گفت دنیا را ببین زیبا بود
گفتمش زشت ازبرای ما بود
چشم من زیباترین چیزی که دید
شعر نیما بود و عارف با امید
عارف از جرم پدر دیوانه شد!
با خوشی های جهان بیگانه شد
جان نیما را گرفت افسانه اش
ثالث هم آتش گرفتی خانه اش!
بآن همه گرمی که آن کاشانه داشت
او زمستان را درآن خانه نگاشت.
* * * * *
- پژواره -
بهار1389