غربت موهوم

اندیشه ی یک شاعر، باید چراغ خانه مردم باشد و نامش، ماهی بر پیشانی تاریخ... - پژواره -

غربت موهوم

اندیشه ی یک شاعر، باید چراغ خانه مردم باشد و نامش، ماهی بر پیشانی تاریخ... - پژواره -

جرم، چند فقره!

من، غم تو را می خورم
- تو - درد - مرا - بکش
فعل شادی ها
- هنجار - شکنی است!

= = = =
پنجره با آه سرد
خیس نمی شود!

= = = =
شاید
تقدیر حق داشت
کهِ با من نساخت
خود - را - زیرا
امروز
با سوختن ساخته ام!

= = = =
لب دلم انگار
سکوت می خواهد!
پیکرم چقـدر
سنگین شده است!

= = = =
پ.ن:
مرا چرا مجازات نمی کنند؟...
در غربت موهوم من
بزرگترین - محتکرِ - دردم!...

* * * * *
- پژواره -

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

نظرات 4 + ارسال نظر
نادر ابراهیمیان جمعه 21 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 20:58 http://naderebrahimi.mihanblog.com

درود استاد زیباست

آزیتا احمدی شنبه 19 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 18:58

سلام استاد گرانقدر توانا.ببخشید که متوجه ی هنرنمایی ویلای شاعرانه تان نشده بودم ...واینجانیاز به تمرکز بیشتری دارم تا دردریای مواج افکار بلندتان غرق نشوم تا من نیز درد گردن سراغم نیاد...همه ی سروده هاتان زیبا وقابل تامل واین یکی برجان دلم نشست ...بزرگترین محتکردردم...
سایه ی ارزشمندتان مستدام وهمواره سالم باشیدوشادمان.

بارانــه پنج‌شنبه 13 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 22:40 http://tarannomebahar.persianblog.ir/

خیلی زیباست

با اجازه لینکتون می کنم...

آراد آذرم سه‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1395 ساعت 14:56 http://aarad92.blogsky.com

سلام و سلامی چو بوی خوش آشنایی ...
استاد بزرگوارم، امیدوارم که همواره سلامت باشید و در آرامش
و اما، بعد از سه سال آشنایی با «غربت موهوم» هنوز هم نمیدانم چرا هر بار که اینجا میآیم ، حتی اگر بر اثر فراموشی محض برای دقایقی آمده باشم ، باز هم ماندگار میشوم، گاهی برای چند ساعت و گاهی هم برای یکی دو شبانه روز!
شاید چون خودم را پیدا میکنم ! خویشتنی که در وبلاگ خودم هرگز به این اندازه احساس آشنایی نکرده ام ، گاهی خیال میکنم در خانه ی خود خودم هستم و لذا از این اتاق به آن اتاق از این تابلوی ذیقیمت به آن تصویر قدیمی از خودم ، خدا نکند در زیر زمین گنجی بیابم ، چون کنارش خوابم میبرد! در حالیکه هر بار پیدا میکنم و مست میشوم ،
نمیدانی اینجا چقدر شراب سر طاقچه ها از دهه ها پیش مانده ! که آدم را یاد حضرت حافظ و شراب چهل ساله میاندازد! و حیف است از دردهایی که اینجا هست نگویم ، درد همه ی مردم شهر که همه به ردیف شده اند ، بعضی ها آنقدر شیرین اند که دوست دارد همیشه مبتلایش باشی ، خدایی همه شان خوبند و حاکی از رنجی آشنا که حالا دیگر فراموش کرده ام ولی باز چه نستالژی زیبایی دارند!
آه خدایا ، چقدر اینجا من آرام میشوم ، درد ها به جانم هجوم میآورند اما آرامش دارم ، حتی اگر از آنها بگویند که خواهم مرد، خیالی نیست ، اصلن از بچگی هم همین جوری مردن را آرزو داشته ام ! دیوانه نیستم میان این فهم ها آدم احساس کمبودی نمیکند ، گرچه تحملشان هم خرد و خمیرت میکند ، پس همان مردن راحتت میکند ! وقتی کاری از دستت برای این مردم ادبار کشیده برنمیآید.
چه میگویم ؟ استاد انگار هذیان میگویم چون دیشب را میان این گنج های شما صبح کرده ام ، هزار آفرین و دست مریزاد استاد، خوشحالم برای این همه تابلوی قیمنی ، اجازه ندهید اینجا خاک بخورند، تو را خدا زودتر چاپ کنید ، اینها حق این مردم بیچاره هستند، دردشان را کمی التیام که میبخشد؟ پارسال قرار بود ،بازبینی فرمایید ، نکند دست دست میکنید؟ به خدا هر کمکی از دست حقیر برآید، دمی تاخیر نخواهم کرد، کافیست امر بفرمایید .
عذرم را بپذیرید ، دلم پر بود و شما شایسته ی درد و دل
یاحق

... سلام سپاسگزارم استاد آذرم عزیز شما خیلی لطف دارید و من سزوار نیستم
حالا تا ببینم چه میشه کرد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد