غزل
تو ترسیدی که من باری، به روی شانهات باشم
و یا چون حسِ غمگینی، درونِ خانهات باشم
تو ترسیدی که من با تو، بمانم در قفس شاید
شریکِ کاسهی آب و دو مشت دانه ات باشم
نفهمیدی برای تو، دل از سینه درآوردم
که لبریزِ شرابِ کهنهی میخانهات باشم
دو بالم را شکستم تا زمینی شد نگاهِ من
دل از هفت آسمان کندم که تا دیوانهات باشم
شروع تازهای بودی ولی در قصهای تاریک
دلم می خواست فصلِ روشنِ پروانهات باشم
دلم می خواست ای آئینهی دانای کل، روزی
به کشفِ دیگری، آن نعرهی مستانهات باشم
لیلا حسنوند
برچسبها: غزل
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و دوم آذر ۱۴۰۰ساعت ۳:۶ ب.ظ  توسط لیلا حسنوند
|