اذن می دهی
تا با زم زم لب هایت وضو
گیرم...
روی به قلبت زمزمه...
وَ در محشرِ چشم هایت
رستگار، شوم؟...
^ ^ ^ ^ ^ ^ ^
آخرین پرواز را
من، دلم می خواهد
در آغوشِ - تو - تابم...
وَ پلک هایم
با دست های " تو "
به ابدیت رسند!...
^ ^ ^ ^ ^ ^ ^
آه - هنوز- سنگِ بتی را
به سینه می کوبم
کِه بادم داده
وَاز یادم برده است!
چه ناروا بر دلم
ستم می کنم هنوز!....
^ ^ ^ ^ ^ ^ ^
از بس شب است
که ماه از هراس
پنهان شده است
کابوس راهزنِ رویاهایم!
شمع در جمع منع
شهاب ها
نماز وحشت می خوانند!
^ ^ ^ ^ ^ ^ ^
پ.ن:
سیلی
به ناروا زیاد خورده ام!
دردتان آمد اگر
از زیرِ دینِم در بیاورید!...
* * *
- پژواره -
^ ^ ^ ^ ^ ^ ^