"به سراغم بیا"   به سراغم بیا با بارش رنگ هایی که می شناسند تو را قرمز آبی سبز و برگی که از لای پلکِ نیمه باز شب برخوابِ نارنجی تو می وزد. این شب تنگ تر از پیراهن غنچه ای ست که از شانه هایم عبور کند.   به سراغم بیا   با آواز خیس پرنده ای که به هنگام بهار لانه می کند در مویرگِ درخت ها و گلبن ها در وزش ِرنگ ها و برگ ها!   با این همه ازدحام نه ابری در آسمان پیداست نه پرنده ای در شب و نه انتظار مهتابی که از شانه های تو طلوع کند!    به چه دلخوش کند برگی ، که نه بالا می رود و نه به زیر می ماند؟!  

"شب عزیز"

 

حتی ،

در این شب دلگیر هم اتفاقی نمی افتد.

نه سیبی پا در هوا می شود

و نه جاذبه ای که درخت را با پرنده محرم کند.

 این شب ،

دم بریده تر از گیسوان باد نیست

که به ناکامی،

قصیده ی بلند آوازهایش را

ببندد پای پرنده ای که به هیچ سو نمی وزد.

 

 بلند می شوم

از نردبانِ غروب بالا می روم

دست می کشم به روی همچون ماهِ تو

چه اتفاقی بالاتر از این؟!

 

 شب عزیز،

بدم می آید از انگشتی که ماه را،

به دو نیم می کند

نیمرخی که طلوع می کند از آب و

آیینه !

و دیگر نیمی که از بدر تنهایی تو می آویزد.

 

 اصلا" انگار این شب ،

از ظلمت ِگیسوان تو می تابد

ماه،

بهانه ست که تو را

از عمق سیاهی تماشا کنم.

 

سه‌گانی و تحول در شعر معاصر /سلبی ناز رستمی

ادامه نوشته

 "غرق در نبودنت"

 

چه طعم تلخی دارد غرق در نبودنت

انگار هوس کرده ام که یک امشب را شیر بنوشم

و خودم را لاجرعه به خواب بزنم

خواب ها که در ندارند

دیوار ندارند

می گویند که روحت پرنده ای ست از دیوارها می گذرد

از پنجره ها!

وچه خوشبخت اند درخت های سرِکوچه ،

که به زیر سایه ات دلبری می کنند.

 

نبودنت که فقط به طعم تلخ دهان بر نمی گردد

به یائسگی این قلب ،

به تهی دستی باغی که تیشه بر ریشه ی خود می زند.

 

تا کمر راست نکرده این خواب های پریشان

به درختان سر کوچه بگو

خوش آوازترین پرنده ها

ساکن تنگ ترین قفس های جهانند.    

 

"عشق تو آیا"

 

 چگونه پر می زند این سینه سرخ

 در کدام وقت؟

 عشق تو آیا

 پرنده ای سبز است

 پرنده ای سرخ

 که به هنگام غروب آواز می خواند.

 عشق تو چون گلی ست

 وقتی آفتاب می دمد

 آن سان شقایق هایی که بر دشت می روید

 عشق تو تیری ست که در تفنگ می جوشد

 درخشاب های پر!

 عشق تو در من سربه جنون می زند

 در جزیزه ی مجنون! 

"زخم هایت را "

 

 زخم هایت را یکی یکی می بوسم

 می دانم که کسی جز من،

 نمی داند گلوله ای که در سینه ات بال بال می زند

 چقدر باید شبیه بال پروانه ای باشد

 که از گلستانی پر آتش می گذرد!

  

در روشنایی کمرنگ ماه و

 ستاره

 نمی شود که آتش را دید

 نمی شود در ستایش گلزخم هایت چیزی نوشت

 چیزی پرسیدو

 چیزی که هیچ چیز شبیه آن نیست.

 

 تو بگو کنار آمدن باهرکه دلش تنگ است

چگونه است؟!

 چگونه می شود آتش وار

 دل به ققنوسی سپرد که در خسوف و

 خاکستر هم

 به دیدار بهار دلخوش می کند.

 

 گلزخم هایت تابه همیشه

تغزل سرخ لاله هایی ست

 که داغ تو را

 چون خون بر دل می کشدو

 چون سرمه

 بر چشم!

 

"بی هیچ حرفی کوچ می کند"

بی هیچ حرفی کوچ می کند

بی هیچ شوقی تغییر فصل می دهد

حالا بگو؛

این مسیر جای دوری نمی رود

همین جا بیخ گوشت

جنگ ،

مرگ

کار خودش را می کند.

« نذر کرانه ای»

بی فایده است

در انتظار کدام فصل درنگ کنم

تا تو دوباره عاشقم شوی

با پرنده ای در اوجِ لذت!

با بار و بندیلی که نه با باد می آیدو

نه با باران !

بی فایده است قدم زدن در کوچه و خیابان

دست کشیدن روی سنگریزه های رنگی شب!

فانوس را بر می دارم

پاهایم را می چسبانم به اضطراب رنگ هایی

که به زیر قدمهایت ته نشین می شود.

و دست هایم ،

نذر کرانه ای که هر روز

با هیأتی از ابرها،

تو را به خانه بر می گرداند.

 

 بی فایده است باید بمیرم

تا زنده شوم در پیراهنِ فصلی که شکوفه هایش

دورتر از زمستان امسال

یاد تو را ،

بر سر و دوش این خانه

احرام می بندد.

"نذر بی بهانه "

 

به قابِ عکس خالی تو

نگاه می کرد

به سایه ای

که هیچوقت مال خودت نبود.

و خانه ای که همیشه خالی از هیاهو بود

و لبخندی که سالها

از ترکهای خسته ی دیوار چکید

و نذری ،

که بی بهانه بارید!

"زنجموره های بی پروا"

از دلم خبر نداری

وقتی که باران ،

پشتِ باران و

عطسه

پشتِ عطسه می آید

انگار رفتنت را ،

پیشاپیش جشن گرفته اند

این زنجموره های بی پروا...