آرِزو دارم دلم یک دم
ز بند آزاد شوَد
راهیِ جاهایِ نا آباد شوَد!
وارِدِ آن وانهاده های تنها
مانده بی فریاد شوَد!
شاید این دل شاد شوِد
و از این بارِ گِران آزاد شوَد
وه چه
آهنگین و غمگین سر دهَد آواز
آن پیرِ بومِ با وفا
نه برای خود که فردا
رویِ دیوارِ سیاهی
ماتش می بَرَد!
سیرِ از پوشال
با چشم های باز و مهره ای!
او برای من می خواند و می گِریَد
کز جفای خود گرایان
تنها و متروک مانده ام!
من که بودم
شاهدِ صد سوگ و شادی!
سرپناهی بوده ام
از بهرِ رمز و رازِهای ساکنانِ رفته
زآن وادی!
بی شمار زخم هایی هستم
کهنه و بی التیام
که جا خوش کرده ام
بر سینه ی خاموشِ آبادی!
* * * * *
پژواره
۲۸/۹/۸۹
تقدیم به مهندس- سیاوش پورافشار -