غربت موهوم

اندیشه ی یک شاعر، باید چراغ خانه مردم باشد و نامش، ماهی بر پیشانی تاریخ... - پژواره -

غربت موهوم

اندیشه ی یک شاعر، باید چراغ خانه مردم باشد و نامش، ماهی بر پیشانی تاریخ... - پژواره -

آزرده ام!

گیتی می دانست اگر
تکه تکه می شود
هر تکه را خدایی مغصوب
تا بر ما خدایی کند
به - دنیا - نمی آمد!

آزرده ام!
از جهانِ بی رگ،
برج های برهنه و گردن شکسته
با بینی های آویخته!
جاده های باریک!
پایانه های تاریک!
دادهای بادکنکی!
...و باد های سرخی
 که شعلهِ آبیِ فانوسم را
نفس می کشند!

دار یک صبح
به آخرمی رسد
« همه » از خواب
 بر خواهیم خاست!
دیگر آن گاه
- هیچ -
 کلنگ و بیلی قادر
به  مرز بندی اش نیست!
نه مشت، نه لگد
 نه سیلیِ پیلی
 که نیلی ام کند!

* * * * *
پ. ن:
مگر مـا هم خـــــدا " آدم " نبودیم؟
چو مـادر زاد ما را " خم " نبودیم!

* * * * *
- پژواره -
^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

کمی بیشتر!

شکستن سکوت
کارِ هر تیشه ای نیست!
باید شیرِ بیشه باشی
 - تا - بشکنی!

نیم قرن
 کمی بیشتر درد کشیدم
از رنجِ بشر
و نمادهای بازیچهِ - آدمی - گفتم
 حاشا از گوشی
 که سکوتم را ترجمه کند!

* * * * *
پ. ن:
گوش ها
 -همه -  پرده دارند
 چشم ها
 مردمک
مردم با هوش اما
عزلت گزیده اند!

* * * * *
 < - پژواره - >
^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

دستِ خودم نیست!

با درد که قهر می کنم،
دلم می لرزد...
گفتارِ بی دردِ من
چرند، و - یاوه - است!
بی درد
 زرد، می شوم
مُفت، نمی ارزم!
در وجودم دردی اگر
 نباشد
 نامرد می شوم!
" درد "
جوانمردِ لاغری ست
در گودیِ دلم که پشت
 به هیچ
 نامردِ بی دردی نمی کند!
فریاد من از درد
ترانه ای است
 عاشقانه
به بلندیِ ناکامی ها
و خواست های پیرم!
از دردی
 که زمین را
 بیمار نموده
 بیزارم!
با دردِ زمین - رها -
 با  دردِ آسمان
 آزاد می شوم!
من
 آسمانم درد می کند!

ببخشید!
دست خودم نیست
- خود - که
توان فشردنِ گلوی واژگان را
ندارد!
ماورایی دستی ست
 انگار که - واژگان - را
سوی گسل های درد ناکم
گسیل می دارد
تا بر خرابهِ دلم
گدازه ای بگذارد!

* * * * *
- پژواره -
^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

اینک

سده ها با اندام نا زیبا
بی ساز رقصیدم...
باب دل هیچکس نبود!
اینک
برای " خود " می رقصم

و خدا

شاباشم می کند!

* * * * *

- پژواره -

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

یاد...

تمامِ یادِ تو در من
یک دسته موست
 که دورِ دست هایم
بسته ام!
و عکسی ست بغض کرده
بر کنجِ سایه روشنِ خیالم
در فراقت هنوز
از گودیِ چشم هایم
اطلسی می روید
  بر دشتِ منقبضِ دلم
نی لبک!
می خواهم
فراموشت کنم اما
با ردِّ غنچگانت
 که هر شب بر لبم
 تب می کند
 چه کنم؟...

تو، قد می کشی
 سایه ها آب می روند
سیاهیِ هیچ شهری
 اما دیده نمی شود!

* * * * *
- پژواره -
^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

بهار

گذشت بهاری دیگر
 از سکوتِ سردِ شهرِ بی کوچه ام
نه مرهمی شد بر زخمِ غربتِ دلم
نه  قطره ای بر گُر گرفته بدنم!

* * * * *
- پژواره -
^ ^ ^ ^ ^ ^ ^