تمامِ یادِ تو در من
یک دسته موست
که دورِ دست هایم
بسته ام!
و عکسی ست بغض کرده
بر کنجِ سایه روشنِ خیالم
در فراقت هنوز
از گودیِ چشم هایم
اطلسی می روید
بر دشتِ منقبضِ دلم
نی لبک!
می خواهم
فراموشت کنم اما
با ردِّ غنچگانت
که هر شب بر لبم
تب می کند
چه کنم؟...
تو، قد می کشی
سایه ها آب می روند
سیاهیِ هیچ شهری
اما دیده نمی شود!
* * * * *
- پژواره -
^ ^ ^ ^ ^ ^ ^