غربت موهوم

اندیشه ی یک شاعر، باید چراغ خانه مردم باشد و نامش، ماهی بر پیشانی تاریخ... - پژواره -

غربت موهوم

اندیشه ی یک شاعر، باید چراغ خانه مردم باشد و نامش، ماهی بر پیشانی تاریخ... - پژواره -

در خاطرم!

کاشِکی داشتم روانی، با دلی،

تا خلیل آسا، به قربانت کنم،

چون هنوز هم تو برایم، کعبه ای!

بی روانم، دل گریخته از قفس،

دل اگر زندانی ی این سینه بود،

روُ به کعبه، خون از ،او، می ریخِتم،

تا کنم دِینَم ادا، ای قبله گاه!

..................

تقدیم به کسی که پس از سال ها،

هنوز در صدر صفحه ی افکارم قرار دارد!

پژواره

سقوط . . .

ایستاده

تقطیر شدم!

و پروبالت دادم

گفتم:

محدودهِ پروازت تا ماه است

 تو اما

فریب سیاه چاله را خوردی

هوس  طرهِ خورشید نمودی!

گفتم طناب را پاره کن

تا زمین راهی نیست!

فاصله ات با زمین

اندازهِ کوتوله ای ست

که در گلویت زندانی ست!

گفتم

برای بازگشت تا آزادی

راهی نیست

اعتماد کن!

ولی تو دیگر خدا را

به خود فروخته

و یخ زده بودی!

آهِ خورشید تورا خواهد گرفت!

پروبالم را خواهم چید

پروبالم را خواهم چید!...

متاسفم!

* * * * *

پژواره

زمان من!

 

بیا پژواره ول کن این تباهی

مگر بالاتر از رنگِ سیاهی

 

بوَد رنگی، بیا با دستِ خالـی

رها کن خویشِ را از لاابالــی!

 

بیا بیرون دگر از پرسه گردی

از عمقِ کوچهِ بن بست و سردی

 

گذشته را رها کن تو پس این

غم آن را مخور، امروز را بین!

 

امیدی بر دو روزه عمر ما نیست

به قدر لرزش پلکی وفا نیست

 

به امروزت نگر گر همدمی بود

گذشته جز برایت ماتمی بود!

 

غم فردا نخور، بیهوده باشد

تو را این دردها افسرده باشد

 

کمی کمتر بود فردا ز آهی

که مبهم خفته در بطن سیاهی!

 *****

- پژواره -


 

آن روز ها !

من بودم و یک مادرِ پُر رنج و درد

زیرِ امرِ یک پدر

کز خشم سرآمدِ زمان بود!

مادرم گاهی که خون می خورد

و رنگین چهره بود

به پدر خط و نشانه می کشید

کین چنین و آنچنانت می کنم!

.

.

.

 

اما من در زیر بارش

در کنارش خسته بودم

پدر هر بامِداد می گفت

بیا ای کوله مرجون!

زودِ باش چَسبُو بُوئمی!

وقت تنگ ست

روُ کرم و مرتضی را کن خبر

در کومه هاشان ای پسر!

 

چشم نداری تا ببینی

این همه

بر خاک افتاده سپیدار؟

بید ها را ننگریدی مُرده اند!

 

و دیدم یک خِرَکدارِ غمین

بر دست او یک کاردِ خونین

کز میانِ بیشه زار می آمد

زیر لب می گفت

عجب!

ای دادِ بی داد

چه خری بود!

یادم می آید

که او را جای یک گاری

و اسبش

از مرادعلی خرکدار

با دو صد ذوق و

دو صد خواهش گرفتم!

که نفرین بر تبر!

کز سپیدار جان گرفت و

وز منِ بیچاره رنج!

 

چرا رنج؟

 پس بگذارم که شب آید

و گرگان

اندک اندک

جانِ از رنجم بگیرند؟...

چون دگر به رنجِ سختِ ما نمی خورد!

در خیالِ کودکی ام

راستِ می گفت

از شکنجه، او هراسان بود...

.=    =    =    =

* * * * *

 پژواره

در سوگ مهتاب!

آن زمان که تنگ می گردد در فراقِ مهر دِلَم

همان هنگام که وقت تنگ است و

 می گیرد دلِ هر غربتیِ پا پَتی!

در همین غربت

زمانی که شبانگهَ فاتحانه تازه

از جنگ با آفِتاب فارغ شده

سیه پوشیده

در آغوش گرفته زانِوانِ غم

بُوَد در سوگِ مهتاب!

 

می سپُرَم خود را به دستِ دل

تا به هر جایی که می خواهد

به دنبال اش رَوَم

.

.

.

در شب سردی

نفسهامان بلور آژین!

رفتیم و رفتیم

گشتیم و گشتیم

خسته در کنجی نشستیم

وآن طرفتر هلهله بود

ولوله بود کلکله!

یخ ها از پلک شکستیم!

ماجرا این بود که دیدیم

لاشه های پُر ز زنگ

فربهانه رویِ پر هایِ قشنگ!

نوبتِ بال بود و پروازِ دَمَن!

نوبت عریانیِ زلف و بدن!

ریشِخند بر رسم و آیین و وطن.

نوبتِ بریانیِ خرچنگ و خوک و

کبک و دُرنا و زغن!!

نوبتِ از قُربِ یزدان کاستن

جای دل های سیاه

برجهایش سر نهاده بود

روی چاله های ماه!

بانوان و دخترانش

بهرمند از سرخی و شوخی، مشنگ!

دستهاشان همچو چنگ!

شادِمان

بی دلهره اسیر ببر و یوز پلنگ!

با وجودی که همه بودند اسیر آن وحوش

بی هراس افتاده بودند

روی همدیگر ملنگ!

ناتوان از خواندنِ برگی

حتی تک خطی

از دیباچه ی نسلِ وحوش!

آن وحوشی

که سمبل و فخر فرهنگِ من اند!

یافِتیم در:

کآن سبک مغزان فقط از نسل(ن)را بهرِ ناز

واز بقا (ب) را

برای بازی و

آواز های مبتذل فهمیده اند!...

* * * * *

- پژواره -

فرودی با شکوه!

از آزادی بر خاسته بود!

در دریای سرخ غسل طواف نمود!

با احرام

بر اهرام، فرود آمد!

وقتی ابوالهول نبود!

* * * * *

پژواره

راز جاذبه!

سیب

جاذبهِ هوس آلودی ست

دیرین!

آونگی است شوم!

بر مردُمَکانِ حریصِ اجدادِ من!

نیوتن تنها

رازِ کهنه ای را فاش کرد!

* * * * *

  - پژواره  -