از تخیل تا واقعیت. اینجا کجاست؟!


حوالی غروب بود که تلفن همراهم به لرزه افتاد.شماره غریبه بود . اولش پر بود از چند تا صفر و بعدش هم یه سری اعداد عجق وجق . شصتم با خبر شد که باید از خارجه باشه . جواب دادم:" الو" .   اونطرف خط حسین بود . از صداش پیدا بود که داره به خودش می لرزه . گفتم : " چطوری پسر؟ "بغضش ترکید و گفت : دست از دلم بردار که خونه . پرسیدم چی شده مگه؟ گفت :  هرچی زنگ میزنم  به حاجی  جواب نمیده .  واقعا ترسیدم .

اینجا تو کاخ سفید همه ترسیدن . اصلا لرزش اینجا اپیدمی شده.

 بعد از کلی حرف و حدیث تازه متوجه حرف حسابش شدم . میگفت : از بس شما گفتید مرگ بر آمریکا ، مرگ بر آمریکا ، ملک الموت اومده اینجا و بست نشسته دم در . اصلا چند سالی هست که ما هیچ غلطی نمیتونیم بکنیم . میگفت از ترس اینکه نکنه خبر این مرگ بر این و مرگ بر آن به مردم برسه ، سرعت اینترنت رو کشیدیم پایین ، سایت ها رو فیلتر کردیم ، پارازیت میفرستیم تو سطح شهر و میریزیم تو خونه مردم و دیش های ماهواره رو له میکنیم . اصلا میخوایم اینترنت رو تعطیل کنیم و تبدیلش کنیم به اینترانت ملی تا خیالمون راحت بشه .

خلاصه اینکه ، من رو واسطه کرد تا برم و از حاج  آقا بخوام که دیگه نگه مرگ بر آمریکا ، مرگ بر آمریکا . که واقعا حاج حسین رو ترسونده این مرگ بر آمریکا ، مرگ بر آمریکا . باراک می گفت ، حتی حاضره نرمش قهرمانانه کنه تا شاید بهش اجازه بدیم حد اقل هم که شده یه دفعه یه غلط کوچیک انجام بده. بنده خدا دلش لک زده بود واسه غلط کردن .

 منم الان میخوام آماده بشم برم پیش آقا .  آخه آقا مهربونه ، شاید راضی بشه که از عطوفت اسلامی خودش یه کم خرج این بدبخت حاج باراک حسین کنه . 

مواظب شلوارهاي خود باشيد  


بر طبق آخرين خبرهاي واصله، مايه ي ننگي ديگر، از دامان اين سرزمين برباد رفته، رخت بر بست.

با خبر شديم كه به لطفِ  با لياقتي مسئولين خدوم ِ اين آب و خاك، ساز ِ تار، اين وسيله ي لهو و لعب، در سازمان ملل به نام كشور آذربايجان ثبت شد.!

با كمال خضوع اذعان مي دارم كه بعد از شنيدن اين خبر مسرت بخش،چنان از خود بي خود شدم كه به ناگاه از ديگرنشانه هاي ننگين ِ اين سرزمين برباد رفته  ياد كردم. يادي از بوعلي و مولانا جلال الدين كه اين روزها فارس نيستند و خليجي كه ايضأ.يادي از خزر و ياحتي ذو- بازي دوران طفوليت كه اين روزها با كبدي مي شناسيمش!  و يا حتي يادي از چوگان- آنكه اين روزها حتي نمي شناسيمش.

و پس از اين سير پر غرور شناختن ها و نشناختن ها ، نوبت به تار ميرسد-كه مايه ننگ است و خفت و خواري، عذاب اليم است و مايه ي قهر حضرت حق تعالي!

و امروز به لطف با كفايتي مسئولين گرامي، تار هم به جَرگه ي ديگر نشانه هاي ننگ پيوست و نام پليدش از كنار سازملي ايران برداشته شد و حالا ساز ملي آذربايجان است!  و خدارا چه ديديد شايد چند روزي ديگر،نامي ديگر بر آن نهادند.

و اما بعد. اگر كمي  بر طالع نحس اين روزها تماشاي عاقل اندرْ بياندازيم،نشانه هاي ننگين ديگري نيزدر اين سرزمين هنوز رخ مي نمايند . 

ديري نپايد كه آنها نيز همچو بربط رخت بر بندند، تا ايزدتعالي مصون بدارد اين سرزمين را از ناپاكي. و بعد شايد نوبت به شوش دانيال رسد و ياحتي پرسپليس. و شايد چند روز ديگر خبرشويم از تغيير نژاد رستم كه شده عرب و ياكاوه كه شده روس و يا ...  .

و حتي شايد ميرزاي جنگل ، دكتر حسابي،كمال الملك و ...  . و بعد هم احتمالا زبان پارسي.!

واينها هيچ اهميتي ندارند. مهم چند متري چلوار است، تا بماند و بر سر گيريم و بگوييم كه ما جداييم از شما!

تو گويي آنها كه رفتند و با ديو هفت سر به جدال برخاستند و جان به جانان سپردند، دردشان هويت نبوده.! 

واصلا چه معنا دارد كه ما چله نشيني كنيم و يلدا را جشن بگيريم.همان بهتر كه اين نشانه ي شوم را هم تقديم كنيم به دوستان دور يا نزديك!! اين است روش عدالت.


در پايان با سپاس بي نهايت از درايت مسئولين گرامي،خواهشمند است ،دست كم ، دست از شلوارهاي ما بردارند. قول مي دهيم اين يكي را دوتا نكنيم و به كم قناعت كنيم تا بماند براي شما هر آنچه در اين سرزمين است!!  تا بخوريد و بياشاميد و نينديشيد!!  

رفتم به باغ صبحدم تا چنم گلی      

آمد به گوش ناگهان آواز بلبلی


مسکین چو من به عشق گلی گشته مبتلا          

واندر چمن فکنده ز فریاد غلغلی


می گشتم اندر چمن و باغ دمبدم                         

می کردم اندر آن گل و بلبل تاملی


گل یار حسن گشته و بلبل قرین عشق

آن را تفضلی نه و این را تبدلی


چون کرد در دلم اثر آواز عندلیب

گشتم چنانکه هیچ نماندم تحملی


بس گل شکفته می شود این باغ را ولی

کس بی بلای خار نچیدست ازو گلی


حافظ مدار امید فرج از مدار چرخ

دارد هزار عیب و ندارد تفضلی


                                                          حضرت حافظ

...

در مسلخ عشق جز نکو را نکشند

روبه ‌صفتان زشت‌خو را نکشند


گر عاشق صادقی، زکشتن مهراس

مردار بود هر‌آن‌که او را نکشند



                                                          ميرزاده عشقي


حال شعرم نيست

ناي شورم نيست


حال زندگاني، هم 

چون فروغم نيست

بوسه

بوسه يعني منتهاي آرزو


بوسه يعني رنگ فالي ارغوان


  

بوسه يعني رجعت زيباي دل

 

يعني آندم ،

چون كه تو همراه من

خاطري از يك نظر گم مي كنيم


يعني آندم كه صراحي را به كف

از ازل تا به ابد پر مي كنيم


 

بوسه يعني ،

لرزه هاي پاي دل

وقت سلام


لرزشي اندر جبين

وقت وداع


 

يك نظر در  هيئت عشق و جنون

در تماشاي نگارت چيره چشم

 

چون شوي بوفي و كور اندر چشم خلق

بر نظر بازي گزاري وقت را


 

 


.بوسه يعني حلقه هاي چشم دل


 

وقت ميلاد نگارت

با خدا

گفتن راز و نيازي آشنا

 

 

بوسه يعني دست مادر وقت صبح

خنده ي رعنا و صنوبر گونه اش

 


بوسه يعني چشم بابا

ياديار

لحظه ي : آب، بابا، نان ،داد

...

 

میدونم که همه این کتابو خوندن... پدر ، مادر ، ما متهمیم


پدرمومن من ... مادر مقدس من ... نماز تو یک ورزش تکراری است بدون هیچ اثر اخلاقی و اصلاح عملی و حتی نتیجه بهداشتی ! که صبح و ظهر و شب انجام می دهی اما نه معانی الفاظ و ارکانش را می دانی و نه فلسفه حقیقی و هدف اساسی اش را می فهمی. تمام نتیجه کار تو و آثار نماز تو این است که پشت تو قوز درآورد و پیشانی صافت پینه بست و فرق من بی نماز با تو نمازگزار فقط این است که من این دو علامت تقوی را ندارم!

تو می گویی: نماز خواندن با خدا سخن گفتن است. تصورش را بکن کسی با مخاطبی مشغول حرف زدن باشد اما خودش نفهمد که دارد چه می گوید؟ فقط تمام کوشش اش این باشد که با دقت و وسواس مضجکی الفاظ و حروف را از مخارج اصلی اش صادر کند. اگر هنگام حرف زدن "ص" را "س" تلفظ کند حرف زدنش غلط می شود اما اگر اصلا نفهمد چه حرفهایی می زند و به مخاطبش چه می گوید غلط نمی شود!

اگر کسی روزی پنج بار و هر بار چند بار با مقدمات و تشریفات دقیق و حساس پیش شما بیاید و با حالتی ملتمسانه و عاجزانه و اصرار و زاری چیزی را از شما بخواهد و ببینید که با وسواس عجیبی و خواهش همیشگی خود را تلفظ می کند اما خودش نمی فهمد که چه درخواستی از شما دارد چه حالتی به شما دست می دهد؟ شما به او چه می دهید؟ و وقتی متوجه شدید که این کار برایش یک عادت شده و یا بعنوان وظیفه یا ترس از شما هم انجام می دهد دیگر چه می کنید؟ گوشتان را پنبه نمی کنید؟

اگر خدا از آدم خیلی بی شعور و بلکه آدمی که مایه مخصوص ضد شعور دارد بدش بیاید همان رکعت اول اولین نمازش با یک لگد پشت به قبله از درگاه خود بیرونش می اندازد و پرتش می کند توی بدترین جاهای جهان سوم تا در چنگ استعمار همچون چهارپایان زبان بسته ی نجیب بار بکشد و خار هم نخورد و شکر خدا کند و در آرزوی بهشت آخرت در دوزخ دنیا زندگی کند و در لهیب آتش و ذلت و جهل و فقر خود ابولهب باشد و زنش حماله الحطب!!!

و اگر خدا ترحم کند رهایش می کند تا همچون خر خراس تمام عمر بر عادت خویش در دوار سرسام آور بلاهت دور زند و دور زند و دور زند...... و در غروب یک عمر حرکت و طی طریق در این" مذهب دوری" به همان نقطه ای رسد که صبح آغاز کرده بود. با چشم بسته تا نبیند که چه می کند و با پوز بسته تا نخورد از آنچه می سازد! و این است بنده مومن آنچه عفت و تقوی می گویند.

کجایی پدر مومن من... مادر مقدس من... وای بر شما نمازگزارانی که سخت غافلید و از نماز نیز. در خیالتان  خدای آسمان را نماز می برید و در عمل بت های قرن را. خداوندان زمین را... 

بت هایی را که دیگر مجسمه های ساده و گنگ و عاجز عصر ابراهیم و سرزمین محمد نیستند...



www.gruheshimi.blogfa.com

اينم واسه امير خان!!!!!!!

زمستان

همه از زمستان گفته اند، از روسياهي ذغال و از سرماو خموشي روزگار.

زمستان،

همان كه گفته اند:

                     سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت

                     سرها در گريبان

                      ...

                    زمستان است

                  زمستان است

                    ....

                   نفس ها ابر دلها خسته و غمگين

                     ...

                    هوا دلگير ،درها بسته ، ....

                    سقف آسمان كوتاه

                    غبار آلوده مهر و ماه،

                     زمستاه است

 

همه از زمستان گفته اند، از خموشي و ياس و سكون.

در ميان گفته ها اما شنيده ايم سرودي ديگر.


شنيده ايم اما كه:

                       رسيد مژده كه ايام غم نخواهد ماند

                       چنان نماند و چنين نيز هم نخواهد ماند

 

و آنگاه ،بعد از روسياهي ذغال، بي شك زندگي سر در خواهد آورد از خاك.

بيرون خواهد جست آفتاب و رونق بازار عطر فروشان نباتي خواهد شد.

و بي شك خواهيم شنيد كه خواهند گفت:

                    


                         زكوي دوست مي آيد نسيم باد نوروزي

                       از اين باد ار مدد خواهي چراغ دل بر افروزي

(اين روزها آنچه برم مي رسد خوش نيست.كوكش بسازم نيست و ...

اين روز ها كه مي گذرد هواي اسمان رنگ كعبه آمال گونه ندارد...

اين روز ها را بگوييد زود تر شب شود

بگوييدش ...

اين روزها حافظ هم مي زند ،بر كوس ِ رسوايي فالِ اين روزها.)


به كوي ميكده يا رب چه مشغله بود

كه جوش شاهد و ساقي و شمع و مشعله بود


حديث عشق كه از حرف و صوت مستغنيست

به ناله دف و ني در خروش و ولوله بود


مباحثي كه درآن مجلس جنون مي رفت

وراي مدرسه و قال و قيل مسـله بود


دل از كرشمه ساقي به شكر بود ولي

ز نامساعدي بختش اندكي گله بود


قياس كردم و آن چشم جاودانه مست

هزار ساحر چون سامريش در گله بود


بگفتمش به لبم بوسه اي حوالت كن

به خنده گفت كيت با من اين معامله بود


ز اخترم نظري سعد در رهست كه دوش

ميان ماه و رخ يار من مقابله بود


دهان يار كه درمان درد حافظ داشت

فغان كه وقت مروت چه تنگ حوصله بود


مرا به جشن تولد 

              فرا خوانده بودند


چرا

     سر از مجلس ختم

                           در آورده ام؟

                                                         


                                                        (قيصر امين پور)