- پژواره -
^ ^ ^ ^ ^ ^ ^
بیا پژواره ول کن این تباهی
مگر بالاتر از رنگِ سیاهی
بوَد رنگی، بیا با دستِ خالـی
رها کن خویشِ را از لاابالــی!
بیا بیرون دگر از پرسه گردی
از عمقِ کوچهِ بن بست و سردی
گذشته را رها کن تو پس این
غم آن را مخور، امروز را بین!
امیدی بر دو روزه عمر ما نیست
به قدر لرزش پلکی وفا نیست
به امروزت نگر گر همدمی بود
گذشته جز برایت ماتمی بود!
غم فردا نخور، بیهوده باشد
تو را این دردها افسرده باشد
کمی کمتر بود فردا ز آهی
که مبهم خفته در بطن سیاهی!
*****
- پژواره -