عمری ست
ملعبه و مضحکهِ خدایانِ دخمه ام!
هراسان از دخمه!
و از خداییِ خود خسته!
می خواهم
در خود فرو وَ فرا روَم
عمر جاودانه ام را
خود، رقم زنم
از ابرهای نازا
آزاد و رها
ابرهایی
که آبی ی دریا را
به میخ کشیده اند
بگذرم
بالاتر از مهر وُ ماه
بر بالِ مَلَک
از فلک
تا بی نهایت
بر گیسوانِ خدا
چنگ زنم
و به ریشِ جاذبهِ زمین
بخندم!
* * * * *
- پژواره -
۱۴/۸/۱۳۸۹