غربت موهوم

اندیشه ی یک شاعر، باید چراغ خانه مردم باشد و نامش، ماهی بر پیشانی تاریخ... - پژواره -

غربت موهوم

اندیشه ی یک شاعر، باید چراغ خانه مردم باشد و نامش، ماهی بر پیشانی تاریخ... - پژواره -

... از این جهنم!

بی هم،  با فهم کاش
می شد این تنهایی را
برداشت و

رفت بی غم آنجا که
نه صدای

ستم می دهد یک

دم، نه بوی تن آدم!

* * * *

-  پژواره -

چرخشی

... یکی
 همه را برمی دارد برای یکی،
همه ناتوان از برداشتن یکی!


پ.ن:
هر کشیده کوتاه
 باید دارای پیچیدگی هایی باشد و در خود با لایه هایی پنهان، به ظاهر در عین سادگی نگاره های کوتاه خود و  شاعرانی چند را لذا گاهی به اناری تشبیه می کنم اندر فشار؛ که نخست یکی است و پس از انفجار، چه بسیار...

 ... شعر گفتن
یک دل تنگ می خواهد و
 چند جغرافیای سوخته
 جهان بینی...

* * * *

- پژواره -

کارگزار رانتخوار!

 ... بر پشت، با مزرعه ای خنجر در دل، با هزار
 زخم کاری "ما "، از کسی که کلاه از سر
شهید
 برداشته بر این دشت تشنه تخم فساد کاشته؛
نه انتظار یاری داریم نه ایمان، به امانت داری!

بی کلاه

بی کلاه
با از خود بالاتر هیچگاه
نه قهوه ای نوشیده ام و
در جامی شکسته هرگز
نه قطره ای شوکران!
با هم رنگ خود شبی اما
سه جهان غصه خورده و
هزار و یک مرد مرده ام!

*  *  *  *

- پژواره -


... با درد

تا فاصله هست، حوصله ی هیچ

آغوشی را ندارم برای شنیدن حرف مفت

نه هیچ گوشی را...!

* * * *

- پژواره -

کوبه ای بی هماورد

... در این

عصر سرد

"  با درد "

فریاد مرا

کدام مرد

 درک

می کند؟

سکوتم را
و کدام

مرد، درد!

*  *  *  *

- پژواره -


راستی آقا

چرا هیج خدایی مرا

به جا نمی آورد...؟!

*  *  *  *

- پژواره -

کمی کاش

... زیبایی ام چرک کرده!

درد

دریچه دلم را دریدهِ. . .

درمان، امانم نمی دهد!
زبانم از بیان بریدهِ

امید به جانم نمی دمد!

خاک با دست های خسته

از خاکسترم کنار نمی آید!

* * * *
پ.ن:

من، دردناکترین

" نماد" تاریخم...!

*   *   *   *
- پژواره -

طلایی به رنگ بلا !

... کاش چاه های نفت

 تمام می خشکیدند و

بی گناه - اشک -

از چهره ی این همه ماه!

زمین یا

یبوست می گرفت و

آل سعود

با آمریکا، بیماری وبا...!

*  *  *  *

- پژواره -

بی رنگ

... کاش

هنوز سنگی باقی بود!

دردم را با او تا در میان

 می گذاشتم و تا روز حساب

سرم را بر سینه اش!

*  *  *  *

- پژواره -

تا صور اسرافیل!

... با خود روزی آرزوها را

تمام به گور خواهم برد
و مرده ای
 خوشبخت خواهم بود!

*  *  *  *

- پژواره -

به برکت مدیران فاسد!

خدا را سپاس که دیگر

پابرهنه ایی

نیست تا انقلاب کند!!!

*  *  *  *

- پژواره -

با ملالت

حسم را، من به شهادت

 رسانده
امتحانم را پس داده...
تنهایی ام را
بی زحمت جمع کنید!
دوباره می خواهم
 به دریا باز گردم؛
- من - کجا،
 اشرف مخلوقات بوده ام...؟

* * * *
- پژواره -

گل های شب بو

به دل، من هزار مرد

درد دارم خوشگل

هفتاد و دو مردم

آرزو...!

*  *  *  *

- پزواره -

آیه های پشیمان!

حوا  به برف دلش

بها می داد اگر آدم

به حرف خدا،

نه مسیح بر چلیپا

می رفت

نه حسین تا کربلا...!

*  *  *  *

- پژواره -

... به خدا آقا !

بر زمین، من جز میدان مین

از - دین -  هیچ  نمی دانم!

می دانم نه از سیاست

آیه ایی!

*  *  *  *

- پژواره -


با غم

تا درد هست،

در این هزاره اشک و آه

- عاشقی - آقا

یعنی: یک چمدان

حرف مفت!

*  *  *  *

- پژواره -

حج کج!

با دل من حاجی
راه  می آمدی اگر با
 اشک هایم کنار،
تا خدا سفری
به نامت می کردم
بی خطر
بهشتی به کامت!
*  *  *  *
- پژواره -

سیاهه ای سیاه!

زیر پلک خدا

تقسیم دنیا
بی شرمانه ترین
 فعل بنی آدم بود!
با ستم دردش
 تمام  به نام - ما -
قلم خورد بی غم
نامردی اش کامل
به کام " شما " رقم!

*  *  *  *
- پژواره -

آی ای شاعران سوسول!

" فقر "

بی شرمانه ترین
 تصویریست
که چهره دنیا را
زشت کرده
 دل خد را خون!
- سیب - را وگرنه
 همه می بینند!
با من مردی اگر،
بیا
 شبی درد بکش!

*  *  *  *
- پژواره -

با تمام زشتی هایش

دنیا

گاه در دلی کوچک
 بزرگ می شود؛
سینه یک کودک
که نان بی روغنش را
با سگی تنها
 قسمت می کند...

*  *  *  *
- پژواره -

مردانه

غم مردم را زیاد

 خورده ام!
حلالم نکردند اگر،
جای فقرا
دردم کشند!
و بر مزارم کنند:
 این مرد وقتی

مرد

 بدن نداشت!
*  *  *  *
- پژواره -

با تنهایی

که می داند که
من
 با شعرم هزار و
 یک شب خراب
 می شوم
شمع شمع آب؟
ستم دیده یتیم
دل کودکی را تا

آباد کنم به آرزو

 نرسیده
روح پدری را شاد!

* * * *
- پژواره -

به دلم

... آرزو،

بویی ست خوش
که با بینی ما
بیگانه است - بهتر از ما -
با هرچه
 " نمی دانم " همخانه!

* * * *
- پژواره -

به ناروا

سرنوشت مرا
کسانی
 رقم می زنند
که نه غم
 دارند از دنیا
 نه چیزی کم!

* * * *
- پژواره -

این مردم

زنده که بودم
خمی یکی
 در آغوشم نمرد!
اینک همه اما
 از گرده مرده ام
 پایین نمی آیند!

* * * *
- پژواره -

قصیده غم !

من از - تن ها -
به تنگ آمده ام !
" تنهایی " از من !
.
.
.
* * * *
- پژواره -

... دیگر حرفی نداشتم !

نبود اداره " شهر" اگر
در چنبره مشتی نامرد !
نه دیگر نگاره ایی
از- درد - می کشیدم !
سر چهار راه
تندیسی نه از مسیح !
.
.
.
عاشقانه پای واژگانم را
به خانه ها باز می کردم
سپس شاد روحم را
از این - قفس - آزاد !...
* * * *
- پژواره -