غربت موهوم

غربت موهوم

اندیشه ی یک شاعر، باید چراغ خانه مردم باشد و نامش، ماهی بر پیشانی تاریخ... - پژواره -
غربت موهوم

غربت موهوم

اندیشه ی یک شاعر، باید چراغ خانه مردم باشد و نامش، ماهی بر پیشانی تاریخ... - پژواره -

بغض زمین!

هلاکِ من
برای کُلِ کرّات
فضای دَوَران دارد!

 خاک که پاک
- چشم هایم - را پلاک می کند!
باک ها می ریزد، کرّات گشاد!
چاکرانِ بی پرسانه
بر چپم چپه...
و چاکِ خاک از اندوه شان
به بار چکامه می نشیند!...

 هیچ دیواری
 از تصویرِ بغض کردهِ من
در امان نمی ماند!

 پیرامونِ کُتَلَم
رود رود غیظِ خدا را
 در می آورند!
...و ستارهِ قهرمانیِ - من -
طلوع.می کند!

* * * * *
- پژواره -
^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

...و باری...

من، از او که دستم می زند
کتفم از ورا می بندد
اشک
با دستارِ ابلق می گیرد
 سرم را در بازار کالا
 بالا می برد؛
تا مزارم را دست اندازد!
بیمناکم و بسیار بیزار!

نفس زمین
آلوده است
دلم
مهتاب می خواهد!

* * * * *
- پژواره -
^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

باز تاب!

تُنگِ تنگِ آهم
شکست
کلاغِ ذهنم
به دریا نرسید!

* * * * *
 سرِ من بلند است!
کوتاه می خندم
کشیده
 بر گندِ دنیا می گریَم!
تا گردنم بشکند!

* * * * *
جنون وُ بیمِ بید
از آنجا آغاز شد...
که  در سایه اش
جسمِ مسمومِ شیرین را
 با شیر بز شستند
 از تنهِ ستبرش
عصایی تراشیدند
برای دست های لرزان
و تنهایِ من!

* * * * *
- پژواره -
^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

عشق ؟

نقاشی که نگارِ شیرین را
با " تیزاب " ترسیم می کند
" فرهاد" نیست!
عفریتی ست با نقاب!

* * * * *
آه دخترکم!
آن شب های بی ماه
 یادت هست؟
که از چشمِانِ سیاهت
مروارید می ریخت
بر چهرهِ آفتاب!

* * * * *
شب است مادر
چشم های من
یا میزبانِ بالا ترین
 رنگ هاست؟!...

* * * * *
- پژواره -
^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

دردی !

اگر
چشم هایم شوخ
اشک هایم شیرین!
موهایم بُور؛
 لب هایم گل بِهی
زورِ راستم
با  چپم یکی بود
بینِ انگشتانم
- تفرقه - نمی افتاد...
نگاهم به راهِ  خویش
 می رفت!
خسته
 در کنجی دنج
دسترنجِ روای خود
می خوردم
و نشئِه
 بر می خاستم...
وه... - که - چِِه
 رویاییِ می شد!...
.
.
.
من، اما آه!
قطرهِ بزاقِ گرگی سیرم!
به نام فقر...
که پیرم در آورده و
 مستِ از
 شهوتِ مُرَفّهِِ بی درد است!
آن کِه نه در گرما
سرما نه رنگ می بازد
 سحرش با ناز آغاز...
 شبش با تاختن
بر بافته های سفیدِ من!
من دردم می آید
 دردا امّا
از شیههِ اسبی سفید
مرا تا به حرمِِ بختی
امن و بیدار باز گرداند!

* * * * *
- پژواره -
^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

یک پیام...؟

مردگان را ترور می کنند!
تا افکارِ زندگان را
به بیراهه کشند!...

* * * * *
- پژواره -
^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

« سزا »

جوانی ام
 با کشیدنِ نازِ گلِ یخ آب
کاهلی ام
 در داغِ گلِ حسرت کباب شد!
نه شرشر آب
پردهِ گوشی را مجاب کرد
بوی کباب
 نه مشامی را بی تاب!

* * * * *

شب با شال حالِ مرا
به دارِ زوال می آویزد
در خوابِ آشفتهِ آمال
تا بی خیال چالم کند!

* * * * *
 اقبال قالم گذاشت!
 دلم را قلم نیش زد!
برق دندان
 تا بر بی رنگم کشد!

 * * * * *

 زمستان
پارتیِ شبانه بر پا کن!
پوستم بکن
پارگیِ کلاهت بپوشان!
خونم بجوشان
گوشتم بسوزان
و با استخوانم قفسی
ساز برای روح سرکشم!

* * * * *
- پژواره -
^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

سه تلخ...

 لب ها اگر
با هم کنار می آمدند
 اهِم
 بی کلاه نمی ماند
موهایش در باد
 نمی سوخت!

* * * * *
واکسنِ درد من
گلوله ای ست
 که سینهِ قبرم را
 می شکافد
  قلبم - را - درمان
 نمی کند!

* * * * *
رنج هایم را به خط
 کردند
برای تقسیم گنج هایم
...و - من - با پنج
 تیر خَلاص شدم!
خِلاص...

* * * * *
- پژواره -
_____
برای :
« علی صفری »