زادگاه

ماچوپیچو

پرواز کن
به هیئت سیمرغی
بزرگ،
رازآلود و شگفت!
بر فراز جنگل های یوکاتان
زادگاه کورتاسار!

بر زمانی که زمانی نیست
برقص آی، خوش
بی تمدن، در دل تاریخ
با مردان مست مایایی، اینکایی!


 

دی 98

رودِ تشنه می گرید
و کوهستانِ خسته، پیوسته
با ستیغ کوه می گوید
آسمان از من بگیر
آفتاب را نه!

 

 

 

دس انداز

شهر پر شده بود از غریبه ها...توریست های دسپاچه خیالباف، مردای سست عنصر کت شلواری، خانواده های از هم پاشیدهِ تنگ هم چپیده، مجبور...زن و دخترای شوریده از حال خود دررفته شهرستانی...هوای زمستان از سرها پریده یا نپریده، با ذره ای گرما طبیعت بی جان و جاندار مست کرده بودن. پریده بودن به هم. جا به جا کنار جاده های بیرون شهری...پشت تل تپه های سرحال ... تو کوچه پس کوچه های خلوت حاشیه شهر، راههای بین روستایی...باغ ها، بوستان ها.
تو دوبانده 50، 60 تا بیشتر نمی رفتم،جایی گله بزها سوار بر پشت هم از جاده رد می شدن. پیرزنی له ووز و مردنی اونور وایساده بود و هی همینجور الکی دست تکان می داد. احتمالا بانگ هم می کرد و چیزهایی می گفت. با من بود؟ با گله بود؟ اینا دیگه کی ان؟! ... با تاسف بر احوال انسان می گذشتم. ماشینی با 80، 90 تا سرعت رام سید می آمد. خدا رحم کرد، همینطووووور آمد تا نزدیک بود بخوره به لگن لکنته بغلی...هزار تکه اش می کرد. یارو رانندهه هم عین خیالش همینجوری سرشو غاااز گرفته بود مثه بز "گنا" می روند. یه چندتایی حرف تر و خشک تو دهنم مونده بود که بیخیالشون شدم. آخر دوبانده نرسیده به دس انداز زن چاق بی صاحبی کنار ماشینش وایساده بود و ظاهرا من اولین ماشینی بودم که از راه می رسیدم شایدم اولین مرد یا آخرین مجرد. دست بلند کرد. اشاره . زدم کنار، شیشه را دادم پایین. تنگ تنگ آمد پرسید:" سلام...آقا ببخشین... شما اهل همین شهر هستین؟!" ...شهرستانیه... می خواستم بپیچونم ولی مگه کسی دیده مردی زنی با آن اوصافو الکی بپیچونه!....ابدآ و اصلآ. ...مگه تو افسانه ها. ناخودآگاه با لهجه ی تقلیدی گفتم":بله...چهار پنج روستا پایین تریم.چطور؟!" با عشوه خرکی گفت":..واای آقا ... خدا را شکر. دو ساعته دارم این شهرو زیر و رو می کنم... نه تابلویی داره نه چیزی...این پمپ بنزینش کجاست آخه؟!...از هر کی می پرسم یه چیزی می گه...اومدم اون فلکه پایینی دور زدم...خسه شدم از بس چرخیدم...منتظرمن باید برگردم!...نیگا توروخدا نیم ساعته اینجا وایسادم ...هیشکی وانمیسه...چراغ بنزینم روشنه...نمیشه..."
وای مگه بس می کنن این زنا...پوووف سرمو برد...فهمیدم بابا. بنزین تموم کردی! من داشتم می رفتم فرهنگسرای آخر بلوار بهمنی. یه جا دیده بودم نوشته بود سالن اجتماعات رودکی یه مراسم فرهنگی هست. شعرخوانی... داستان نویسی... شاهنامه پرانی... نمی دونم یادم نیست. بیکار بودم. زد سرم چرخی بزنم ، برم ببینم وضع و اوضاع فرهنگ و ادبیات شهر چطوره؟!...ولی یهو نمی دونم چرا و رو چه حسابی، جفت پا پریدم وسط حرفش گفتم:" آهااا ...من خودم دارم می رم پمپ بنزین...سوار شید پشتم بیایید."
یکی از آن وقتایی بود که یک مرد عقل بی صاحابشو پرت می کنه تو پاچه ش و یه زری می زنه و تازه چند دقیقه بعدش می فهمه چه تصمیم شخمی ای گرفته...و حالا اول بسم الاس...باید این فردین بازیو یه کاریش کنه. همه مردا این جور تجربه هایی دارن. اونم تو اینجور شهر...شهر پر زرق وبرق و دوقشری...قشر خرپول و قشر بدبخت بیچاره...غااار غااار راه افتادم سمت پمپ بنزین. زنیکه شهرستانی...با آن ساپورت تنگ و بلوز مشکی و شومیز قرمز با قر و فر تنگید تو ماشین عروسکش و افتاد دنبالم...رانندگیش هم تعریفی تر از بقیه زنا نبود...دسپاچه و یلخی!...معلوم بود مثه همه زنایی که الکی الکی ماشین صاحابشون زیرپاشونه و تو این شهر خرکی می رونن، اونم یه دنده اتومات زیر پاشه و بسم الا...ولی مشخص بود زنه مال اینجا نیس. از رنگ پوست سرخ و سفیدش که مثه گوشت ماهی "سرخو" یا "جَش" بود و از طرز حرف زدن پرعشوه و ته لهجه ش می شد حدس زد که ترک باشه. زنای ترک اینجا زیادن... غالبن هم هیکل توپر و استخون بندی پر و پیمونی دارن...رونشون شبیه رون اسب می مونه!...خیلیاشون شوهرشون تو شرکتای این منطقه شیفتی یا شبانه روز کار می کنه اونام همینجور می چرخن تو شهر و هرچی عشقشون بکشه می خرن و تاثیر منفی می ذارن رو قیمت گوجه کیلویی 7 تومن!
لعنتی پمپ بنزین از اینجا تااا ته بلوار مدرس دور بود...جاده پر ماشین و خر تو خر...ماشینای پشتی هی بوق می زدن و از بغل پژو 504، غییییژو رد می شدن...واخ که ترسیدم...زنا اگه موقع رانندگی حواسشون پرت شه واویلا میشه...برا اینکه اسکولی ازش سبقت نگیره و نیاد بینمون و از ترس اینی که گمم کنه چسبونده بود بهم!..توی اون جاده پر چاله چوله خداییش می ترسیدم سرعتم کم کنم...هی غاااارچ....با یه کمک جلوی شکسته و غِرررچ غِرررچ صفحه کلاچ پوکیده پراید مدل 84 ، هوش بودم و خودمو تو هر چی چاله بود می انداختم...بیخی رفیق...هیچیش نمی شه...پراید مثه هر ماشینی نیس که...سگ جونه...به این راحتیا چیزیش نمی شه...فکر 504 بودم، لامصب...آینه مو تنظیم کردم...از تو آینه نیگا کردم...زنیکه شیک و مجلسی پشت رل نشسته بود...حتما بچه فسقلی انترش منتظرش بود، وگرنه فک نکنم هیچ زنی برا شوهرش اینقد عجله کنه.
چندباری توی چاله چوله ها افتاد...یعنی انداختمش...روسریش پس افتاده بود...نزدیکای پمپ بنزین یه دس اندازی بود که تازه زده بودنش نه تابلویی داشت نه اصن خداشاهده معلوم بود. همینجوری فک کنم یه شب بی برنامه اومده بودن ریخته بودنش و رفته بودن...مثلا داشتن کوچه ای جایی اسفالت می ریختن یه کم ملاتش زیاد اومده...گفتن چیکار کنیم چیکار نکنیم...آهاا...بریزیمش اونجا. تا ماشینای قرمساق انقد اینجا سرعت نگیرن...پدرسوخته ها! هر چی بود دهن سرویسی بود. من هنوز بهش عادت نکرده بودم..هی یادم می رفت.
نرسیده به دس انداز یهو یادم اومد زدم رو ترمز تا سرعتمو کم کنم...نپرم.. زشت بود اصن. .. اونجوری جلو اون خانم متشخص کم می اوردم ..اصلا غرورم چی...بماند....کلا رو دس اندازا زیاد می پرم ولی این دفعه فرق می کرد...بحث یه چیزی بود که دقیقا هم نمی دونم چی بود...کله خری ترمز گرفتم...پژو هم نامردی نکرد...پعععععق!!..گورگورووومب!! چنان زد پشتم....گفتم: آآآخ که هاچ بک شدم رفت...هیچی دیگه... زدم کنار...زدیم کنار...اعصابم شخمی بود..ای دل غافل درس حسابی مالونده بودیم...سپرش رفته بود تو سپرم...صندوقم که دیگه صندوق بشو نبود...با این وضع گرونی لوازم یدکی و جیب خالی پدر صاحب بچه ام دراومده بود...عجب غلطی کرده بودم...زنه که اصن از ماشینشم پیاده نشد... معذرت خواهی کرد، شمارشو داد به من و رفت...هیچی دیگه... ریختن دورم آدمای کنجکاو عوضی!

 

گنا: دیونه
سرخو: نوعی ماهی خلیج
جش: نوعی ماهی

 

زخمی

به چشم باز می خوابی و رنجوری،
سرت روی دو دست افتاده و
آب از خط اشکت گذشته است!
با تو جنگل،
با تو بیشه،
با تو باران دشمنی دارد
هراس از چنگ دارد این زمین!


 

 

:به مردان در بند زمینی ها!
 

برنامه ریزی

بیا بنشین کمی برنامه ریزی کن
ول اخبار زنده مردم ستیزی کن!
جنگ ملت بر سر بیهودگی ست
 بمان شخصیتت را پایه ریزی کن!
دمی با خود نشستن بهتر از صد،
فال اثر دارد،بیا اندازه گیری کن!
بازی دنیا هزاری زیر و بم دارد، 
نخور بازی ،نگاه اطراف بازی کن!
"آرزو بر ما جوانان عیب نیست"
محکم بشین، بلندپروانه سازی کن!
من شاعری آواره ام، برگرد برو
از زندگی لذت ببر،سرمایه داری کن!

بهاری کز در آمد از ره دیوار،رفته
در جوانی فکر آن فردای پیری کن.

 

راننده ها

مخصوصاً برای دانشجویان رشته شیمی دانشگاه مرکز، روز اول ترم 5 روزی فراموش نشدنی بود. آخر شهریور، هنوز جو دانشگاه آنها را آرام و مطیع خود نکرده بود. از تابستانی خوش و پرجنبش سمت دانشگاه می آمدند و هنوز در سلام و احوالپرسی هایشان تعارف و غرور موج می زد. از سرویس که پیاده شدند، دقیقا روبروی درب اصلی دانشگاه، دو نفر کیف هایشان توی خیابان پرت شده بود و در آن شلوغی و فریاد راننده های عجول تاکسی بیسیم 1820 و دستپاچگی کارمندان پر استرس و ترسوی ادارات دولتی دست به یقه شده بودند. مشت و لگد بود که حواله ی همدیگر می کردند. یکی از آنها پسری قدبلند و کند با موهایی فرخورده و دیگری پسری متوسط با موهایی دیمی و هیکلی پر و هجومی بود که تند و تیز ضربه می زد و اصلا صبر نمی کرد، دانشجوی بزرگتر را سینه دیوار مغازه لوازم التحریری چسبانده بود و با هر چه توان داشت مشت به شکم و پهلویش می کوبید. او هم مثل فیلی در هجوم مگس ها بی محابا دست می پراند. و به نظر می رسید هیکل دراز و درشتش هیچ لطفی نداشت. دعوای سختی شد. بعضی ها برای میانجیگری رفتند. بیشتر آنهایی که می خواستند با کدخدامنشی خودی نشان دهند. راننده ها از ماشین می پریدند بیرون و سر و صدا راه می انداختند و با عصبانیت دانشجو و استاد و بازاری و ...همه و همه را یکجا می شستند و زیر فحش می گرفتند. دخترها جیغ می کشیدند. و می دویدند. کارمندها می خواستند فرار کنند و قبل از گیرافتادن توی بلبشو به نحوی جانشان و مالشان را قصر در ببرند. ترافیک داشت سنگین و سنگین تر می شد. نرسیده به ورودی دانشگاه پیچی ملایمی بود و کسانی که تازه از راه می رسیدند دید نداشتند و از انچه باعث ترافیک می شد بی خبر بودند. دستشان روی دکمه بود و بوق ممتد می زدند. آن دو نفر همدیگر ار هل داده و کف خیابان افتاده بودند و هنوز می کوبیدند. مردی سعی می کرد جدایشان کند می گفت:" بس کنید ببینم...راهو بند اوردید....ما کار زندگی داریم...اوهووووی...دانشجو جماعت خره...آدم نمیشه...بی ناموسا..نمی دونم چی خوردن از حال خودشون در رفته ان...یه مشت بی شرف اسم خودشونو گذاشتن دانشجو...مملکتو به گند کشیده ان..." هنوز داشت چیزهایی می گفت که مشت محکمی توی دهانش زدند. اوهووووووو!! جمعیت با خشم و فریاد هو کشیدند،آدم ها بیشتری از لابلای ماشین ها راه باز کردند و اضافه شدند. کسی قفل فرمان دستش بود و دانشجویی کیفش را توی هوا تاب می داد و تهدید می کرد.
:...آقا به شما چه؟؟!!!....بی شرفا...ولش کنید...گم شید برید!
کسی روی زمین افتاده بود، بلبشویی شده بود که بیا و ببین! دانشجوها دویدند سمت ماشینها و دعوا شدت گرفت. ناگهان یکی از راننده هایی که توی شلوغی گیر کرده بودند کنترلش را از دست داد، دستپاچه گاز داد و ماشین سمت دانشجوها پیچاند انگار پایش روی گاز چسبیده باشد، قبل از آنکه به خودش بیاید سه نفر را زیر گرفته بود. پایی له شده بود و خون روی آسفالت می ریخت. جمعیت ریختند روی ماشین. درش را کندند و راننده خوف کرده اش را پیاده کردند و تا حد مرگ می زدند. با لگد و مشت توی سقف و شیشه و بدنه، ماشین را خرد و خاکشیر کردند...انگار بوی خون تازه شهر را وحشی کرده بود. راننده ها به دنبال عده ای از دانشجوها دویدند. و عده ای ماندن و فریاد می زدند. حراستی های جلوی دانشگاه گارد گرفته بودند. دوربین های سردر دانشگاه داشتند همه چیز را ثبت می کردند. اتفاق عجیبی داشت رخ می داد و دوشنبه ای وحشی داشت رقم می خورد.خشم بر تمام خیابان حاکم بود. شیشه ها شکسته بود در ماشین ها باز مانده بود و آدم ها پریده بودند بیرون...کسانی زخمی و بیحال روی آسفالت افتاده بودند و جمعیت هجوم می اورد سمت دانشگاه. از بین حراستی ها فقط پیرمردی یک اسلحه mp5 دستش بود و هرچه تهدید کرد و فریاد زد افاقه نکرد.درگیر شدند. عده ای با قفل فرمان دنبال دانشجوهایی که کیف و سنگ و هرچه دستشان می رسید پرتاب می کردند. هیچ اخطاری کارساز نبود. پند لحظه بعد اسلحه ای دست پیرمرد نبود و اصلا معلوم نبود کجا افتاده یا چه کسی آن را برداشته است. حراستی خسته و خونالود فشارش افتاده بود و پهن زمینش کرده بودند. جمعیت دختران دانشجویی که انجا ایستاده بودند با جیغ و فریاد پا به فرار گذاشتند. دختری سکندری خورد و افتاد، ناله اش بلند شد. بیچاره می خزید. تمام دانشگاه میدان جنگ و دعوا شد.
کسی باورش نمی شد دارد چه اتفاقی می افتد! همه گیج و منگ بودند. همه این اتفاقات آنقدر سریع و غیرمنتظره بود که هنوز هیچ نشانی از پلیس نبود. در محوطه دانشگاه و پایین دانشکده علوم پایه زد و خوزد شدیدی بود.راننده ای عصبی قفل فرمان پشت گردن دانشجویی زد که درجا افتاد. دانشجوها نرده های چوبی کنار باغچه را می کندند و در هوا تاب می دادند. از دانشکده دانشجو می پرید بیرون. دخترها وحشت زده فرار می کردند و از پسرها انها که جرئت می کردند دنبال چیزی می دویدند که سمت وحشی ها پرتاب کنند.
کسی سمت چندتا دختری که ایستاده بودند و پسرها را تشویق به زدن می کردند حمله ور شد تسمه ای در هوا تاب می داد. بی احتیاط و عصبی بود. کسی جیغ کشید. دخترها دویدند و هر کسی سمتی رفت. پسری که کار دانشجویی گرفته بود و مسئول انتشارات دانشگاه بود دست دختری را که در حال فرار بود گرفت و او را داخل کشید و قبل از اینکه جمعیت برسد فوراً در را بست.
در دانشگاه دیگر دروازه بود. از روی نرده ها کسانی وارد دانشگاه شدند. تمام محوطه را آدم پر کرده بود. عده ای گیر افتاده بودند و کتک و فحش می خوردند.

 

ناتمام!

دیوار

آفت زده،
سراسر دشت و تاکستان ما را
گرچه می گویند دیوار همسایه بلند است
و راه بر عبور مور بسته است!







 

زیبا

ناگهان می بینی که نیست
تو می مانی و یک پیج و یک عکسی که نیست
بهاری که از درآمد از سر دیوار رفته
زیبا بود و زیبا رفته،
می بینی که نیست!



پ.ن:
برای انکه رفت
به نام انگه ماند!

الف ها 1

نشسته ام نگاه می کنم،
چه خیره سر گذشته عمر
چه بی خطر گذشته زندگی!
هزینه ای برای باور خودم
خراب و خسته ام
و باور عمیق مردمی
که بر گلوی من نشسته اند
و بغض می کنند که ای خدا
چرا نمی رود کسی به راه
و یک گلوی تازه ای چرا ،
نمی دهد صدا!

جای خالی

سارا کلکسیون 21 ساله درد بود. دو سالی می شد مادرش را از دست داده بود.سرطان بدخیمی که  گریبان گیر مامان "مهری" اش شده بود، پنج سال ول کن نبود تا اینکه تسلیمش کرد. آخر پاییزی بود که ناگهان همه چیز تغییر کرد. پدر بعد از فوت همسرش مهری با نوشین ازدواج کرد. داود سر ازدواج پدر با او دعوایش شد.دعوایی حسابی.هرچه بی حرمتی بود یک شبه نصیب پدر کرد و برای همیشه از خانه بیرون زد. گفته بود هرجایی می شود زندگی کرد جز یک جا با عوضی ها! شاید حق با او بود. پدر چیزی نگفته بود. قبل از فوت مهری مخفیانه با نوشین عقد کرده بود. هیچوقت این را نگفت ولی معلوم بود. حتی شاید مهری هم فهمیده بود. بچه ها باور نکرده بودند. اصلا احتمالش نمی رفت. پدر همیشه با آنها روراست بود.یکبار هم که داود از او پرسیده بود، بی آنکه جا بخورد یا دستپاچه شود با قاطعیت انکار کرده بود. تا آنکه یک روز صبح داود و سارا او را با نوشین در حال خرید از مغازه ای توی خیابان دیده بودند. داود باورش نشده بود. سارا هم همینطور. ولی وقتی آن زن از پدرشان جدا نشد و همانجا کنارش ماند دیگر همه چیز روشن بود. داود و سارا بهت زده مثل اینکه آب سردی رویشان ریخته باشند بی آنکه حرفی بزنند با احساسی از تنهایی همیشگی برگشته بودند. داود همان روز فریادهایش را سر پرویز خالی کرد و هرچه در دلش بود گفت و از خانه رفت. بعدها به سارا گفت خارج از شهر توی خانه ی یکی از دوستانش مجردی زندگی می کند. و اصرار کرد به کسی نگوید.
سارا ماند و نوشین. نوشین زنی حدودا 47 ساله بود با بدنی پر و آماده ، صورتی سفید و البته کج و معوج، چشمانی درشت و ابروانی دستوری که به نظر می رسید هیچوقت شوهر نکرده است. با آن سن مثل عروسی 18 ساله رفتار می کرد. ناخودآگاه هیجاناتی توی حرکاتش مشخص بود و یک تنبلی زنانه توی انجام کارها داشت. همینطور مدام توی خانه می چرخید یا ساعتها پشت آینه می نشست و آرایش می کرد. توی خانه راحت بود. بی روسری یک رویی قرمز متوسط و شومیزی مشکی تن می کرد و منتظر می ماند پرویز که برگردد برود توی حیاط بغلش کند و از او آویزان شود.به نحو توی ذوق زننده ای لوس بود.سارا با دیدن این رفتار نوشین چندشش می شد شاید هم حسادت بود یا توی ذوقش می خورد. چطور آن زن بی حیا مدام از سر و گردن پرویز با آن هیکل از شکل افتاده و شکم گنده و چربی زده و کله ی تاس براق آویزان می شد و بالا می رفت؟
سارا بی آنکه بخواهد در آن خانه زندگی کند مجبور بود.تنهایی اش را با دوستان مجازی اش می گذراند. بعد از آنکه دوبار دانشگاه قبول نشد، بیخیال شد و خانه نشین شد. همان چیزی که از آن می ترسید سرش آمد. حوصله یک کلمه حرف با نوشین را نداشت. و چون کسی هم او را مجبور نکرده بود با او کل کل کند، جز در مواردی معدود و با اهم یا اوهوم جوابش می داد. زنی بی خانواده ای که عادت داشت امر و نهی کند. شاید اصلا به همین خاطر تا آن سن مردی حاضر نشده بود پایش برود.مردها زن زیبای مطیع می پسندند نه یک زن بدقیافه بی حیای بی کنترل!
نوشین نقطه مقابل مادرش بود. توی خانه می چرخید و کاری نمی کرد. نه آشپزی اش خوب بود، نه خیاطی بلد بود، نه چیزی مراعات می کرد. فقط حرف می زد. هنوز چند روز از آمدنش نگذشته بود با تمام در و همسایه سلام علیک داشت و با خیلی ها صمیمی شده بود. از پنجره کوچک چربی گرفته آشپزخانه با زن میانسال روی تراس طبقه یک ساختمان روبرویی صحبت می کرد. البته بعدها به نظر می رسید مردها به زنهایشان گفته بودند کمتر با نوشین گرم بگیرند. معلوم بود. ولی همیشه کسی بود که نوشین با او وقت بگذراند. عادت داشت بلند می خندید. خنده ای وقیح و آبروریزانه! پرویز چطور همچین زنی گرفته بود؟! چه حسنی داشت؟
روز به روز بر حجم تنهایی سارا اضافه می شد. گاهی هفته ای کامل می شد که جز پرویز و نوشین کسی نمی دید.دلش می خواست کار پاره وقتی پیدا کند تا حداقل چند ساعتی توی خانه نباشد. توی روحیه اش تاثیر می گذاشت. ولی وقتی فکرش می کرد حوصله هیچ کاری نداشت. دوستان دبیرستانی اش را که فالو می کرد اغلب ازدواج کرده بودند و پست های عاشقانه می گذاشتند. حتی مریم، همکلاسی تنبل و تپل دبیرستان، عکسی از دست پفش کنار دست مردی گرفته بود که دوتاشان عدد دو را نشان می دادند. نامزد کرده بود. چقدر کسل کننده بود. بیشتر احساس تنهایی می کرد.هندزفری می زد و فقط آهنگ گوش می داد. دوست داشت برود جایی دور. کویری ساکت. روی ماسه های نرمش فارغ و آرام بخوابد.یا ساحلی ماسه ای و آرام.جایی که هیچکس نباشد. حتی بابک، نزدیکترین دوست مجازی اش. بابک را یکبار دیده بود. چند کوچه پایینتر زندگی می کرد. 24 سالش بود. به نظر نمی رسید استعدادی داشته باشد. چند هفته پیش وقتی آمده بود چندتا خرمالو با خودش آورده بود. دقایقی رو نیمکت پارک گلها نشسته و حرف زده بودند. بابک گفته بود: سارا خانم بهتون نمی آد انقد خجالتی باشین...نگاهتون همش پایینه یا روبروتونو نگاه می کنین...تو پیجتون یجور دیگه بودین.سارا خنده ریزی کرده بود ولی یادش مانده بود. دوست نداشت دختر کمرویی به نظر برسد.. بابک بر خلاف آنکه توی پیج تصور می شد به نظر پسر مودبی می آمد. سعی می کرد سر صحبت را باز کند و حرف بزند تا سارا از چیزی خجالت نکشد... خیلی با هم نماندند زود خداحافظی کردند. سارا می ترسید.
دوشنبه صبح، پدر شیک و سرحال مثل این چندوقت، با عجله کیف و کفش اش را برداشته بود و خداحافظی می کرد. قبل از رفتن در آستانه در نوشین بهش چسبید و ماچش کرد. سارا تازه از خواب بیدار شده و سر میز صبحانه نشسته بود.توی ذوقش خورد. صبحانه به دلش نچسبید. اشتهایش کور بود. دلش می خواست برود اتاقش به کسی پیام بدهد.یا توی فضای مجازی خودش را رها کند. چایی اش را نخورده ول کرد و رفت اتاقش دراز کشید و غرق در پست های "بیا بمون" شد.
نزدیک ظهر نوشین در اتاقش را زد و وارد شد.
گفت : سارا خانم... امروز شما ناهار درست کنید. من با آقا پرویز حرف زدم دیشب... گفت بهتون بگم دو یا سه روز در هفته شما ناهار درست کنید...یخچال پر هست. هرچی دلتون خواست برا ناهار درست کنید...پرویز ساعت 12 و نیم بر می گرده..
سارا انگار جا خورده باشد. همینطور بهت زده به نوشین نگاه کرد. بی تعارف با لباس معمول نیم برهنه و آرایشی تازه در چارچوب در ایستاده بود و دستور می داد. سارا گفت: به من چه! چرا من باید ناهار درست کنم؟ شما خانم خونه هستین وظیفه خودتونه. ربطی هم به من نداره. اگه قرار بود من ناهار درست کنم از همون اول درست می کردم. تا الان درست نکرده ام بعدشم درست نمی کنم.
نوشین که از این حرفها غافلگیر نشده بود، ابروهایش را بالاتر انداخت و گفت: به تو چه؟ خب داری تو این خونه زندگی می کنی. نه دس به سیاه می زنی نه سفید...مثه ملکه ها همش تو اون اتاق گرفتی خوابیدی پتو انداختی رو هی پیام می دی هی پچ پچ می کنی. خودت خسته نمی شی؟ چیت میشه یه کاری هم انجام بدی.
سارا با عصبانیت داد زد: تو حق نداری به من دستور بدی...خودت انگار خیلی تو این خونه کار انجام می دی. تو هفته سه بارم غذا نمی پزی با اون دسپخت آشغالت. همش از بیرون میارن... از صب تا شب همش تو خونه می چرخی مثه خاله ها بزک دوزک می کنی با این و اون حرف می زنی. نگات دنبال در و همسایه اس. هی پسرا و مردا رو دید می زنی. لاس می زنی!برو گمشو! "..." عوضی! فک کردی کی هستی؟ از اولش چیزی بهت نگفته ام پررو پررو اومدی اتاقم زر مفت می زنی ماده سگ! بذار به داود بگم رفتارت چجوریه بیاد جد و آبادتو بیاره جلو چشات اون می فهمه چیکارت کنه... اصلا کی گفت بیای اتاقم...گمشو بیرون درو ببند. آشغال فاسد!
نوشین عصبی شده بود. هیچوقت اینقدر تحقیر نشده بود. احساس خشم و نفرت می کرد. رفت سمت تخت سارا. پایش را بلند کرد و از روی پتو محکم کوبید به شکم و پای سارا. چندتا ضربه زد. ناله سارا بلند شد: آآآآخ... اوهوی!...چته؟!...آشغال! ...آآآخ. دردی توی بدن سارا پیچید. بغض و گریه توی گلویش بود. دختر سرسختی بود و تحملش بالا بود...پهلو و رانش درد می کرد...نوشین با خشم و عصبانیت تمام در اتاق را کوبید و رفت. سارا می پیچید. عکس مادرش را که دید گریه امانش را برید. هق هق گریه اش تمام اتاق را پرکرد. اتاق جلوی چشمانش شبیه دنیایی کویری در ظل آفتاب ذوب می شد و هرم می داد. موج برمی داشت.خسته بود. دلش می خواست برود کویری و تنها باشد. چرا باید این دردها را تحمل می کرد؟ چرا زندگی اش این بود. به این فکر کرد که پدرش وقتی برگردد آن زن بدجنس چه حرف هایی توی گوشش خواهد خواند و او که عقلش دست آن زن بود چه برخوردی با او می کرد. عصبانیت پدرش را دیده بود. از پدرش می ترسید. از مردها می ترسید. چشمانش را بسته بود و آرام گریه می کرد. به حرف های بابک فکر می کرد. به ذهنش رسیده بود چند روز برود پیش داود شاید یادش برود. کمی دور باشد از این خانه لعنتی!...
سارا با صدای پدرش و نوشین بیدار شد. داشتند توی هال با هم حرف می زدند.
 چی گفته؟ مگه بهش نگفتی که من گفته ام؟ حرف منه....الان چیکار میکنه؟...
نوشین می گفت: خوابش برده...
چند دقیقه بعد در اتاق با ضرب مردانه و نسبتا خشنی کوبیده شد...پرویز در را هل داد و وارد شد. نوشین پشت سرش ایستاده بود. انگار دلش نمی خواست چشم تو چشم سارا شود
: میگم سارا نوشین خانم چی میگه؟...راسته حرفاش؟
سارا گفت: بابا دروغ میگه...اون لگد زده پهلوم درد گرفته...میخوای نشون بدم؟ اون بهم توهین کرد...تقصیر خودش بود. همش از من بدش میاد.
: ببین سارا! مگه بهت نگفت که تو هم تو کارای خونه کمکش کنی؟ هفته ای چند روزشو تو غذا بپزی...گاهی ظرفا رو بشوری...جارو بکشی...ها؟ مگه بهت نگفت اینا رو من بهش گفتم که بهت بگه؟
سارا ساکت شد: بله...
: خب پس چی؟...این کولی بازیهاتون برا چیه؟ خوشی زده زیر دلتون ها؟! این حرفا چی بوده به نوشین گفتی؟! کی بهت یاد داده؟!
:حقش بود.
: چی؟ ...نشنیدم؟ چی گفتی؟...حقشه؟...غلط کردی اینجوری حرف زدی دختر پررو...باهاش مشکل داری بزرگترت که هست. اینجوری احترام می ذارن به بزرگتر؟...نه!...می بینم زیادم بیراه نمیگه! بهت ساخته این وضعیت.
پرویز پتوی روی سارا را کشید انداخت اونور. پرت شد رو شیشه ها  و وسایلای جلوی کمد و آینه. چیزی افتاد. صدای شکستن چیزی آمد.
: پاشو جمع کن این بساطو ببینم!...هرچه مادرت کار می کرد توی تنبل می خوابی! تنبل خونه اس مگه؟ یالا بدو بیرون ببینم...برو سفره بنداز. غذا بکش بیاییم...دیگه نشنوم بری اتاقت سرت تو گوشی باشه و چه می دونم با هر عوضی ای چت و پچ پچ کنی! فهمیدی یا نه؟!
سارا پوچ و بی حال بلند شد از کنار پرویز رد شد و رفت توی آشپزخانه. کنار اوپن ایستاد و به نقطه ای در آشپزخانه خیره شده بود. ذهنش درگیر بود. نمی دانست می خواهد چه بکند!
پرویز ساعت 4 عصر رفت سرکار. ساعت چهار و نیم سارا یه دست لباس و وسایل شخصی اش را طوری توی کیف چرمی قرمز رنگش چپانده بود که مشخص نباشد و نوشین نفهمد. رویی کرم رنگ شال فیروزه ای و شومیز نیلی اش را پوشید و بدون اینکه نوشین متوجه شود از اتاق بیرون رفت و از حیاط خارج شد. در را بست و تند تند توی کوچه رفت تا برسد به تقاطع خیابان جایی که مخصوصا عصرها شلوغ بود و کسی دیگری را نمی شناخت. دلش نمی خواست کسی او را بشناسد. چقدر مردم خوشبخت بودند. کافه ها شلوغ بودند. رستورانها، کبابی، بازار دستفروش ها، سینما، پارک همه جا کیپ آدم بود. آدم هایی که بی تفاوت و بی خبر از همه چیزِ بقیه مثل توده ای در هم می غلتیدند یا مثل رودی که می رود و همه را می برد. توده ای نامعلوم.انسانهایی نامعلوم. مقصدی نامعلوم. همه چیز نامعلوم. سارا از اینکه ذره نامعلومی از حجم عظیم نامعلومی ها بود آرامش پیدا می کرد. دخترها و پسرها ، مردها و زنها نزدیک هم توی کافه ها چیزی می نوشیدند توی پارک قلیان می کشیدند و توی خیابان راه می رفتند. خیابان شلوغ 5 عصر بود.
سارا سوار اتوبوس شد. پر بود از مسافرها. به نظر می رسید بیشترشان خانواده ها بودند. جاهایی دو مرد یا دو دختر کنار هم نشسته بودند. ردیف های اخر اتوبوس زنی میانسال تنها کنار شیشه نشسته بود و به نظر خسته می رسید. سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود و چشمانش نیمه باز به نظر می رسید. سارا رفت کیفش را گذاشت روی وسط پاهایش و کنار او نشست. زن میانسال هیچ توجهی نکرد. به نظر می آمد آنقدر عمر کرده باشد که نسبت به خیلی چیزها بی تفاوت باشد. خوابش گرفته بود. بعضی آدم ها عمیق ترین خوابشان توی شلوغی است.
اتوبوس پر شده بود حتی چندتایی توی راهروی کف اتوبوس ایستاده بودند و دست به پشتی صندلی ها گرفته بودند.اتوبوس حرکت نمی کرد. سارا سرش را تکیه داد و غرق در افکار خود شد. احساس می کرد این اخرین اتوبوسی است که سوار می شود. شاید اتوبوس با تمام مسافرها برود ته دره. یا شاید آتش بگیرد و بسوزد. آنوقت پرویز هیچوقت خودش را نمی بخشد. بابک چه؟ شاید تا مدتی به او پیام می داد و وقتی جوابی نمی گرفت مایوس می شد و فراموشش می کرد. چه کسی دوست داشت خودش را درگیر زندگی دختری کند که همه خاطراتش تنهایی و درد و بی کسی بود. اتوبوس مدتی می شد که راه افتاده بود. سارا داشت خوابش می برد که گرمایی رو ماهیچه بازویش حس کرد. با تکانهای اتوبوس بدن کسی با بدنش تماس پیدا می کرد. فکر کرد کودکی بینی اش را به او می مالد و تمیز می کند. ولی نه! نمی دانست چشم هایش را باز کند یا همانطور بسته بماند. دو دل بود. انگار شکم کسی روی کتفش بود. به نظر هم نمی رسید زنی کنار صندلی او باشد تقریبا می توانست از جنس پارچه تشخیص دهد. این از کجا پیدایش شده بود؟ سرش را کمی مستقیم سمت جلو گرفت و چشمانش را کمی باز کرد. می ترسید. تصویری محو از شلواری سیاه و پایین پیراهنی چهارخانه از گوشه چشمش قابل تشخیص بود. خجالت می کشید. رویش نمی شد سرش را برگرداند و به کسی که انجا بود نگاه کند اگر کسی متوجه حرکتش می شد حدس می زد بینشان خبری بوده است وگرنه برنمی گشت. سارا کاری نکرد.کسی خود را به او می چسباند و ول می کرد. به او فشار می آورد. حس می کرد. مگر اتوبوس شلوغ نبود؟ سارا خجالت می کشید. چیزی به شومیز و سینه اش برخورد می کرد. چیزی گرم که سارا با تصورش از خجالت سرخ می شد و نبضش تند می زد. اتوبوس خیلی آهسته حرکت می کرد. کاش تندتر می رفت زودتر می رسید. چند لحظه بعد دستی روی سینه اش حس کرد. ثابت! ضربانش تند می زد. نمی توانست خودش را به خواب بزند. نمی دانست چه کاری کند! فکرش کار نمی کرد. دست بزرگی بود. اندازه دستهای پرویز و شکمش هم مثل شکم پرویز. شل و چربی زده. دستش حرکت می کرد. به او فشار می آورد. گرمای قسمتی از بدن کسی را حس می کرد. سارا احساس دوگانه ای داشت!

احترام

 

آقای میم روی سنگفرش پیاده رو مرده و به حالت دمر افتاده بود،مردم با احتیاط از کنارش رد می شدند و حواسشان جمع بود که مبادا پا رویش بگذارند و به او بی حرمتی شود. مردم برای خیلی چیزها اهمیت و احترام قائل اند. حتی یکی از عابران در کمال بزرگ منشی دست های باز آقای میم را جمع کرد و به پهلویش چسباند. خوب نبود کسی پا روی دست مرده بگذارد، آن هم آقای میم که مرد شناخته شده و شریفی بود. از خیلی سال پیش شرافتمندانه در این شهر زندگی کرده بود. در حق هیچکسی ظلم نکرده بود. خودش را فرزند همین مردم دانسته بود. از این مغازه ها خورد و خوراکش را تهیه کرده بود،بارها روی همین سنگفرشی که حالا رویش پهن و دمر افتاده دست کسانی توی دستش گرفته و به خیلی دختران و زنان زیبا روی شهر  اظهار عشق نموده بود،از کتابخانه ضلع شرقی خیابان لاله کتابهایی گرفته و خوانده و حالا با همه آنچه گوشت بدنش شده و آنچه آموخته بود، دمر توی پیاده رو افتاده بود. سرنوشت اش این بود.
مدتی بعد مردکی چاق در حال نوشیدن چیزی، مثل همه آن آدم هایی که بی هدف توی خیابان پرسه می زنند پیش می آمد.حواسش آنقدر پرت بود که عدل پا گذاشت روی مرده محترم و شریف شهر. این رفتار در واقع غیرقابل بخشش بود. مردک باید مجازات می شد.برای همه روشن بود. حتی برای خودش. کسی از آن سمت خیابان داد زد:آهای مردک عیاش!...چطور جرأت می کنی اینقدر گستاخ و بی ادب باشی؟ یکی دیگر گفت: هی گوساله!... مگه کوری پفیوز؟ جمع کن اون هیکل پت و پهن بی مصرفتو آشغال!

و با این داد و قال ها مردم ریختند روی سر مرد چاق، دستهایش را سفت گرفتند و خواستند تادیبش کنند. خواست عمومی این بود و چه چیزی می توانست بالاتر از آن باشد؟ مردی تمیز و خوش پوش گفت: بخوابانیدش روی زمین و بگذارید یک نفر هم وزن خودش پا رویش بگذارد...دیگری گفت: نه برادر...من راه حل بهتری دارم. بخوابانیدش روی زمین و مرده را رویش بیندازید تا یر به یر شود!... وقتی که مرده خود حاضر است چه نیازی به بقیه؟! در هر صورت مرد چاق را خواباندند...جمعیت زیادی آقای میم و مرد چاق را احاطه کرده بود. پیاده رو شلوغ شده بود. چند نفر مرده را بلند کرده بودند و به اعضای بدنش دست می کشیدند و چند نفر هم کف پیاده رو آن مرد چاق را محکم گرفته بودند و سرزنش می کردند. ناسزا می گفتند. : یابوی خیکی! چندتا مثه تو تو این شهر باشه نه حرمتی می مونه نه انسانیتی! توی عوضی مال این شهر نسیتی؟ غربتی! وگرنه این بی حرمتی رو نمی کردی! با زور مرده را بلند کردند و انداختند روی مرد چاق!...فریاد جمعیت بلند شد. مرد چاق چند بار از درد ناله سرداد تا رهایش کردند. کتفش در رفته بود. داد می زد. مردی که مرده ای بر او حق پیدا کند و او حقش را ادا نماید با مرده پیوند و تقدس می یابد...همه این را می دانستند، باز متوجه او شدند و فریاد جمعیت بلند شد. او انتخاب شده بود! از سر و کول هم بالا می رفتند و تلاش می کردند دستشان به مرد چاق برسد و به اعضای بدنش دست بکشند.از فرط احساس چشمانشان پر از اشک می شد. مرد چاق خوف کرده بود. نگاه حریص و ملتمس آن همه آدم های شهر، دیوانه و وحشی اش می کرد.عقب عقب رفت. جمعیت به دنبال او .شبیه نوزادی که غسل تعمیدش داده باشند یا در گوشش وردی خوانده باشند تازه پاک و مقدس شده بود. به زحمت از شلوغی خارج شد و خواست فرار کند، جمعیت دنبالش دوید،باید به او احترام می گذاشتند.این اصلا درست نبود که اینگونه رهایش کنند، مردها مرده را رها کردند،برخی ها غفلتا پا رویش گذاشتند. آقای میم سر خورد افتاد توی جوی کنار خیابان. همه دنبال مرد چاق دویدند.نبش خیابانی او را گرفتند و توانستند به او احترام بگذارند.

من و خانه!

عمر گذشت،
دست از خاک شستم
پروانه ای شدم، رها ز پیله ها
جوان شدم
در سر مرغی هوای دانه
در دل، "کبوتر با کبوتر باز با باز "بودم
آیه ی اعجاز بودم!
آمدی، حق داشتی
شاخه ای بودی برای پیله ام
تو زمین بودی، سعادت در نهان
تو شروع بودی،نهایت آسمان!
در ره پرواز بودم،
فصل ساده آغاز بودم،
دیدی و
گفتی کجا؟ بی خبر،خیرانه سر
گفتم رها از شاخه ام، 
تو وطن هستی،
عزیزی،
من ولی پروانه ام
آسمان است خانه ام
آزادم، ببین!بیخیال دانه ام
لحظه ای
گفتی بمان
حق داشتی،
شاخه ای بودی برای پیله ام
گفتم چقد؟ چشم
"از تهی سرشار" بودی خانه ام!
گفتی ببار،
گفتم چرا؟ چشم
کویر خشک بودی خانه م!
گفتی بخوان،
گفتم چه را؟ چشم
فریاد بی آواز بودی خانه ام!
گفتی بِرو
گفتم چطور؟ چشم
به زیر کشت بودی خانه ام!
گفتی بزن؟
گفتم که را؟ چشم
به زیر مشت بودی خانه ام!
گفتی بدو،
گفتم بدوم؟ چشم
دویدم، خسته کردی
پای امیدم گرفتی
بی تکان و بی هدف،
توده ای گشتم برای سالها!
آمدی،
گفتی بمیر،
گفتم مرا؟ چشم
بی وجدان و زشت بودی خانه ام!
بس که بی احساس بودی خانه ام!

دال آباد

الف ها خم،
و دال آباد،
بنای خانه
بر دریای باداباد!




 

کوتاه

پدر گفت: پسر امتحانت می کنند! صبر کن
پسر آهی کشید: بس کن!

 

oxv

oxv
خطر....،
برای بچه های نارس کلاغ
و دست بسته ی زمین
بشر....

 

دریاچه

دلم دریای آتش بود
دریاچه در مه سوخت!

25 آبان 98

خفته ام

من اینجا خفته ام
نهنگی خفته در فریادها
با ماهیان تشنه آرام!

................................

چه ساده پرندگان مهاجر
هر سال همین فصل از همان سو
در استقبال سنگ و کمان!

تعلقها

چه خوش می گفت،
مرد عیاش، آن صدایش خوش و جایش خوش
کای عزیزان زندگی خوش
بعد از هر زمستان بلندی لاجرم فصل بهاری هست
و این از وعده های حق تعالی باری است
زندگانی از چه رو کرده کامت تلخ و چایت تلخ؟
خود را ببین، گرفتار خودت باش نازنین
کمال خود در ترک دنیا و مافیها ببین
گفتمش: زیبا نگارم، خاکستری رنگا
این زمستانی که می گویی، دریغا
که در ماتحت ستوران دیده شد، لیکن
از قطره ی آبی بخاری برنخاست!
وانگهی دنیا به کامت نازنین
یک تنی زخمی، هزاران خرمگس
گر می دهی امید، در این دنیای فانی
اول آخرت را در نظر گیر!
زنگ اول در صف انشا
کودکی می گفت: درد بی درمان زندگی!

 

پسین

درخت پیر می زایید
خاطره بر موی باران شانه می زد
و افق چای دم کنان،
نگاه کردم،
غرور از شاخه های نخل نر،
بر ترکه های بید مجنون چکه می کرد!
نو پنجره در حسرتی چوبی،
نگاهش می گرفت از قطره ها
زمین، دنیای بعد از مرگ "نادر" بود!

 

نیلاب
جمعه
1398.08.24

 

مناظره

با ما چرا؟
غرور از مرگ پرسید،
هر دو یک اندازه منفوریم!
بیا با ما،
 چرا؟