غربت موهوم

اندیشه ی یک شاعر، باید چراغ خانه مردم باشد و نامش، ماهی بر پیشانی تاریخ... - پژواره -

غربت موهوم

اندیشه ی یک شاعر، باید چراغ خانه مردم باشد و نامش، ماهی بر پیشانی تاریخ... - پژواره -

شاید بهار!

ای بهار
برگهِ آزادیِ من
پلک های نمناک توست!
بگشای پنجره را
و باز
در فراقِ رنگ های دل انگیزم
ببار!
ببار!

* * * * *

پژواره

برخیز!

 برخیز!

حماقت فرهاد تمثیل است !

و شیرین شهدی ست

بر قامت واژگان عریان!

فرهاد موهوم ست!

گمانه است!

بهانه است!

شیرین نیز فسانه ست !

یک رویای کابوسانه است

آن خارکه روئیده بین من و فرهاد

قامتِ وارونهِ فرتوت تیشه است!

گوژپشتی ست با نقاب!

عمروعاصی ست لُخت و عور!

که عاشق می کُشد!

خصم الهام ست و تیغی ست تیره

اما اما

لاله گون از خون پروانه !

دشمن بال های اندیشه است!

برخیز!

این راز از آسمان بپرس

شیرین درآغوش دریا خفته است

برخیز لاابالی!

این گور پر از خالی ست!...

برخیز!

...

 » فریاد من همه گریز از درد بود »

* * * * *

- پژواره -

اشک مشک

صف شکست و، واز میان صف گذشت

برلب آبِ اسیر صف نشست

مشک را از آب در بند یزید

پُر نمود اما خودش را تشنه دید

لاجرم مشتش به سوی رود شد

رود ازدستان او خوشنود شد

آب با لب های او شد همجوار

تا  کُند لب  آبِ مشتش را شکار!

ناگهان لب های پُر بار حسین

کودکانِ تشنه و زار حسین

را به یاد آورد وگفت ای نفس من!

کی چگونه مانده ای د رحبس من؟

نفس با آل علی بیگانه است

تشنه تر از من شه فرزانه است،

نفس اگر بینی که این رود این چنین

بی وفائی می کند با شاه دین

چونکه در زنجیر مشتی جاهل است،

وانگهی از شاه دین کی غافل است،

غیراز این باشد به دشت کربلا

می کنَد توفان، بَرَد آن اشقیا !

گفت کی عباس سخن را راه نیست،

هیچکس تنهاتر از آن شاه نیست،

وانگهی عباس ،بعد ازشاه دین،

کی سزاواراستِ مانده ماه دین

یاابوفاضل ، بریزآب را ننوش!

بهر تشنه کودکان لختی بکوش،

بر حسین و تشنه کامان شد نژند

آب را بر نهر ریخت و شد بلند

یاعلی گویان، مشکش در بغل

مشک گریان شد ز پیکان دغل!

بر سر پیمان دو دست و جان نهاد

آرزوی تشنه کامان شد به باد!

* * * * *

پژواره

آهم را مومیایی کن!

دیگر بار برخواهم خاست؟
  مطمئن نیستم!
دنیایم هنگامی

در گرو یک بازدم است

 باز دمی که در انتظار معشوق

باز می مانَد

تا  غزلی شوَد
غزلی که محتاجِ یک

آه ست!

  در امتداد رهواری

که چوبین نخواهد بود!

چاووش بخوان!
چه خوش می خوانی؟...
بخوان!
دوباره آیا بر خواهم خاست؟

 


من به نظارهِ شهری

پر از رنگ و نفاق

نشسته ام
که مردانش نقاب

از چهره دریده

زنانش سیاه پوش

در انتظار مردی

 به رنگ خون

آغوش گشوده اند!


پحکایت تلخ شعرم را

پاجی

در افکارت مومیایی کن!

* * * *  *

تقدیم به آقای (عبدالحسین خورشیدی پاجی)


24/11/89

پژواره

به شب بگو!

 بگو به شب

به شب بگو مهر مرده است!
بر سایه سارِ سبزم
سنجاق شده که
این مرداب را
مرده ای نیست!
به شب بگو بر دریا بگریَد
به شب بگو
مهر مرده!
ماه جوابگو نیست!
و ابر های خاکستری
 در آرِزوی گریه مرده اند

به شب بگو
شب تو برای قصه

با خواب آمدی

نه برای مرگِ آفتاب

آمدی!

 بگو به شب!

مرده

مردن

مردند

مرده اند!

_________
۱۶/۱۱/۱۳۸۹
_________

پژواره

هنوز تنم گرم ست!

هنوز تَنَم گرم ست!
هنوز تنم گرم ست
کجا می بَری مرا
بگذار بخوابم!
تنِ تفتیدهِ خاک را
حس می کنی
 شعله ور است
 در امتداد تنِ من؟
در گورستانی
 سرد و متروک
و من از نیش خر مگسی
 مغروق
در شبنم خزه های روییده
بر مزارم
حمام آفتاب می گیرد
به خود نمی آیم چرا
کجا می بَری مرا ؟
بگذار بخوابم!
هنوز تنم گرم است
بگذار بخوابم...

* * * * *
5/8/1389
در غربت موهوم

پژواره

برگرد!!


مردی می آید
مردد!

به فراسوی شهری می اندیشد
که بار ها امتحانش

نشت کرده ست!

شهری که زنانش

بر عهد مردانش

چهره به چنگ سپرده اند!

کاش امروز بود
تا او سفیرش
دکمه ای را رقم میزد
که بر گرد!
اما افسوس دسترسی
به هیچ

مشترک مورد نظری

امکان پذیر نبود!
تا مشرکان را به اشتراک گذارد!
و در هیچ

خانه ای رقم نخورد

  - او - و کودکانش!
............
گاه باید

واجب را ایستاد!

حتی امروز...
........
پژواره

استخوان من!

درود بر تو ای خاک!
ای عنصرِ آشنا و پاک
که دل

به فرسایش استخوانم

نمی دهی!

چه خوب

می شناسی مرا

که نشانِ فخرِ توام!
بر بلندای قله های تَمَدُن.
یکی توتیای چشم ات

می کند،

دیگری دخمهِ خشم ا ت

می پندارد!

و من

بر سر می افشانم ات...

* * * * *

پژواره
۲۵/۷/۱۳۸۹
در غربت موهوم!

رختِ خدا...

تو کی هستی؟
که در متنِ زمان می جوشی!
واژِگانِ لُختِ را
رختِ خدا می پوشی
رختِ الهام
رختِ احساسی تمیز
رختِ یک اندوه از زخمی عمیق!
رختِ شادی نه، گمانم؟
رختِ یک امیدِ مبهم!
خانه ات ابری ست انگار
و اجاقت سرد و خاکستر
به زیر، بی قراری می کنی!
تو کی هستی
مردِ غمگین
کآسمانی می سُرایی؟
اندرین بیغولهِ تنگِ زمین!
از تبار نورِ هستی
و از خزانِ مردِ مردان!

بی گمان

بر خاسته از یوشی...

* * * * *

۶/۹/۱۳۸۹

- پژواره -

تقدیم به جناب - حمید رضا یعقوب زاده -

وادی من!

آرِزو دارم دلم یک دم
ز بند آزاد شوَد
راهیِ جاهایِ نا آباد شوَد!
وارِدِ آن وانهاده های تنها
مانده بی فریاد شوَد!
شاید این دل شاد شوِد
و از این بارِ گِران آزاد شوَد
وه چه
آهنگین و غمگین سر دهَد آواز
آن پیرِ بومِ با وفا
نه برای خود که فردا
رویِ دیوارِ سیاهی
ماتش می بَرَد!
سیرِ از پوشال
 با چشم های باز و مهره ای!
او برای من می خواند و می گِریَد
کز جفای خود گرایان
تنها و متروک مانده ام!
من که بودم
شاهدِ صد سوگ و شادی!
سرپناهی بوده ام
از بهرِ رمز و رازِهای ساکنانِ رفته
 زآن وادی!
بی شمار زخم هایی هستم
کهنه و بی التیام
که جا خوش کرده ام
بر سینه ی خاموشِ آبادی!

* * * * *
پژواره
۲۸/۹/۸۹
تقدیم به مهندس
- سیاوش پورافشار -

پژواک اندوه!

نهالی در دستم
لبخندی بر لبانم
قرن ها

بر خطوط ابریشمین

به ریشِ دنیا خندیدم!
در زیرِ باری گران!
و امروز
رود رود می گریم!
در حسرتِ باری

که به کرمان بردم!...

* * * * *
۲۶/۱۰/۱۳۸۹
پژواره

سراب!

من مهربانی را در پارک ملت

از کلاغ ها
آزادی را در تالاب انزلی
از قورباغه ها آموختم!
* * *
من در سرابِ خیالم
دو چهره می بینم
یکی حلقه حلقه مهر می بارد و
سبد سبد گُل می افشاند!
دیگری
 برای آزادیِ عقده هایش
گلوی سراب را می فشارد!

* * * * *
۹/۱۰/۱۳۸۹
 پژواره

پروانه ها، خواهند رقصید...

من
 باغبانی پیرم
که نهالی را در خزان
می نشانم!
کاش از بهار
نفسی باقی بود
تا عطرِ شکوفه هایش
هوش از سرم می برد!

من این آرزو را
به گور خواهم برد؟
و پروانه ها
از شهدِ شکوفه هایم
   سر مست
خواهند رقصید
 تولد دوبارهِ مرا
جشن
   خواهند گرفت!

  نه !
پروایی از زمستان
  ندارم بی امان
با پرچمی سرخ او را
به اسارت خواهم گرفت!

تولدم
 اجتناب ناپذیر ست!
در پردهِ ابهام زمان!
وَ آرزویی
 که جاودان خواهد ماند!...

* * * * *
- پژواره -
^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

گیسوان خدا...

  عمری ست

ملعبه و مضحکهِ خدایانِ دخمه ام!
هراسان از دخمه!
و از خداییِ خود خسته!
می خواهم
 در خود فرو وَ فرا روَم
  عمر جاودانه ام را
 خود، رقم زنم
از ابرهای نازا
 آزاد و رها
ابرهایی
 که آبی ی دریا را
به میخ کشیده اند
بگذرم
بالاتر از مهر وُ ماه
بر بالِ مَلَک
 از فلک
تا بی نهایت
بر گیسوانِ خدا
چنگ زنم
و به ریشِ جاذبهِ زمین
بخندم!
* * * * *
- پژواره -
۱۴/۸/۱۳۸۹

مهر (برای سارا)

خواهم آمد
سایه ها را هِرَس...

حقیقت را استحاله!...


پشتِ پِلکهای ارغوانی
خواهم ایستاد!
از تار و پودِ رنگین کمان
سبدی خواهم بافت
پُر از یاسِ سفید!

بر گُسَل ها
باغی خواهم ساخت!
در آن

بذرِ زیتون خواهم کاشت

- دوست خواهم داشت -
- دوست خواهم داشت -

* * * * *

پژواره

3/12/89

سوگند به رنگ خون

یا حسین!

سوگند به رنگِ خون

ترس اگر دارم ز مرگ

نامِ آدم همچو بی ننگی

سنگینم بوَد!

از خودم گویم

که مردم بی صدا

آخ بی آواز بمیرَم هر غروب

هر سحر مانندِ مرغی پر زنان

زنده می گردم بدونِ سر

راسِتی که می توانَد

بی حساب و بی کتاب

وقت بگذارد

تا مکافاتِ ستمگر بشمُرَد...؟

وانگهی عمرَم رَسَد

تا دشمنانم را قطار

پشتِ بر دیوار

بی قرار

که هر یکی

یک گونه می ترسَد ز مرگ

بنگرم و بشنَوَم

فرمانِ آتش را به گوش!...

* * * * *

پژواره

در خاطرم...

کاشِکی داشتم

روانی با دلی

تا خلیل آسا

به قربانت کنم
چون هنوز هم

تو برایم کعبه ای!

بی روانم
دل گریخته از قفس
- دل - اگر

زندانیِ این سینه بود
رو به کعبه خون از او

می ریخِتم...

تا کنم

دینم ادا ای قبله گاه!

* * * * *
پژواره

این شعر نیست!

آواره ی منیژه ام
در چاهِ جنیفر لوپز!
در پس کوچه های باغ - بَنان -
 گم شده ام!
بر بالای صلیبِ سیاهی
بی وطن!
سخاوتِ پوریای ولی ام
آرِزوست
سالهاست از ضربهِ - آندر تیکر-
خود را گم کرده ام!
جویایِ انتقام از پورِ پشنگ ام
و بازو بندی
 که مادر، به یادِ پدرم داد!
و در جامِ سیاهِ بی هویتی خون بار!
گوش هایم
 در رویایِ صدایی دلکَش ا ست
و از بانگ ناهنجارِ- هیچکس -
بی پرده!
مشامم هوسِ گل محمدی
 کرده است
که اسیرِ گل سان های مجازی ست!
می خواهم با خدا
با زبان خود سخن بگویم
ولی دهانم
 بوی خیانت می دهد...!

* * * * *
- پژواره -

بی سخن و هیچ

در پیِ پیراهنم
پیراهنی
که التیام نمی بخشد
چشم هایم
و دست هایم که لمس
نمی شوند
لیلی با من است!
فرهاد سان
 تیشه می زنم
از شیرین شیری
 داغ برایم نمی آید!
جز عفریته ایی که تیشه
 به ریشه ام  می زند
بی سخن وَ دیگر هیچ !

* * * * *
- پژواره -

رنگ من

من آن دریایِ آرامم

که آبستن به توفان است

  سپیدیِ ظاهرِ آرامِ من!

... و من

در انتظارِ خشمِ مجنون گونهِ خویشم و

سرخی

یادِگارِ سیلیِ عار و غرور است

من این رنگ را

تنها از حاصلِ سیلی به رخسارم

با خواهش های چشم هام می شناسم!

دیگَری رنگی

که بیشتر می شناسم

حاصلِ آتش و

تندیس شرر بارِ من است!

* * * * *

- پژواره -

لحظه ها

لحظه ها را

با حسرت می نگرم

که می افتند

به خاکم!

تبدیل می شوند

به وقت های طلائی

و من، بی بهره

  از این دگردیسی!

* * * * *

- پژواره -

...و دست هایم

چشمانم خسته را
به کدام کوره راه
نشانه گیرم
به سیاهی تا نروند
پینه دستانم بسته!
 چروکیده را
به کدام سو پر دهم
تا از یاس بازگشت شان
خشمکین،
ویران سینه ام من
 ویران تر نشود...؟
از بس
 فراموش شده ام - من -
که مرگم نیز
یاد آورم نمی شود!
در جایی که
مرده ام را می ستایند...!

* * * * *
- پژواره -

فراق

 ایوب وار صبر...

 یعقوب وار

چشم در راه می مانم!

علی گونه سال ها

بی حرمت می شوم!

و در رویا فاصله ها را

با موی لیلی گره می زنم...

 پتیارهِ فرهادکش

افسوس اما

کهِ مرگ شیرینم را

مویهِ هِ هِ...

دراین میان تا تیشه را

برندهِ بازی اعلام کند!

* * * * *

پژواره

آخرین آرزو

 گور من

آیا کجاست

آرزویِ آخرم

این است آیا می شود

پیدا یک وجب خاکی

که می پوسم درآن؟...

آخر

می خواهم چنانچه

مانده از عمرم دمی

چندِ شاخه

یأس زرد در- آن - نشانم!

 دستِ کم

تا حسرتِ کاشتن

  وَ برداشتن

دیگر بر دل نمانم!

گور من، آیا، کجاست؟

* * * * *

 پژواره

تمثیل

                  گفت دنیا را ببین زیبا بود

                  گفتمش زشت ازبرای ما بود


                چشم من زیباترین چیزی که دید

                شعر نیما بود و عارف با امید


                 عارف از جرم  پدر دیوانه شد!

                 با خوشی های جهان بیگانه شد


                  جان  نیما را گرفت افسانه اش

                  ثالث هم آتش گرفتی خانه اش!


               بآن همه گرمی که آن کاشانه داشت

                او زمستان را درآن خانه نگاشت.

* * * * *

- پژواره -

                                                بهار1389