لینک کانال اشعار سعید مبلّغ ناصری

از شما دوستان نازنین دعوت می شود از اشعار و مطالب بنده در تلگرام دیدن فرمایید

telegram.me/saeidnaseri52 

سردم، امــا هنوز هم جــــان دارم

سردم، امــا هنوز هم جــــان دارم

 

بر آمــدن بهـــــار ایمــان دارم

 

یک تکه ی ابر بی قـــرارم که هنوز

 

 

در سینه ی تنگ، بغض بــاران دارم

                 سعید مبلّغ ناصری

پاییز پیامبری پر از اعجــاز است

هر برگ که با نسیم در پرواز است

 

 

پایان نگرفته در پی آغـــاز است

 

حاجات خود از حضرت پاییز بگیر

 

 

پاییز پیامبری پر از اعجــاز است

سعید مبلّغ ناصری 

هر کجای وطنم یک بم ویران دارد

 

هر کجای وطنم یک بم ویران دارد

پشت هر پنجره اش ماتم پنهان دارد

از هراس تبر مرد تبردار،درخت

چهره ی درهم و گیسوی پریشان دارد

به تن خسته ی بانوی فروشنده قسم

که در این حاشیه غم های فراوان دارد،

نگرانم که نبخشند سکوت دل ما

دست هایی که به کف خجلت یک نان دارد

و به خاشاک و خسِ خیسِ خیابان سوگند

که به بالندگی روزنه ایمان دارد،

کاش می شد که بخندیم ولی حیف،

دریغ طبق قانون ریا قهقهه زندان دارد

بغض دارم، و صدا در نفسم زندانیست

بغض در سینه ی من حالت توفان دارد

و به فرعون بگویید که در مکتب ما

هر زنی در بغلش موسی عمران دارد

باد می آید و بر پنجره ها خوشبینم

خانه مان پنجره ای رو به خیابان دارد

گرچه در بند کویریم و دهان سوخته ایم

عاقبت ابر برانگیخته باران دارد

سعید مبلّغ ناصری

برای چهل سالگی ام(تاریخ تولد 1/1/1352)

گفته بودم در خزاني زردرنگ
دست هاي سبز من جا مانده است
بر لب خشكيده ام ورد دعا
با اميد قطره اي وا مانده است

با كوير گونه هايي منتظر
تا ببارد از هواي ديده ميغ
آه و افسوس و دريغ آخر چرا؟
ابر افسرده نمي بارد دريغ

كاش بعد از چهل منزل گم شوم
در شب تنهايي پندار خويش
بعد از آن پيدا كنم من خويش را
از وجود خسته ي آوار خويش

چهل منزل طي شد و من تشنه تر
بهر عشقي كه بُوَد مثل سراب
مي رسم تا دوردست اما چه سود
مي گذارم لب به لب هاي حباب

در وجودم آتشي سوزنده تر
در گرفته بيشه ي انديشه را
بي محابا سوزد از عمق وجود
برگ ها و ساقه ها و ريشه را
---------

گفت در فصل بهاري دلپذير
از چهل بگذشت عمرت روز عيد
شاد باش و زندگي را پاس دار
مثل فروردين و آغازِ سعيد

آن چه بگذشته است منما ياد از او
بار ديگر زندگي آغاز كن
با صداي بالك مرغ سحر
با سپيده با سحر پرواز كن

با هزاران گله ي ابر سپيد
در هواي آسمان همراه شو
تا بداني كيستي تنها بمان
از رموز اندرون آگاه شو

يك نفس كافي است تا اندوه را
با نواي شاد خود رسوا كني
صد هزاران غنچه ي لبخند را
با نسيم مهرباني وا
كني

نوبهاري تازه آمد عزم كن
از براي مهرباني دير نيست
با دلت اين جمله را فرياد كن
كودك احساس شادي پير نيست

از قدِ خم شده ی داد سخن می گویم

از غم پنجره و باد سخن می گویم

از غم و حسرت و بیداد سخن می گویم

از غم سوخته نسلی که شده خاکستر

رفته از خاطره و یاد سخن می گویم

از غبار رخ انصاف به دوران ستم

از قدِ خم شده ی داد سخن می گویم

مُهر بر لب زده خاموش گرفتار سکوت

مانده در حنجره فریاد سخن می گویم

از ستم، رنج، ریا، فقر،  فساد

ظلم با این همه ابعاد سخن می گویم

از غم غنچه ی نشکفته ی عاشق در باغ

پرپر از سلسله ی باد سخن می گویم

از تب دوری خورشید پسِ ابر سیاه

زرد شد بیشه ی میعاد سخن می گویم

به مادرم كه صبح عاشورا به آسمانها پيوست

موج مي زد

در نگاه تو

مهتاب

و

دريا دريا ستاره باران بود

و

فوج فوج روشنايي

تو

عين دريا بودي

فراخ و صبور

تو

 عين رود بودي

زلال و پاك

در حال عبور

 

دست و دلم تا انتها با توست برگرد

دست و دلم تا انتها با توست برگرد

 

ديوانه و مست و رها با توست برگرد

 

در اشتياق لحظه ي ناب شكفتن

 

بي منت و بي ادعا با توست برگرد

 

وحشي ترين آهوي دشت عاشقي ها

 

اين گرگ باران ديده تا با توست برگرد

 

چون بوي شاليهاي شبنم خورده ي صبح

 

اين مرد شاليزارها با توست برگرد

 

هرنيمه شب هنگام باران مناجات

 

در لحظه ي سبز دعا با توست برگرد

 

با ساکن میخانه ساقی رو مگردان

 

جور و جفا ، مهر و وفا با توست برگرد

 

شوقي ندارد بي تو اين دست و دل من

 

دست و دلم تا انتها با توست برگرد

در گرگ و ميش فصل دلتنگي

در گرگ و ميش فصل دلتنگي

فارغ ز هر آلودگي ، ننگي

چون موجِ بي تابم كه مي افتد

آغوش سخت صخره اي سنگي

بر گو كه بهر يك سبد احساس

آيا تو هم مانند من لنگي؟

دلخسته ام از هرچه خونريزي است

مانند مرد زخمي جنگي

لنگ تماشاي كمي رنگم

رنگ صداقت رنگ بي رنگي

ديري است نشنيده است گوش من

نه ساز و آوازي نه آهنگي

گوشم پر است از حرف هاي مفت

بنواز تاري، بربطي، چنگي

اي لحظه هاي شرم برداريد

دست از سكوت زشت مافنگي

 

از ساغر عشق جرعه ای نوشیدم

هر چند به کام خویش ایام نبود

یا کبوتری نشسته بر بام نبود

از ساغر عشق جرعه ای نوشیدم

کاندر بر جم نیز چنین جام نبود 

کودک بغض

مدتی است کودک بغضم را


یارای صعود از صخره های سینه نیست


و گلویم

 

در انتظار فریادی


هرچند کوتاه


فسرده اند

زير اين گنبد گردون غبار آلوده

زير اين گنبد گردون غبار آلوده

اندكي در طلب روزي خود آسوده

عده اي در كم و بيشند و  به مال اندوزي

شرف خويش در اين راه همه آلوده

عده اي هم به هر آن چيز كه دارند خوشند

چون كه با آب قناعت تن خود پالوده

عده اي در طلب علم قدم بردارند

«اطلب العلم من المهد...» نبی فرموده

عده اي ساكن مسجد به عبادت مشغول

مهر داغي است به پيشاني خود اندوده

فارغ از عشق و صفايند و به ظاهر عابد

كي خداوند چنين راه و روش فرموده؟

ما نه آنيم و نه اينيم همانيم كه هست

در رهي گام نهاديم كه مِي پيموده

فارغ از مال و مناليم و زغم بي خبريم

نشود با مي و ساغر بدني فرسوده

باده ي تلخ و كناري، لب جويي و بتي

اين دم خوش همه ي زندگي ما بوده

مادر

سپاسگزار مادر

سپاسگزار مهر مادر

درنگ جایز نیست

چمدان دیروزم را بسته ام

 

و امروز را مشتاق فردایی هستم

 

که آبستن حادثه های بزرگ است

 

درنگ جایز نیست نیست نیست...

انتظـــارمــــرطوب

                                                 
                                                       

کـــوله بارم را بر زمین می گذارم و بیــــداری را چون بازتاب شگرف مـــاهی کوچکی در آب و آفتـــاب تجربه می کنم. شاید کمی دیر باشد، اما دریــــا را به تو می سپــــارم اگر چه برکه مرا کافی نباشد . سکوت، زخم عمیقی بر پیکر عصیــــان است، پس از کنـــار شالیزارهای سبز شمــــال که با شانه های نسیم الفتـــی دیرینه دارد تا بیکرانه های خـــزر با تو سخن خواهم گفت .
        تحمل ثانیـــه ها را ترجمان فاصـــله می انگارم و در تلاقی رودخانه و دریــا پس از رفتــن تو ، تلاش مرغهـــای دریائی را به نظاره می نشینم . دلـــم بی تاب می شود و از رود به دریا می روم. زورق اندیشــه ام از تنهایی پر می شود و با خود می گویم: ...

ادامه نوشته

خواستم باز بگویم ز دل تنگ و نشد

خواستم خواستم باز بگویم ز دل تنگ و نشد


شیشه ی ظلم و ستم دیده ی از سنگ و نشد


آمدم تا که بگویم که چه شد همنفسم


نفسم دور شد از من دو سه فرسنگ و نشد


خواستم تا زصداقت سخنی بنویسم


همه جا گشته پر از حیله و نیرنگ و نشد


گفتم این بار بگویم سخن از صلح ، ولی


زندگی خاسته با من ز سر جنگ و نشد


رفتم از ماه و ستاره بنویسم اما


شده شب از لج من مشکی پررنگ و نشد


گفته ام با دل خود از تو دگر ننویسم


دیدم این کار بود بر دل من ننگ و نشد


به تمنای نوشتن ز دل خسته ی خویش


زده ام باز به دامان قلم چنگ و نشد


خواستم تا بنویسم که چه آمد به سرش


از بد حادثه شد پای قلم لنگ و نشد


رفتم از دیده بخواهم که ز دل گوید و او


زده بیهوده دوصد بار به دل انگ و نشد


گفتم از درد و غم و رنج و بلا بنویسم


دیده ام شعر شده زشت و بد آهنگ و نشد


یادم آمد بنویسم ، دل دریایی من


حیف شد آبی دریا شده بی رنگ و نشد


این همه از دل تنگ تو سخن گفتی و باز


خواستی باز بگویی زدل تنگ و نشد ؟

آرام باش و حنجره ات را مدر رفيق

آرام باش و حنجره ات را مدر رفيق

شايد دوباره ناله ي قلبت اثر كند

هر چند شام تيره ي يلدا بود دراز

خورشيد پر فروغ شبت را سحر كند

*********************************

غمگين مشو ز غصه ي دوران و صبر كن

يك روز مي رسد كه دلت شاد مي شود

هر كوي و هر برزن شهر غريب تو

با جام مي دومرتبه آباد مي شود

*********************************

روزي دوباره بلبل آوازه خوان باغ

با عشق خويش بر سر و دستار مي زند

با نغمه هاي حنجره ي دلفريب خويش

آزادي صداي تو را جار مي زند

*********************************

صد آفرين به تو كه خودت را نباختي

چون كوه استوار بمان رو به روي باد

با شور رود و ولوله ي جويبارها

جاري به لب بساز و بخوان نغمه هاي شاد

*********************************

آرام باش و صبر كن و شكوه كم نما

هر چند قلب خسته ي تو زخم تير شد

وقني گذشت بهمن و از نو شود بهار

گويند يخ به دست حرارت اسير شد

*********************************

وقتي رسد سپيده دم آن صبح را ببين 

ديو سياه ظلم كشيده شده به بند

آنگاه بر سياهي روي ستمگران

از عمق دل با همه ي دوستان بخند

 

دلواپسی

پسکوچه های دلم

 

چقدر دلگیرند

 

وقتی دلالان دلواپسی

 

             رهایم نمیکنند...

چه بوی خیانتی!!!

در گندم زار سبز رو به تباهي

مترسكي ايستاده است

با دستاني باز

و

صداي قارقار شوم كلاغي

پيچيده در پهنه ي گندم زار

او كه تا همين ديروز

نفس مي كشيد در هواي لاشه هاي گند

امروز

 آسوده تر از هميشه

با خوشه ي گندمي در منقار

در انجماد دستهاي مترسك

به قار قار شومش ادامه مي دهد

                                   چه بوي خيانتي!!!

اينجا گورستان تاريك است

اينجا گورستان تاريك است

و من

در ازدحام اشباح سرگردان

بساط شجاعت پهن كرده ام

"بدو بدو حراج كردم"

و شايد

تا صبح دخلم را بياورند

برخیز

ببین!

 

چگونه تیغه های آخته ی آفناب

 

خواب جنگل مه آلود را

 

به چالش کشیده است

 

برخیز!

افتاده به دام مرگ را مانم من

امروز مثال برگ را مانم من

 

افتاده به دام مرگ را مانم من

 

در قلب پر از هراس شالیزاران

 

اندوه و غم تگرگ را مانم من

گلهــــــــای درون باغ را دار زدند

وقتی که به رسوایی گل جار زدند

 

دور و بر باغ جمله دیـــــــوار زدند

 

تا نشنود از دور کسی بوی گــلاب

 

گلهــــــــای درون باغ را دار زدند

درد

شکستم


غرورخویش را


و


تحمل ثانیه ها را


ترجمان فاصله انگاشتم


تاشاید


درامتدادنبودن خویش


                باتو بودن را تجربه کنم...

بگذار بگذرم

بگذار بگذرم

جای درنگی نیست

راه رهایی سخت و طولانی است

انگار شادی رخت بر بسته است باید رفت

اینجا هزاران آه سوزنده

در سینه ی اندوه

زندانی است

اینجا هوای دیدگان عشق

پیوسته بارانی است

                 بگذار بگذرم...   

با حیله ی تقدیر مرا کاری نیست

با حیله ی تقدیر مرا کاری نیست

بر دوش سبکبار دلم باری نیست

بگذاشته ام گام به راهی که در آن

از حکم غم و سرور آثاری نیست

زندانی بهار

وزیده فصل گلریزان نسیمی
که تا پیدا کند بر خود ندیمی
گذشت از دشت و از صحرا و از کوه
رسید از دور دست آواز اندوه
رسانده خویش را نزدیک آواز
که تا بگشاید از این چیستان راز
رسید آنجا و دید این بس عجیب است
قناری در کنار گل غریب است
قناری خسته در کنج قفس بود
بدوراز دلبر و بی همنفس بود
بگفتش فصل گلهای بهاری
بعید است این غم دل از قناری
چرا اندوه و غم ؟ فصل بهار است
بهاران جمله غمها را مهار است
به فصل بوی خاک و بوی باران
بخوان از نغمه شاد بهاران
به فصل رقصهای بید مجنون
چرا بنموده ای دل را پر خون
تمام بلبلان در باغ مستند
سپاه غصه ها را دست بستند
بیا بنگر به دشت و سبزه زاران
تماشا کن صفای کوهساران
زمان لذت و بوس و کنار است
رها کن غصه را فصل بهار است
بگفتا گر تو هم در بند بودی
چنین داد سخن در می نمودی
کجا دیدی نسیمی در قفس بود
همیشه در هوای تو نفس بود
به کنج محبسم دلسرد کردند
تمام رنگها را زرد کردند
الا ای همنشین برگ و باران
رها، آزاد، در این کوهساران
زمانی سبزه زاران را صفایی است
که از این بند و زنجیرم رهایی است
کسی که اسم و رسمش باد باشد
میان بند هم آزاد باشد
برو ای باد ای همواره آزاد
که هر کس شد رها باشد دلش شاد

سل گول (نیلوفر آبی)

باد ویرسایْ سَلَ مِئن
سل گول
هوتو خو جاسه ایسایْ خنده کُونه
آبِ جیر
لیمْ سرگردانَ بویْ
برگردان:
باد در میان مرداب وزیده است
گل مرداب(نیلوفر آبی) ،
همانگونه در جای خود ایستاده است و می خندد

درزیر آب
خزه سرگردان شده است

(سل = مرداب)(ویرسای = بلند شده است – وزیده است)(هوتو = همانگونه)
(لیم= نوعی گیاه شبیه خزه که در زیر آب می روید )

بگــــذار و بگذر و اهل عبور باش

بگــــذار و بگذر و اهل عبور باش

اندوه را رها كن و يار ســـرور باش

گاهي براي خلوت با خويشتــن برو

موسي صفت با دل خود سوي تور باش

حادثه ها مي گذرند خـــواه يا نخواه

غمگين مشو ز حادثه مرد صبور باش

در ازدحام كوچة بن بست خواستن

سر ، بر فراز و قلة سخت غرور باش

زشت زمانه چون سر راه تو سبز شد

بر بند ديدگان و مبين مثل كور باش

تا مي تواني از مي صدق و صفا بنوش

فارغ ز فكــرتِ زر و تزوير و زور باش

بازار عشق و مستي و شور و سرور را

با مهر خويش پر كن و چون جنسِ جور باش

بگذر ز ظلمت و شب تــرديد و اختيار

با گـام مطمئن به سوي كــوه نور باش

چــون عابري ميان خيابان زندگي

بگـــــذار و بگذر و اهل عبور باش

باز هم مادرم

باور نمیکنم آلزایمر گرفته باشی

این دروغ محض است

اشکهای چشمهای آبی ات

و بغضهای ترک خورده در گلویت

چیز دیگری میگویند مادر!

همه ی رنجهای سالهای دور و نزدیک را

به یاد می آوری !

فقط بازنمیگویی

تادلی نشکند

 کدام آلزایمر ؟!!...