شمع ها
در گودیِ شمعدان های مجلل
محکوم به حبس ابد شده اند
و مورچگان بال دار
شکنجه یشان!
* * *
پروانه ها
دیگر رنگ ها را نمی شناسند!
رازِ چشم های کاذبشان
ورد زبانِ خفاشان شده است!
* * *
سفیدیِ چشم هایت
نشانهِ آرامش است
بر پهنهِ لاجوردی
زیر پوست سکوت!
که رفیع ترین قله ها را
به آتش افروزی
فرا می خواند!
* * *
لب هایت
طلایه دارِ باغ های معلق بابل است
برای زندگی!
* * *
گل سرخی که مقصدش
خانهِ سالمندان است
ارزنده تر از تاج گلی ست
که مزاری را
در آغوش می گیرد!
* * *
فاصلهِ من و تو
هشت دقیقه
سکوت ست!
اگر عقربه های ساعت
در اغوشِ چهار صفر
نمُرده باشند!
* * *
درد
در آتش جانم می رقصد!
تن تفتیدهِ من عمری ست
مشتری و
میزبانِِ باله بازان
و دنباله دارهای گداخته ای ست
که نامی جز - درد -
برازنده یشان نیست!
* * *
چشمهایت انگار
در انتظارِ ستارهِ سفیدی ست
در چلهِ ابروانت تا بدرخشد!
* * *
دلتنگ نام خویشم!
می خواهم
روی پای - خود - بایستم
" استاد"
چند آه رفیع تر از
قامتِ خمیدهِ من است!
* * *
گام هایت
تفرقه انداخته اند
بین این تشنه زمین
با جاذبه!
برف آیا می تواند
ریش بگذارد گرو؟
* * *
رعشهِ دست هایم
با آمدنِ تو
پاسگاهِ خود را
ترک...
و در جشنِ ماندگاری ات
سکوت را می شِکنند!
* * *
نمازِ خروس قضا شده!
پرچین ها
سر درد گرفته اند!
میخک ها مو خوره!
گل یخ تب کرده!
گلِ حسرت شاهد ست!
* * *
ساعتی خواهم ساخت
از زمرُد
لحظه های حضورت را
در ذهنش
فریاد خواهم زد!
تا هدیه تولد تو باشد!
* * *
تنها
در برابر خدا
تا
و پا می شوم!
* * *
تلفیقِ گذشته
حال
آینده
یک اصل است
برای ترقی!
* * *
میانسالیِ خزان
برگ برگ می شود
معصومیت
در نگاهِ تو
جوانه می زند...
* * *
با
مردمکِ درد
وقتی به درد
نگاه می کنم
به جایگاه رفیعِ درد
پی می برم!
* * *
من شاگرد تاریخم
و وامدار دلتنگی هایش!
* * *
آنگاه که درد
نقش
ایفا می کند
هنر
جایگاهی ندارد!
* * *
پژواره