غربت موهوم

اندیشه ی یک شاعر، باید چراغ خانه مردم باشد و نامش، ماهی بر پیشانی تاریخ... - پژواره -

غربت موهوم

اندیشه ی یک شاعر، باید چراغ خانه مردم باشد و نامش، ماهی بر پیشانی تاریخ... - پژواره -

برادر جان!

تا
تو می سوزی
خاکستر نمی شوم!
من در شعله ی تو
به پروانگی رسیده ام...
و با تمامِ خود
به کمی از تو نرسیده ام!
تو وُ من این باغ را
 بارها از میان خمیده ایم!
چه تبرها
به خطا خوردیم
خستیم...
اما نشکستیم!
همه بار
به باد خندیدیم...
با طمأنینه باز
بر ریشه نشستیم!
عنکبوت را
بگذار تا تار
در تاریکی تَند!
درست
شب دراز است!
- امّا - می گذرد...
صبرکن!
مرا به نام
چه  نیاز است 
وقتی از
 لب پرچین ها
کام می گیرم!
تو را به خاک؟
آنگاه کِه
با اندوهِ هر ستاره
می ریزی و
به خدا می رسی!...

=    =    =    =
پ.ن:
نهال سبز
چه فرق می کند
خون
از دل من نوشد
با اشک های تو
یا تناور؟...
چه بی پلاک
با پلاک چه
آری "برادر جان!"
او
همیشه  سبز است!
سبز است...
سبز است...
سبز....

* * * * *

- پژواره -

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

نظرات 1 + ارسال نظر
مهتاب دوشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 23:39

سلام

عاشق این شعرتونم هستم

تومی سوزی من اما
خاکستر می شوم
من وتو
کی باغ را خمیدیم
تو
تونگذاشتی

شب دراز نمیگذرد
اما
می سریرد
تا انتها
تا خدا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد