاری میکند

خنده کن تا درد های کهنه را درمان کنی

خنده ات زخم مرا مرهم گذاری میکند

لطف تان باران شود در آسمان آرزو

بوستان خشک ما را آبیاری می کند

یک کتاب عشق و عرفان در مقام زندگی

یک نظام تازه را بنیان گذاری میکند

سید ظاهر موسوی


نويسنده :سیدظاهر موسوی
تاريخ: سه شنبه سی و یکم خرداد ۱۴۰۱ ساعت: 12:51 PM

ملاقی

خدا قسمت کند یک دخت زیبای مزاقی را

و یا یک دختر خوش رنگ وخوش بوی قزاقی را

بریزد باده را در جام من با ناز و با تمکین

هوای عشقِ پر جوش و نگاه مست ساقی را

شود چون ابر رحمت در میان آسمان دل

ببارد از برایم خوشه های ارتزاقی را

اگر آزاد گردد در هوا موج کبوترها

بگیرم از هوا یک کفتر شوخ ملاقی را

اگر پیدا نشد رخت سفر را باز می بندم

خدا از ما نگیرد آن سرای سبز باقی را

سید ظاهر موسوی


نويسنده :سیدظاهر موسوی
تاريخ: سه شنبه دهم خرداد ۱۴۰۱ ساعت: 11:47 AM

(اوج کبریا)

بیا تا گیسوانت را بدست باد بسپارم

تو را در موج احساس دِلِ آزاد بسپارم

تو را پیش خدای عشق و عرفان در حریم دل

به گل گشت مصلا آب رکناباد بسپارم

از این امواج پر تشویش این گیتی رها سازم

به اوج کبریا در یک فضای شاد بسپارم

بیا درس محبت را بخوان در مکتب جانان

تو را در محضر محبوب یک استاد بسپارم

بیا تا گل برافشانم، به گردا گرد رخسارت

به زیر سایه ی پر عطر یک شمشاد بسپارم

سیدظاهر موسوی


نويسنده :سیدظاهر موسوی
تاريخ: دوشنبه دوم خرداد ۱۴۰۱ ساعت: 2:43 PM

نگاه

نگاهت از خروش افگنده دل را

میان آب جوش افگنده دل را

دو سه روزه که دل چیزی نخورده

دیگر از خورد و نوش افگنده دل را

بغیر از تو نخواهد دید چشمش

ببین از چشم و گوش افکنده دل را

شده دیوانه باور کن عزیزم

ز عقل و خرده هوش افگنده دل را

شده بار دلم از حد فراوان

دیگر از کتف و دوش افگنده دل را

سیدظاهر موسوی