سریال پدر سالار

این روزا بیشتر از همیشه یاد سریال پدر سالار با بازی زنده یاد محمد علی کشاورز و زنده یاد حمیده خیرآبادی می افتم وقتی کوچکترین فرزند خانواده تصمیم گرفته بود به نوعی متفاوت زندگی کنه و زنجیره های ارتباط یکی یکی دگرگون میشد...

نمی دونم با این سریال آخرش توی دنیای واقعی چطور برخورد میشه ولی یادم هست بین دروس روانشناسی هم میگفتند: مراقب واژگانی که در برابر کودک و نوجوان به کار می برید، باشید چون تک تک این واژه ها روی آینده و مسیر زندگیشون اثر می ذاره....

گاهی لابه لای تحلیل ها احساس مچاله شدن دارم، گاهی با واژه هایی نسل جدید رو توصیف می کنند انگار بقیه فرزندان سریال پدر سالار بی کم و کاست از شرایط راضی بودند و هیچ نقد و درخواست بازنگری نداشتند! بار توصیفی کلمات گاهی سنگین هست، هضم تک تک این جملات و عبور از اثرات روحی که بر روان نوجوان و کودک میذاره گاهی هیچی جز لجبازی، دوری بیشتر و احساس پرخاشگری و... بجا نخواهد گذاشت.

حالم خوب نیست.

شعر و نوشتن و فضا سازی توصیفی یادم رفته. نگرانم...

دلم گرفته

شبیه لاستیکی شدم که یک دفعه از نقطه تعادلش سر خورده و وارد دره ای شده که دیگه بازگشت به نقطه ابتدایی براش ممکن نیست.

حال غریب و غمگینی دارم.

نمی دونم چه پیش خواهد اومد فقط حس میکنم همه چی اطرافم دست خوش تغییر خواهد شد...

دلم گرفته

حالم خوب نیست

روزمره نویس بودم و حتی اگر اینستا هم الان باز میشد، فکر نکنم دل و دماغی برای نوشتن داشتم...

فقط به این فکر میکنم که حق هیچ کدوم از مردممون، هیچکدوم با هر عقیده و فکری که هستند این مدل با استرس های رنگارنگ زندگی کردن نبود.

کاش از بچگی تا بزرگسالیمون، طور دیگه ای رقم خورده بود...

بعضی وقت ها

گاهی چقدر دنیای آدما دور و یا نزدیک میشه‌.

گاهی باید برگشت، وبلاگی قدیمی رو باز کرد و به جعبه کامنت‌ها دقت کرد، گاهی وقتی خودمون حواسمون نیست، ممکنه کسی به یادمون باشه...

گاهی چقدر دنیامون غمگین و تنهاست...

نامه هایی که نخواند_۸


در مورد تو همیشه پیش بینی هام اشتباه از آب در اومد! حتی پیش بینی فراموش کردنت ‌...
چند سال پیش یکبار بهم خیلی قاطع گفتی اینقدر مغرور نباش! و اونقدر برام غیرمنتظره بود که نمی دونم فهمیدی جا خوردم یا نه!
مغرور نبودم فقط خودمو نمی شناختم از خیلی لحاظ ... شاید حالا که شکستم دارم یاد می گیرم که مغرور باشم که غرور چیز خوبی هست...
چقدر ازت دلزده و متنفر میشدم وقتی اذیتم می کردی و می رفتی روی اعصابم من بچه بودم ... بچه تر از اونی که بفهمم نمی دونم از چی ناراحتی یا ناراحتم چیزی که حقم هست یا نیست .‌‌..
حالا چند سال گذشته و من فکر می کنم به تمام لحظاتی که دیوانه وار اونقدر تو سرم پرسه زدی که نذاشتی گذر زمان رو بفهمم...
عشق اما بزرگ می کنه آدم رو وقتی به قلب وارد میشه!
.
 دیر، ناشناخته و عجیب راهی به سمت قلبم باز کردی فارغ از ماسک مهربونیم در برابر همه! خیلی دیر عمیق وارد قلبم شدی ولی طوری ریشه دووندی که زورم نمی رسه از خودم دور و بیرونت کنم مثل همین الان!
دلتنگم درست همین لحظه که نیستی که نمی شنوی...
به زور اومدی توی قلبم! به زور هم نمیری و شاید عشق فقط همین هست... همین که هر چند نیستی ولی اونقدر هستی که نمی دونم دلتنگم یا به یادتم! و چقدر دلم می خواست زورم می رسید بزنمت اونقدر که خسته بشم یا اینقدر جیغ بکشم و گریه کنم که از حال برم ... و قدرت خدا هیچ کاری از دستم ساخته نیست جز نوشتن، حتی جیغ زدن!
.

27 ابان 1395

متروک

در من
این شهر متروک
از کابوس نبودت
خالی نمی شود!

 

26 ابان 1395

هزار راه نرفته

آنقدر در این ایده آل
هر چه را
دوست تر داشتیم
برگزیدیم،
تناقض
فریاد می کشد،
که عشق
سیاه نامه ای شده
و هر لحظه فرو ریختنش را
در این آشوب
راه حلی
برای درمان نیست!

************ 

سنگ روی سنگ
آرام
در آغوش
جای نمی گیرد
وقتی
طلب از رحم
از جنسی
می کنی
که رحمی
رو به تنهایی اش
در تو نیست!

************** 

بی وقفه در من
تکرار از یاد بردنت
آغاز می شود
وقتی
ترس از مرگ
با نترسیدن
برابر می شود!

************* 

0%
در این رفت و برگشت
خاک کوه بود
که بر سینه ی دشت
به زخم آرام گرفت
و آه
 بار دیگر
به دست باد
بر ستیغ آرزوها نشست
آنچنان که
قصه ی چه شد
در این رفت تا برگشت را
جز خاک
کسی نفهمید!
.

************* 

با تو صادقانه بود
قصه ی همان بذر
که از شوق می شکفت
اما
به فصل عشق
دستت
برای چیدنش
چاره ای نداشت!
.

************** 

و
عشق
ماحصل همین
همراهی هاست
وقتی
بجای تو
دیگری
کوله بار تنهایی ام را
بر دوش می کشد...!
.

************* 

تا تو برگردی
هزار راه نرفته
بی تو
در من
به آخر رسیده است
و من
از غروب آخرین انتظار
به پیشواز خورشیدت
می آیم!
.

*************** 

23 آبان 1395

از یاد برده

بر باد داده ام
شهری از آرزو را
که جز
در آغوش پنهان تو
هویدا نمی شود!

************ 

یادت را
اینچنین گرم
در آغوش سرد کلمات
هر لحظه در ذهن
به آرامش
فرا می خوانم!
.

************** 

پله پله
می ریزد
سقف حوصله ام
زیر گام های منتظر زمان
برگرد
آنقدر خسته ام
که بودنت
شاید
فرسنگ ها نبودنت را
التیامی ببخشد!
.

************** 

سهم همین لحظه های
بی تو گذشتن
آنقدر بزرگ هست
که تنهاییم را
به یاد آورم!

************* 

همیشه از تو
تا بودن
آنقدر فاصله افتاد
که جز ویرانه
از امتداد حوصله ام
بر جای نمانده!

************ 

آن رشته آنقدر
دوری می آفریند
که حتی
بودنت تا نبودنت
در چشمانم
رنگ باخته!
.

************ 

می دانم
تو وقتی
از راه می رسی
که من
تمام این هست را
از یاد برده باشم!
.

************** 

آرزو از بودنت
زبان عقل را نمی فهمید
با اولین نشانه
هر سراب از وجودت را
به آغوش بها می بخشید!

*********** 

منتظرم باش را
آهسته با قلبم
به نجوا می نشست
و نگفت
تا کی؟
تا کجا؟
و چرا؟
در این روزهای با طعمی تلخ
گاه می اندیشم
منتظرم باش گفتنش را هم
از یاد برده باشد!

************* 

سردم
همچون صومعه ای سنگی
که سال هاست
چراغی در سینه اش
به مهر
و
هیاهوی مناجات از آرامی
به عشق
بر پا نگشته!

************* 

20 آبان 1395

خیالت

خبر از
آخرین بوسه را
از پشت همین پنجره
با خود ببر
فردا که از راه می رسی
خیالت را
درست در همین نقطه
گرم در آغوش
می فشردم ....!

*********** 

عشق
بازی صادقانه ایست
که بی محبتت
در من
به راه نمی افتاد!

************* 

خیالت همیشه
پشت آخرین بغض
خانه می کند
همانجا که نبودی
تا لبخند بهانه ای
برای امتداد
با خود آورد!

************** 

15 ابان 1395

نامه هایی که نخواند_۵


.
خورشید طلوع و غروب می کنه اما روز من مابین این همه تکرار خلاصه در بی نظیرترین لحظه ای هست که به اشاره ای دریچه ای رو به سوی دنیای تو در من گشوده میشه و من اغلب بین این همه تنهایی حتی در روشنای روز پر از سیاهی شبی لبریزم!
.
تو یه دنیای قردادی وسط این همه بازی شلوغ و کثیف دنیای من آرامشی رو طلب می کرد که ترس از قرادادی بودن روابط رو همیشه و همیشه به جونم می ریخت...
.
بدون هیچ قراری وقتی در پیش زمینه ی قلبم بودنت فریاد میکشه تو‌ رو غنیمتی مابین شلوغی این دنیای قراردادی می بینم که دور یا نزدیکش کم طاقت و نا آرامم میکنه... اما این ناآرامی رو تا بر هم خوردن تعادلم هر بار به جون می خرم چون روح و قلبم رو لطیف، بی تاب و آشفته میکنه هر چند آشفته از غمی ناتمامم که من ذره ذره اش رو با خود آزاری تمام به یاد تو نفس می کشم...
.
تو! دلیل تلاطم درونی من هستی هر چند شبیه نسیمی شدی که پا به دریا نگذاشته اما موج موج احساس را به کام ساحلم می ریزه...
.

12 ابان 1395

بذر عشق!

اگر جنگل
به قامت باغچه می آمد
جا داشت
به لبخند هر بذر
صبح بخیر
بگوییم!

************ 

می روی
و هر بار
شهری از آرزو
در من فرو می ریزد
و‌ دانه دانه
بذر عشقم
گل از منطق
به بار می نشاند!

************ 

گناه من چیست
که دوستت دارم
آنچنان که بهار
زمستان را
در آغوش
می فشارد!
.

*************** 

در این انتظار
به آخرین گلدان می مانم
که باغبان
از یاد برد
گل از مهر
بر تارک گیسوانش
بنشاند!

*************** 

10 ابان 1395

نامه هایی که نخواند_۲


گاهی آدم های دنیای مرتبط با تو رو که می بینم خوشحالم که تو‌ رو‌ ندیدم ...
یکی از عمیق ترین زخم هایی که روی قلبم بجا گذاشتی البته همین اطمینان آمیخته با خیال راحت بود که حالا خودمم با خوشحالی ازش یاد می کنم ...
روز آخر انصافا هیچی رو نگذاشتی بمونه! هر طور فکر میکنما بهترین از این نمی تونستی بشکنیم یه روزی شاید بفهمی حق با من هم بود ... چون منم از دنیای تجربه های خودم مییام همونا که تو حسش نکردی ‌...
.
آدمای شبیه دنیای تو رو که می بینم یکی یکی یادم مییاد چرا ازت می ترسیدم چرا ازت فرار می کردم ...
.
یاد سردردهات می افتم از آدمایی شبیه من، یاد دنیای بی بازگشت می افتم از آدمای شبیه تو ...
.
پ.ن ۱: وقتی کسی نمی فهمه غمت نیست هر چقدرم رو مخت راه بره میگی نمی فهمه ... ولی وقتی کسی نمی فهمه و بهت اصرار می کنن که می فهمه ها ... دلت میخواد یا فرار کنی یا خودتم همونقدر نفهم بشی حداقل زجر نکشی...
.
پ.ن ۲: کاش میشد باور کنم اینا نشونی های تو نیست ... ببین اونقدر شباهت هست که می فهمم حق داشتم که بترسم از تمام اونچه که دوست ندارم بشناسمش ...

 

2 آبان 1395

بگرید!

کافیست
سراغ از
لبخند چشم هایم
بگیری
تو هستی
درست همانجا که
باورش
نداری!

************* 

از حقیقت
خط به خط
سقوط می کنم
و تو‌ را نمی فهمم
که تمام تنهایم را
بی رحم تا فتح
نشانه رفته ای!
.

*************** 

دیگری اعتمادی نداشت
باران
که نابهنگام
 از آغوش ابر می گذشت
تا بر سیاه زمین
از سقوط بگرید ...

************ 

تا تو
فاصله ای نیست
تنها چند شهر
و یک قلب
که جایی
در آن نیست!

************* 

بهشت
در دورترین
جای این دنیا
فاصله ایست
به پهنای سینه ات
که هیچ
امکان فرودی
در آن نیست!
.

******************* 

خانه ات آباد
برگرد
آوار از خانه ی
خرابم را
کمی با خود ببر ...

************ 

2 آبان 1395

گذر زمان

همیشه زمان باید بگذره تا بفهمی فرق هست بین باوری که داشتی با باوری که طرف مقابلت داشته!
.
گاهی زندگی شبیه یک بازی هست بعضی وقتا تفریحی وارد گود میشی اما برد و باخت برای طرف مقابلت مهمه ..‌.
بعضی وقت ها هم تو جدی وارد زمین زندگی میشی اما طرف مقابلت دنبال تفریح و تفنن هست ...
سکه های زندگی رو بالا و پایین بنداز و هر احتمال دیگه ای رو میخوای تو ذهنت تصور کن...!
.
پ‌.ن: وقتی پای دل در میون نیست معادله های برابری خیلی ساده حل میشن برات مهم نبود و دیگه برام مهم نیست ...

 

29 مهرماه 1395

جنون

جنون بی همتاییست
حس بودنت
یادت از یادم
نمی رود که نمی رود!

************* 

زمین
خانه ی من بود
و بهشت رویایی‌که
 به قامتم
نمی آمد!
.

.
پ.ن: بهشت دو‌ست داشتنت اینقدر شیطان داشت که زودتر از اونچه فکرش رو می کردم از سقف شعرهات فرود اومدم!

*********** 

تو خاله بازی های بچگی
اونقدر عاشقانه ها
تنها تنها
همیشگی رقم می خورد
که هنوزم
رسم دنیای
آدم بزرگا رو
درست نمی فهمم!
.

.
پ.ن: مهم قلبت بود که با من نصف و نیمه هم نبود ...

************ 

28 مهرماه 1395

بهم ثابت شده

بهم ثابت شده تو زندگی آدما زیاد جرات ندارند یه باغ پر از سیب رو غارت کنند همیشه غارت شدن سهم درختای تک و‌ تنها و غریب هست!
میوه ی باغ بزرگ با احترام و‌ ملایمت چیده میشه و تبر خوردن و شاخه شکستن برای درختای در حاشیه و تنهاست ...
.
تو زندگی خیلی وقت ها خواسته ناخواسته سر موارد مختلف برای دیگران پله شدم روی شانه هام ایستادن تا ابرا رو لمس کنند
.
پ‌.ن: خیلی وقت ها به خدا میگم خیلی بدم اما قبول کن چطور زندگی کردن رو از بنده های خودت دارم یاد می گیرم ...
.

27 مهرماه 1395

میان زرق و برق پاییز
آنقدر زمستان
در آغوشمان آرام گرفته
که دیری است
عطر بهار
بر ستیغ آرزوهامان
نمی نشیند!

***************** 

تا به آنجا
چنین ویرانگر
تفاهم است
که شهرزاد قصه هایم
در آرام قصه هایت
نفس می کشد!

*************** 

آنقدر جای پاهامان
بر بستر گذشته
تیر می کشد
که امروز در آغوش
بی سپر
فرو می ریزد!

************* 

نیامدی
و آنقدر
حوصله ی انتظارم
به سر رسید
که بی صدا
راهی شدم!

************* 

به آخر خط
رسیده است باران
دیگر
هر چقدر هم بگریی
ابری
بارور نمی شود!

********** 

چندان عمیق نبود
برفی که بر
شانه ی دوستت دارم ها
نشسته بود
با اولین طلوع
آب رفته ای شد
که به جوی
باز نمی گشت!

***************** 

دل بستن اشتباه بود
عاقبت
جایی جا موند
و سال هاست
برای ادامه دادن
جلو میرم
و هر چی می گردم
فقط
 درجا می زنم!

************** 

دوستت دارم
اتفاق ساده ای بود
که بی وقفه
در قلبت
نمی افتاد!

*************** 

راست می گوید
از من سوال کنید
پاسخ می گویم
و من
سهمم از
شعرهای عاشقانه را
پرسیدم!
.

************* 

کمرنگ تر می شوی
و آرزوی از دست رفته
عمیق تر
از شانه های احساسم
فرو می ریزد
و
جای زخم هایت را
عریانی احساسم
کمتر
به چشم می کشد!

*************** 

وقتی که بیگانه ای
حجم تنهاییت را
خاک هم
بی پرواز
بهایی از آغوش
نمی بخشد!
.
.
پ.ن: استخوان تنهایی که در تار و پود احساست ریشه دواند دل به پیچک بازیگوش عشق سپردن دل شیر میخواهد ...
************** 

میان این همه
ترس از پاییز
می توانی اگر
همین یک قدم را
تا آغوش
خلاصه کن!
.

*************** 


اتفاق مهمی است
همین که رفته ای
و دیگر
تا مغز استخوانم
تیر
نمی کشد!

************** 

بوی روزمرگی نمی دهم
یک خط در میان
پرسه می زنم
بین می شودها
و‌ نمی شودها
.
.
پ.ن: مدتی هست با این عروسکه  احساس همزیستی شدیدی دارم

************** 

پشت اولین چراغ قرمز
تا همیشه
به انتظارت سبز بودن
به حجم زردی پاییزش
نمی ارزید ...

************* 

24 تا 26 مهرماه 1395

تقصیر

گاهی تقصیر هیچکس نیست فقط بعضی آدم ها در زمان ها و مکان هایی که نباید با هم رو به رو‌ میشن‌.
می توانستن در حالت عادی حتی همصحبت های خوبی بشن راجع به آب و هوا، هنر، موسیقی و ... با هم حرف بزنن ولی شرایط طوری رقم خورده که ...
.
پ.ن: دعا کن اونقدر آروم باشم که حتی یادم نیفته که چقدر اذیتم کردی ...
.
پ.ن: خوشبختی درست جایی وسط قلبم هست وقتی از ته دل به خوردن قطره های بارون توی صورتم، بی تابی گنجشک های حیاط، ستاره های پر نور آسمون، سکوت بی نقص و خوشرنگ کویر، همیشه در التهاب آرامبخش دریا و ... لبخند می زنم ... و باور کن اونقدر مداد رنگی دارم که اگر قلبم آروم باشه برای دفتر تو هم بتونم لبخند بکشم ...
.

23 مهرماه 1395

تقصیر

گاهی تقصیر هیچکس نیست فقط بعضی آدم ها در زمان ها و مکان هایی که نباید با هم رو به رو‌ میشن‌.
می توانستن در حالت عادی حتی همصحبت های خوبی بشن راجع به آب و هوا، هنر، موسیقی و ... با هم حرف بزنن ولی شرایط طوری رقم خورده که ...
.
پ.ن: دعا کن اونقدر آروم باشم که حتی یادم نیفته که چقدر اذیتم کردی ...
.
پ.ن: خوشبختی درست جایی وسط قلبم هست وقتی از ته دل به خوردن قطره های بارون توی صورتم، بی تابی گنجشک های حیاط، ستاره های پر نور آسمون، سکوت بی نقص و خوشرنگ کویر، همیشه در التهاب آرامبخش دریا و ... لبخند می زنم ... و باور کن اونقدر مداد رنگی دارم که اگر قلبم آروم باشه برای دفتر تو هم بتونم لبخند بکشم ...
.

23 مهرماه 1395

خاطره


.
از وقتی نوشته هام رو اینستاگرام آپ می کنه هر سوژه ای که می بینم به نظرم یک عالمه خنده، گریه و تامل درش هست که اگر نه برای بابا لنگ دراز حداقل برای دوستام می نویسمش!!!
.
چند روز پیش اول حلل مسایل رو خریدم آوردم خونه بعد دیدم ای دل غافل حل رو داره ولی قدرت خدا صورت سوال درش نیست در نتیجه فهمیدم باید کتابم بخرم‌ حالا کتاب شعر بود یه چیزی ... 
.
خلاصه کتاب و سفارشات مامان رو تهیه کردم که دیدم اتوبوس اومده حالم گرفته بود دقیقا رو به روم عطاری بود بین آویشن و زودتر رسیدن باید یکی رو انتخاب می کردم که سوار اتوبوس شدم. روی صندلی غرق افکار خودم بودم که اگه آویشن نمی خواستما با برف سال دیگه هم اتوبوس نمییومد که یک ضربه نسبتا محکم با صدای خاله اینجا رو نگاه کن رشته افکارم رو‌ پاره کرد.
بی اختیار برگشتم سمت صدا دیدم یه دختر بچه حدود پنج ساله که کف دست خودشم می مالید چشم تو چشم من به خاله اش میگف اینجا بشینم؟ صندلی های ردیف عقب اتوبوس رو‌‌ میگف خاله اش با لحن مهربونی گف بشین خاله‌ من اینجا راحت ترم. اما از تنها نشستن می ترسید بلند بلند میگف خاله ببین چه جای قشنگی پیدا کردم. خنده ام گرفته بود، تو دلم گفتم خدا آخرش رو بخیر کنه اولش که زدم حالام که گوشم درد گرفته از بس بلند و لرزان حرف میزنه. ادامه داد: خاله جای به این قشنگی نمی خوای پیش من بشینی؟ بامزه بود، موهاش رو چتری ریخته بودن جلوی صورتش و با کش پشت سرش جمع کرده بودن که خاله اش اومد کنارش و بازم از محاسن جایی که کشف کرده براش می گفت و یک خانم دیگه ام اومد ردیف عقب نشست باز داد زد ا یکی دیگه ام اینجا رو‌‌ پیدا کرد ... عزیزم ... از این دخترایی بود که اگر سر حال تر بودم کلی سر به سرش میذاشتم ... چند دقیقه بعد خاله اش که انگار زیاد صندلی های عقب رو دوست نداشت، نشست صندلی های جلو‌‌ پیش مادرش که داد زد خاله هر وقت رسیدیم بگین منم پیاده بشم... باز ترسیده بود ...
کاش تمام شادی این لحظه که ردیف عقب اتوبوس نشستن بود ازش نمی گرفتن ... چه دنیای ساده و قشنگی داشت یاد روزی افتادم که فکر می کردم خیلی بزرگ شدم چون کیف پاپیونی آبی رنگ داشتم و کفش پاپیونی ... و این بزرگ شدن تا حدی بود که این شادی زیاد دیری نپایید کیفم رو توی اتوبوس جا گذاشتم و نفهمیدم که نبردمش ...

دلم می خواست باهاش حرف بزنم اما همه ی حرفام به یک لبخند که تازه جوابشم نداد خلاصه شد   تو تنهایی صندلی های عقب که کم کم صندلی هاش با غریبه ها پر میشد حتی از لبخند منم می ترسید....!
‌.

23 مهرماه 1395

نامه هایی که نخواند_۱ (داستان کوتاه )


.
فکرش را بکن بین این همه دلیل برای گریه کردن فقط به یک دلیل خنده دار خوشحالم که رفتی و موندگار نشدی!
اگر بهشت و جهنمی از راه برسه من شک ندارم با تو جام وسط جهنم بود .‌.. برای همینه گاهی به خدا میگم می خواستم برم جهنم، ته کله ی پوکمم بگردی هنوزم می خوام ولی مرسی که خدایی کردی دستمو گرفتی و نذاشتی ...
برای من که اگر کسی مثلا به حافظم بگه بالای چشمت ابرو هست ( حافظ با اون عظمت )، از خط قرمزم رد شده، انگار یک تکه بزرگ از قلبم رو کنده میشم قهر قهر تا روز قیامت، برو اصلنم دوست ندارم بشنومت حق نشناس بی هنر بی ادب!
خودت تعجب نکردی تکه تکه قلبم را این طرف و اون طرف پرتاب می کردی و من بازم می گفتم هر چی تو بگی، اصلا فدای سرت هر چقدرم که دردم مییومد ...
می دانی چرا؟ تو دقیقا وسط وسط قلبم بودی بستن هر پنجره ای به سمتت بیش از اونچه فکرش رو بکنی قلبم رو پر دردتر تکه تکه می کرد ...
.
تو رفتی و من دارم دونه دونه تکه هایی رو که با بازیگوشی این طرف و اون طرف پرت می کردی پیدا می کنم و بهم می چسبونم ...
و هر تکه ای که بر می گرده یک خدایا کرمتو شکر هم پا به پای قلبم مییاد
‌.

22 مهرماه 1395

چتر

زیر چتر تو ایستادن امن ترین جای دنیا بود چون دست ابر، باد، مه، سنگ، خار و تیغ و ... بهم نمی رسید ...
فقط یک بدی داشت از صاعقه های وقت و بی وقت خودت در امان نبودم ...
حاضرم تمام نامعادله های دنیا رو برم دنبال محدوده ی قابل قبول حلش و با هر بدبختی هست آروم بگیرم ولی دیگه زیر چتر نیم متری برابری آغوش تو نایستم ...
نه بخاطر اینکه وقت و بی وقت به مزرعه ی دلم صاعقه زدی و دلم کباب شد، نه!!!!، بخاطر اینکه به صاعقه هات هم عادت کردم ولی همونم ازم گرفتی ... می فهمی؟؟؟؟ گرفتی!!!!
.

 

22 مهرماه 1395

وقتی!

وقتی تنها راه اینکه باور کنی فهمیدنت تایید کردنت هست وقتی باور داری حق داری اونقدر که باید اونچه رو که توهم می زنی بپذیرن!
وقتی برای دو دو تا شدن قصه های دور و برت از زمین تا آسمون اختلافه لطفا زحمت نکش و منو روشن نکن بذار همینطوری نفهم باقی بمونم ...
.
پ.ن ۱: یاد گربه ی آواز خوان بخیر اونجا که گربه ها کتک خورده بودند و هر چی رییسشون می گف بیاین کمک کنین خونه دار میشیم ... میگفتن نمی خوایم همینطور بی خونه بمونیم بهتره ...
.
پ.ن۲: اصرار نکن سیلی که به صورت کسی زدی به نفعش بود چون فارغ از اینکه چند درصد حق با تو بود، هر بار که یادآوریش می کنی جاش بیشتر درد می گیره ....
.

 

22 مهرماه 1395

زی زی گولو!

وقتی زی زی گولو‌‌ پخش میشد این بستنی ها رو می فروختند که باهاش کلی خاطره دارم 
.
کلاس سوم ابتدایی جز دوران های طلایی زندگیم بود، تازه وارد مدرسه شاهد حضرت زینب(س) شده بودم نمی دونم به چشم اون روزای من حیاط مدرسه خیلی بزرگ بود یا واقعا اینطور بود زمین بدمینتون، زمین والیبال و بسکتبال داشت و تازه یک طرفشم تاب، سرسره و الاکلنگ بود، من که عشق بازی بودم کلی لی لی، زو وتاب سواری می کردم از بین ورزش ها هم بدمینتون آش کشک خاله بود و خواسته معلم ورزشمون ... ( البته زیاد هم بد نبود حداقل توپش تو سر آدم می خورد تا شست پای آدم درد نمی گرفت ...)
 همون روز اول مریم رو دیدم، همانجا پیشنهاد داد بیا با هم دوست باشیم و منی که همیشه ی خدا سر نخواستنم دعواست کلی ذوق مرگ بودم، من و مریم هم دوست بودیم، هم همکلاسی و هم رفیق بازی های زنگ تفریح حسابی هم با هم تفاهم داشتیم مثلا هردومون عاشق قوطی های بستنی زی زی گولو بودیم که شکل توپ بود ولی از طعمش بیزار من که از تیکه ای که طعم توت فرنگی‌ میداد یاد مزه شربت سرما خوردگی می افتادم که مادرم به زور به خوردم میداد ... و این تفاهم تا به حدی بود که یکبار بخاطر قوطیش بستنی رو خریدیم ولی محتویاتش را در‌ آبخوری خالی کردیم و با قوطی پر از آب عازم اردو شدیم و مریم بهم سفارش کرد به کسی نگی ها، وقتی آب بشه خودش میره داخل چاه و هیچکس نمی فهمه بستنی رو نخوردیم! منم با سر موافقتم را اعلام کردم پیشنهادی خیلی هوشمندانه بود 
البته وقتی در حال خواندن آهنگ های میریم اردو دو دو برا بازی زی زی و... بودیم یکی از همکلاسی هام با تعجب و نچ نچ می گفت عجب آدم هایی پیدا میشن بستنی خریدن ریختن دور ... من که خیلی بهم برخورده بود در حال توضیح دادن بودن که گناه اونا چیه که قوطیش را دوست دارن اما بستنیش رو نه که با سقلمه مریم به پهلوم یاد عهدی افتادم که بسته بودیم 
.
.
.
البته از آنجایی که سرنوشت من بیچاره رو با یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور از همون اولش گره زده بودند ها این شادی و بازی تا بی نهایت زیاد دیری نپایید سال چهارم دیگه من و مریم هم کلاس نبودیم اولین زنگ تفریح کلاس چهارم که با هم تو حیاط مدرسه غرق در فکر و دلشکستگی راه می رفتیم به این نتیجه رسیدیم دیگه نمی توانیم مثل سابق با هم دوست باشیم چون مشق ها و از همه مهمتر معلممون با هم فرق داشت و خیلی با کلاس( نه مثل دهه شصتی ها با توپ و تفنگ و ناله و نفرین ) مثل دهه هفتاد_هشتادی ها گودبای پارتی گرفتیم و برای هم آرزوی موفقیت کردیم و من که داشتم در ذهن شرایط تازه رو حلاجی می کردم با یه مریم دیگه همکلاسی و بغل دستی شدم که دوران راهنمایی رو هم با هم گذراندیم تقریبا به لحاظ درسی همسطح بودیم و مدام سر اینکه کی نمره هاش بهتره و سرگروه هست در کمال صمیمیت یک رابطه ی آمیخته با رقابتی داشتیم ...

 

21 مهرماه 1395

در مورد رمان پرنده خارزار

معمولا حافظه ی خوبی برای بخاطر سپردن رمان ها ندارم و معمولا فقط داستان های بسیار استثنایی با تلنگرهای بسیار خاص روی روح و روانم در ذهنم ماندگار باقی می مانند.
بیش از هفت سال از خواندن رمان پرنده ی خارزار گذشته و هنوز هم خیلی خوب ماهیت داستان رو بخاطر دارم.
.
اون زمان کوچکتر از اون بودم که بفهمم درون همه ی ما ممکنه یک پدر رالف باشه که روزی زانو می زند و بلند بلند اعتراف کنه که می دانستم نباید اما بد بودم ...
.
خوبی سخت تر از اونی به دست می اومد که فکرش را می کردم و هر چه بدتر شدم بهتر فهمیدم خوب بودن یادگرفتنی نیست تجربه کردنی هست ...
.
نوشتن همیشه خوب هست و فکر کنم ایران تنها جایی باشه که منتقدهاش قلم بدست ها را از نوشتن می ترسانند که ای داد سند بی سوادیت را بجا گذاشتی ...
نوشتن ها نشونمون میده کجاها تو زندگی گیر داریم و کجا درجا زدیم ... و هر چه جدی تر بنویسیم عمیق تر هم فکر می کنیم ...
.
پ.ن: یک دوستی می گفت ما به مدرک، مقام و جایگاه هم احترام میذاریم نه به انسانیت هم .... در این شرایط وقتی جایگاهی نداری که بتوانی فریادش کنی حتی اگر درست هم بگی اعتباری نداری ...
.
خوب بودن وظیفه نیست، خوب بودن انتخابی درونی هست که وقتی دلیلش را نمی فهمند یا اشتباه می فهمند همان بهتر که وجود نداشته باشه ...
.
همیشه وقتی آزادم که تصویر میله های هیچ قفسی روی سینه ام سنگینی نمی کنه حتی اگر هنوز تو قفس باشم ...
.

 

20 مهرماه 1395

بدرود

بدرود
بر آبی آسمانی که
پرندگانش
حتی
فصل کوچ را
 بیگانه ای
در آغوش
نمی فشارند!

************* 

تو ترجمه ی
تمام فصل های
 گرم قلبم میشدی
اگر
دستی سرد
به ترجمه ی
اشکی خشک
در چشمانم
نمی نشست!

************** 

چیدم!
نه گلی را
از باغچه ی قلبت
دلم را
که لا به لای خارهای
 سرخ گلت
به خون
نشسته!
.

************** 

18 مهرماه 1395

بی آر تی!

از همین ارتفاع حدود نیم متری و طول در حدود ده متری اتوبوس های خط ویژه چنان جو گیر میشم که ماشین های سواری پشت ترافیک رو مثل لشکر مورچه های در صف ایستاده می بینم  و چنان احساسی از انبساط زمان سراغ حال و احوالم رو میگیره که فقط کیفور شدنم رو عشق نسبیت هاش می فهمن ... 
تازه یک فایده دیگه هم داره، از اونجایی که وسط راه سوار میشم، انتظار صندلی خالی پیدا کردن هم درست مثل پیدا کردن لنگ کفش در بیابانه در نتیجه اگر جایی برای گرفتن دست هم پیدا نکنم از میان ورزش ها تعادل رو تمرین می کنم  
البته در مورد صرفه اقتصادی چندان اطمینانی ندارم از آنجایی‌ که خطوط ویژه اتوبوس رانی چندان ویژه هم نیستند و بالاخره میدان، چهارراه و...وجود داره از هر ترمز نابهنگامی هم ممکن هست با عزیزان و مراکز فعال در بخش ارتوپد به خاطر له شدن آشنا بشم ...
.
خدا نکنه یه بچه جیغ جیغوی بهانه گیر هم که طاقتش از شلوغی و مسافت به تنگ مییاد سوار وسیله حمل و نقل همگانی شده باشه ... اونوقت هست که بحث انقباض سیستم اعصاب به طرز عجیبی بر انبساط زمان غلبه میکنه  
.
پ.ن: کاش عشق وسیله شخصی سوار شدن از سر ما ایرانی ها می افتاد ... اونوقت تاکسی و بحث صرفه جویی در وقت معنا پیدا می کرد ...
 کاش وسایل حمل و نقل عمومی اوضاع بهتری داشت ... همه ی عمرمون در رفت و آمد تلف شد که ...

 

17 مهرماه 1395

یه خاطره

نمی دانم چرا امروز غروب یاد این خاطره افتادم 
.
شاید شش سالم بود که به همراه خانواده در اردوی فین کاشان شرکت کردیم البته اون زمان تنها فرزند خانواده بودم. با زینب، هادی و حسین بازی می کردیم منم عروسکم بغلم بود. به حوض سکه فین کاشان که رسیدیم تماشای یه حفره سیاه رنگ که سکه درونش پرتاب می کردند و چند لحظه بعد بیرون از تلاطم چاه روی کاشی های آبی رنگ آرام می گرفت باعث شد بی اختیار به پدرم تکیه بزنم، حسابی ترسیده بودم. حسین و هادی از من کوچکتر بودن نمی دانم چی شد که سر از حوض سکه در آورده بودند و همهمه ای به پا شد، دنبال یک آدم با دست و پای سالم می گشتند که نجاتشون بده یک آقایی پرید توی آب بیرون آوردشون و طبق معمول یک کتک حسابی خوردند، از بس شیطون بودند. مثل موش آب کشیده بودند، قیافه ترسیده و گریان و کتک خورده حسین و هادی از جلوی چشمام محو نمیشد. شاید ساعتی بعد قایم باشک بازی می کردیم، نمی دانم چی شد که نزدیک حوض سکه گم شدم هیچکس نبود، هیچکس را نمی شناختم... از اون چاه سیاه و تاریک می ترسیدم عروسکم رو به خودم چسبونده بودم و زیر پله ها قایم شدم ...
مادرم میگه نزدیک اذان مغرب بود، هوا داشت تاریک میشد، تمام فین کاشان را زیر و رو کردم تا پیدات کنم و وقتی دیدم از ترس زیر پله قایم شدی و صدات می زدم جواب نمی دادی نمی دانستم چکار کنم و محکم به صورتت سیلی زدم...
اما من یادم نمییاد فقط یادم هست لباس قرمز آستین بلندم که یک آدمک با موهای زرد فرفری کوتاه داشت تنم بود و شلوار لی بند دار و عروسکم بغلم و مادرم که رو به روم نشسته بود و من دیگه از حوض سکه نمی ترسیدم ...

 

16 مهرماه 1395

بعضی وقت ها

بعضی وقت ها کوله بار سفرت روی دوشت هست و شک نداری باید بری، رفتن بهترین انتخاب هست، به رهایی فکر می کنی به اینکه این لحظه های جانکاه بگذره از این دروازه عبور کنی یک آدم دیگه میشی ...
همه ی این اتفاق های بهتر یا بدتر می افته به مرور آرام و تسکین پیدا می کنی اما یه زخم قدیمی که ممکن هست خواسته ناخواسته‌ باهات از دروازه گذشته باشه هر از گاهی پرتت می کنه به گذشته ای که آرامش، عشق، دوست داشتن، شاد بودن و... در اون آرزو می کردی ...
گاهی سهمت از گذشته ای که هرگز نیامد اونقدر زیاد هست که لذت از حال و آینده رو ازت می گیره ...
.
پ.ن: گاهی احساس می کنم بدشانس واقعی آدم هایی نیستند که به علایق در گذشته نرسیدند و زخم های بزرگی از سوز بر سینه دارند ... احساس می کنم بدشانس واقعی کسی هست که اونچه را می خواست در آغوش فشرد و نهایتا راضیش نکرد ...
.
 

16 مهر 1395

فرض کن

فرض کن بخوای در یک اردو یا پیاده روی طولانی شرکت کنی. بعد هنوز چند قدمی نرفته پات طوری پیچ بخوره که لحظه ای از درد جیغ بکشی نه راهی برای برگشت داشته باشی و نه جونی برای ادامه دادن، هر قدم بعدیت دردناک باشه و تمام مدت نگران باشی یعنی پات چقدر آسیب دیده؟ به این فکر کنی کاش می توانستی ببندیش و...
جز چند نفری که احتمال داره نگران احوالت باشند و سعی کنند حداقل کاری کنند که کمتر درد بکشی و... کسی حواسش به تو، دردی که می بری، ترس ها، نگرانی ها و زجر کشیدنت نباشه.
حتی اگر به هر سختی و تحمل ناملایمتی هست، ادامه بدی مثل قبل از تماشای منظره ها، سرودهای دسته جمعی، ورزش و تفریح و... لذت نمی بری!
.
به اشتراک گذاشتن عقاید و احساسات هم همینطور هست، وقتی شروع تهاجمی هست، نوع تفکر تهاجمی و تخریب گر هست دیگه فقط وجود اون آدمی که منجر به خدشه دار شدن روح و روانت شده باعث وجود احساسات ضد و نقیض در تو نیست، هر تفکر دیگری هم که حول و حوش اون عقیده قدم به دنیای احساست میذاره منزجر و دلزده ات می کنه ... میشی مار گزیده ای که از ریسمان سیاه و سفید می ترسه و اگر ترس لفظ درستی نیست حداقل دلزده و بیزار میشی ...
.
پ.ن: میگن مشت نمونه ی خروار هست، به من بگو تو که دوستت دارم و داشتم رنگ و بویی اینقدر سرد، بی روح، تهاجمی و ... نداری. بهم بگو شعر از تو آدم دیگه ای ساخته بود صادق مثل آینه و زلال و روان مثل آب بارون روی تنه ی منتظر درخت ....