همه چیز !

سرم را
روی سرت
گذاشتم
تو آری راست
می گفتی
.
.
.
همه چیز
زیر سر من بود !

برای آفتاب

مو های سفیدش
غزل می خوانند!

مو های خاکستری اش
فریاد سپید!

چین های پیشانی اش
مثنوی معنوی!

چروک چشم هایش
ترانه ی بارانی!
و
لب های برآماسیده اش
سکوت...!

=   =   =   =   =
همیشه می گوید:
دورِت بگردم!
من، اما
هر بار دورِش می زنَم!
هیچ وقت هم
سرم گیج نمی روَد!!
=  =  =

[ پسر آفتاب ]

سکوت برگ !

چه بی خیال
سکوت و تنهایی ی دل برگی
تنها را شکستم !
وقتی به پارگی ی کفشم
خواهش می کرد !
و بلند بلند مرا می خواند...

با دست
خواستم آزادش کنم
همسفر باد شد !
می دانست کاش
باد، گمراهش می کند !
انگاراما باد نبود
فریاد عشقی آزاد بود که
هنوز در گوشم می شِکنَد !

و من، به پشت پایم نگاه می کنم !!

بهشت من!

هم نشین هیچ
پیامبری نمی شوم!
.
.
.
زمانی که در قلب تو،
 هم نشین خدایم!

نقطه...............

نقطه

یلدا
نقطه ی تاریک
قلب آدم های نامهربان
و لباس عزای مترسک هاست !
شاید آب رفتی ست باریک
بر صورت پیر یک کودک
که در ستارگان سیاه پیراهنش
می ریزد!
= = =
من شاعر لحظه های تردیدم !
(پسرآفتاب)

آخرین رقص

برقص ای دختر کولی!
به رویِ آتشِ دردم
که بر رودِ دلَم جاری ست...

ادامه نوشته

خودکار من

بنام آفریننده ی علم و دانش
با اینکه این سروده برای مدت ها پیش هست
ولی برای همکلاسی های سوخته یمان براتون میذارم:

آقا اجازه هست:

ادامه نوشته

چند کوتاه

امروز میخوام چندتا از کوتاه هام رو براتون بذارم:

باران
برای ناودان
ناز نمی کرد

ادامه نوشته

سکوت

دلِ شب، می شکنَد؛
کفتار بیچاره، ولی،
غافل از این است،
خودش گندیده و "خود"
می برَد!!

اما من از،"هدیه" ی شب!

خفته در آغوشِ رویا!
در میانِ باغی از جنس "سکوت"
دست به دست قاصدک های خیال...
پر می کشم تا آسمان!
و هر صبح هنگام
که می آیم به زمین؛
غرقِ نزاکت می شوم!؟...
(پسرآفتاب(پژمان ترکمان))

درد من...

دردِ من...
-درد نان و آب نیست!-
درد خواهش های نفس و
درد خواب،
درد تبخال لبانِ تیره و
چشمانِ گود افتاده ی مهتاب
نیست!

درد کوچ از دهکده،

درد عشق های خیابانی و
مُردن
در میانِ جدول های بی رمقِ شهر و
لیسیدنِ بشقاب نیست!
.
.
.
دردِ پرسه،
درد کارتن خواب نیست!!
.
.
.

درد من دیوارهای برکه یا

مرداب نیست!
درد من
یک عالمه
ماهی و نیلوفر و سنجاقک است
که ذهنشان،
اندازه ی طول و عرض برکه است!

درد من یک برزخ ست!

یک فاصله
بینِ برکه تا به دریا ها...
ولی:
اژدهایی آتش افروز و
خِرفت!
روی آن برزخ تِلِپ!
با خُر و پُف!!
خواب از
چشمانِ برکه برده ست!!

من درونِ مردمک هایی

عمود،
بر سرِ رگهای خوابی منحنی!
داد، افشانی کنم!؟
اما چه سود؟...

دردِ من...

خوابی ست گران...!
زیر پلکِ بازِ شب!!

دردِ من...

دردی ست ملس!
تلخ و شیرین است و گس
نیستِ در حبسِ قفس!
شک نکن!
رنجِ من از هشیاری و
بیداری است!!

می گریزم با فغان

از مرزِ درد
اما نمی گردم رها
از چون ها و از چرا...؟

==========


الهام شده از سخن دکتر علی شریعتی


و


با تشکر از پدرم که در پرداخت و اصلاح این شعر به من کمک کرده است