پژواره
انگار قرنهاست
بیهوده طنّازی
موهای طلایی ام را
پیشِ هر بی سر و پایی
مصلوب
سر تعظیم فرود می آورم
در برابر موجوداتی نا نجیب!
قرنهاست
به خاک دریا می افتم
دریایی که در رگِ نامحرمان
جاری ست!
دیگر بر نمی تابم!
خوابم می آید
می خواهم
شاید در یک غروب
غروبی سرد و منقبض
طلوعی که وارونه
از شوق دیدارم برقصی!...
***
پژواره
20/4/90
در غربت موهوم
***
من از تبارِ آدمم
یا زاییدهِ اصلِ انواع
آمدنم عقلی ست
یا اکتسابی
زاییدهِ حکمتم
یا لذت؟
من قربانیِ لذتم!
و تصویرِ یک
مرگ!
* * * * *
پژواره
بهار0 9
- پژواره -
|
امروز
فردا
خواهم گفت
هنگامی که از شهد شکوفه
هایم
اشکی را به
عاریت می بردی
و مرا به مهمانی
دریا می خواندی
امواج
کاش ساز مخالف نمی زدند!
تا خود را
در آغوش فانوسی می افکندم
به وسعت گل های
حسرتی ام!
که دست افشان
مرا می خواند
و در دست هایش
سبد سبد آزرو بود
که طمعه باد
می شد!
* * * * *
تو را دوست دارم
به پاکیِ دل، منزلَت، نزاکت
و صداقت ات
تو را دوست دارم
به شفافیت نمکدانی
بر دست های معصوم ات!
تو را می ستایم
به بهای نان و نمک
تو یک روز
بر دل ها
حکومت خواهی کرد
به سوگِ عروس سیاه بختی
نشسته ام
که سیاهه اش
تنها
تب خال لبِ صدفِ مرده ای بود!
و مَهرش
یک ستارهِ دریاییِ یخ زده
بر گردن آفتاب!
* * * * *
پژواره
کاشِکی داشتم روانی، با دلی،
تا خلیل آسا، به قربانت کنم،
چون هنوز هم تو برایم، کعبه ای!
بی روانم، دل گریخته از قفس،
دل اگر زندانی ی این سینه بود،
روُ به کعبه، خون از ،او، می ریخِتم،
تا کنم دِینَم ادا، ای قبله گاه!
..................
تقدیم به کسی که پس از سال ها،
هنوز در صدر صفحه ی افکارم قرار دارد!
پژواره
ایستاده
تقطیر شدم!
و پروبالت دادم
گفتم:
محدودهِ پروازت تا ماه است
تو اما
فریب سیاه چاله را خوردی
هوس طرهِ خورشید نمودی!
گفتم طناب را پاره کن
تا زمین راهی نیست!
فاصله ات با زمین
اندازهِ کوتوله ای ست
که در گلویت زندانی ست!
گفتم
برای بازگشت تا آزادی
راهی نیست
اعتماد کن!
ولی تو دیگر خدا را
به خود فروخته
و یخ زده بودی!
آهِ خورشید تورا خواهد گرفت!
پروبالم را خواهم چید
پروبالم را خواهم چید!...
متاسفم!
* * * * *
پژواره
بیا پژواره ول کن این تباهی
مگر بالاتر از رنگِ سیاهی
بوَد رنگی، بیا با دستِ خالـی
رها کن خویشِ را از لاابالــی!
بیا بیرون دگر از پرسه گردی
از عمقِ کوچهِ بن بست و سردی
گذشته را رها کن تو پس این
غم آن را مخور، امروز را بین!
امیدی بر دو روزه عمر ما نیست
به قدر لرزش پلکی وفا نیست
به امروزت نگر گر همدمی بود
گذشته جز برایت ماتمی بود!
غم فردا نخور، بیهوده باشد
تو را این دردها افسرده باشد
کمی کمتر بود فردا ز آهی
که مبهم خفته در بطن سیاهی!
*****
- پژواره -
من بودم و یک مادرِ پُر رنج و درد
زیرِ امرِ یک پدر
کز خشم سرآمدِ زمان بود!
مادرم گاهی که خون می خورد
و رنگین چهره بود
به پدر خط و نشانه می کشید
کین چنین و آنچنانت می کنم!
.
.
.
اما من در زیر بارش
در کنارش خسته بودم
پدر هر بامِداد می گفت
بیا ای کوله مرجون!
زودِ باش چَسبُو بُوئمی!
وقت تنگ ست
روُ کرم و مرتضی را کن خبر
در کومه هاشان ای پسر!
چشم نداری تا ببینی
این همه
بر خاک افتاده سپیدار؟
بید ها را ننگریدی مُرده اند!
و دیدم یک خِرَکدارِ غمین
بر دست او یک کاردِ خونین
کز میانِ بیشه زار می آمد
زیر لب می گفت
عجب!
ای دادِ بی داد
چه خری بود!
یادم می آید
که او را جای یک گاری
و اسبش
از مرادعلی خرکدار
با دو صد ذوق و
دو صد خواهش گرفتم!
که نفرین بر تبر!
کز سپیدار جان گرفت و
وز منِ بیچاره رنج!
چرا رنج؟
پس بگذارم که شب آید
و گرگان
اندک اندک
جانِ از رنجم بگیرند؟...
چون دگر به رنجِ سختِ ما نمی خورد!
در خیالِ کودکی ام
راستِ می گفت
از شکنجه، او هراسان بود...
.= = = =
* * * * *
پژواره
آن زمان که تنگ می گردد در فراقِ مهر دِلَم
همان هنگام که وقت تنگ است و
می گیرد دلِ هر غربتیِ پا پَتی!
در همین غربت
زمانی که شبانگهَ فاتحانه تازه
از جنگ با آفِتاب فارغ شده
سیه پوشیده
در آغوش گرفته زانِوانِ غم
بُوَد در سوگِ مهتاب!
می سپُرَم خود را به دستِ دل
تا به هر جایی که می خواهد
به دنبال اش رَوَم
.
.
.
در شب سردی
نفسهامان بلور آژین!
رفتیم و رفتیم
گشتیم و گشتیم
خسته در کنجی نشستیم
وآن طرفتر هلهله بود
ولوله بود کلکله!
یخ ها از پلک شکستیم!
ماجرا این بود که دیدیم
لاشه های پُر ز زنگ
فربهانه رویِ پر هایِ قشنگ!
نوبتِ بال بود و پروازِ دَمَن!
نوبت عریانیِ زلف و بدن!
ریشِخند بر رسم و آیین و وطن.
نوبتِ بریانیِ خرچنگ و خوک و
کبک و دُرنا و زغن!!
نوبتِ از قُربِ یزدان کاستن
جای دل های سیاه
برجهایش سر نهاده بود
روی چاله های ماه!
بانوان و دخترانش
بهرمند از سرخی و شوخی، مشنگ!
دستهاشان همچو چنگ!
شادِمان
بی دلهره اسیر ببر و یوز پلنگ!
با وجودی که همه بودند اسیر آن وحوش
بی هراس افتاده بودند
روی همدیگر ملنگ!
ناتوان از خواندنِ برگی
حتی تک خطی
از دیباچه ی نسلِ وحوش!
آن وحوشی
که سمبل و فخر فرهنگِ من اند!
یافِتیم در:
کآن سبک مغزان فقط از نسل(ن)را بهرِ ناز
واز بقا (ب) را
برای بازی و
آواز های مبتذل فهمیده اند!...
* * * * *
- پژواره -
از آزادی بر خاسته بود!
در دریای سرخ غسل طواف نمود!
با احرام
بر اهرام، فرود آمد!
وقتی ابوالهول نبود!
* * * * *
پژواره
سیب
جاذبهِ هوس آلودی ست
دیرین!
آونگی است شوم!
بر مردُمَکانِ حریصِ اجدادِ من!
نیوتن تنها
رازِ کهنه ای را فاش کرد!
* * * * *
- پژواره -
ای بهار
برگهِ آزادیِ من
پلک های نمناک توست!
بگشای پنجره را
و باز
در فراقِ رنگ های دل انگیزم
ببار!
ببار!
* * * * *
پژواره
برخیز!
حماقت فرهاد تمثیل است !
و شیرین شهدی ست
بر قامت واژگان عریان!
فرهاد موهوم ست!
گمانه است!
بهانه است!
شیرین نیز فسانه ست !
یک رویای کابوسانه است
آن خارکه روئیده بین من و فرهاد
قامتِ وارونهِ فرتوت تیشه است!
گوژپشتی ست با نقاب!
عمروعاصی ست لُخت و عور!
که عاشق می کُشد!
خصم الهام ست و تیغی ست تیره
اما اما
لاله گون از خون پروانه !
دشمن بال های اندیشه است!
برخیز!
این راز از آسمان بپرس
شیرین درآغوش دریا خفته است
برخیز لاابالی!
این گور پر از خالی ست!...
برخیز!
...
» فریاد من همه گریز از درد بود »
* * * * *
- پژواره -
صف شکست و، واز میان صف گذشت
برلب آبِ اسیر صف نشست
مشک را از آب در بند یزید
پُر نمود اما خودش را تشنه دید
لاجرم مشتش به سوی رود شد
رود ازدستان او خوشنود شد
آب با لب های او شد همجوار
تا کُند لب آبِ مشتش را شکار!
ناگهان لب های پُر بار حسین
کودکانِ تشنه و زار حسین
را به یاد آورد وگفت ای نفس من!
کی چگونه مانده ای د رحبس من؟
نفس با آل علی بیگانه است
تشنه تر از من شه فرزانه است،
نفس اگر بینی که این رود این چنین
بی وفائی می کند با شاه دین
چونکه در زنجیر مشتی جاهل است،
وانگهی از شاه دین کی غافل است،
غیراز این باشد به دشت کربلا
می کنَد توفان، بَرَد آن اشقیا !
گفت کی عباس سخن را راه نیست،
هیچکس تنهاتر از آن شاه نیست،
وانگهی عباس ،بعد ازشاه دین،
کی سزاواراستِ مانده ماه دین
یاابوفاضل ، بریزآب را ننوش!
بهر تشنه کودکان لختی بکوش،
بر حسین و تشنه کامان شد نژند
آب را بر نهر ریخت و شد بلند
یاعلی گویان، مشکش در بغل
مشک گریان شد ز پیکان دغل!
بر سر پیمان دو دست و جان نهاد
آرزوی تشنه کامان شد به باد!
* * * * *
پژواره
دیگر بار برخواهم خاست؟
مطمئن نیستم!
دنیایم هنگامی
در گرو یک بازدم است
باز دمی که در انتظار معشوق
باز می مانَد
تا غزلی شوَد
غزلی که محتاجِ یک
آه ست!
در امتداد رهواری
که چوبین نخواهد بود!
چاووش بخوان!
چه خوش می خوانی؟...
بخوان!
دوباره آیا بر خواهم خاست؟
من به نظارهِ شهری
پر از رنگ و نفاق
نشسته ام
که مردانش نقاب
از چهره دریده
زنانش سیاه پوش
در انتظار مردی
به رنگ خون
آغوش گشوده اند!
پحکایت تلخ شعرم را
پاجی
در افکارت مومیایی کن!
* * * * *
تقدیم به آقای (عبدالحسین خورشیدی پاجی)
24/11/89
پژواره
به شب بگو
شب تو برای قصه
با خواب آمدی
نه برای مرگِ آفتاب
آمدی!
بگو به شب!
مرده
مردن
مردند
مرده اند!
_________
۱۶/۱۱/۱۳۸۹
_________
پژواره
به فراسوی شهری می اندیشد
که بار ها امتحانش
نشت کرده ست!
شهری که زنانش
بر عهد مردانش
چهره به چنگ سپرده اند!
کاش امروز بود
تا او سفیرش
دکمه ای را رقم میزد
که بر گرد!
اما افسوس دسترسی
به هیچ
مشترک مورد نظری
امکان پذیر نبود!
تا مشرکان را به اشتراک گذارد!
و در هیچ
خانه ای رقم نخورد
- او - و کودکانش!
............
گاه باید
واجب را ایستاد!
حتی امروز...
........
پژواره
درود بر تو ای خاک!
ای عنصرِ آشنا و پاک
که دل
به فرسایش استخوانم
نمی دهی!
چه خوب
می شناسی مرا
که نشانِ فخرِ توام!
بر بلندای قله های تَمَدُن.
یکی توتیای چشم ات
می کند،
دیگری دخمهِ خشم ا ت
می پندارد!
و من
بر سر می افشانم ات...
* * * * *
پژواره
۲۵/۷/۱۳۸۹
در غربت موهوم!
بی گمان
بر خاسته از یوشی...
۶/۹/۱۳۸۹
- پژواره -
تقدیم به جناب - حمید رضا یعقوب زاده -
نهالی در دستم
لبخندی بر لبانم
قرن ها
بر خطوط ابریشمین
به ریشِ دنیا خندیدم!
در زیرِ باری گران!
و امروز
رود رود می گریم!
در حسرتِ باری
که به کرمان بردم!...
* * * * *
۲۶/۱۰/۱۳۸۹
پژواره
عمری ست
خواهم آمد
سایه ها را هِرَس...
حقیقت را استحاله!...
پشتِ پِلکهای ارغوانی
خواهم ایستاد!
از تار و پودِ رنگین کمان
سبدی خواهم بافت
پُر از یاسِ سفید!
بر گُسَل ها
باغی خواهم ساخت!
در آن
بذرِ زیتون خواهم کاشت
- دوست خواهم داشت -
- دوست خواهم داشت -
* * * * *
پژواره
3/12/89
یا حسین!
سوگند به رنگِ خون
ترس اگر دارم ز مرگ
نامِ آدم همچو بی ننگی
سنگینم بوَد!
از خودم گویم
که مردم بی صدا
آخ بی آواز بمیرَم هر غروب
هر سحر مانندِ مرغی پر زنان
زنده می گردم بدونِ سر
راسِتی که می توانَد
بی حساب و بی کتاب
وقت بگذارد
تا مکافاتِ ستمگر بشمُرَد...؟
وانگهی عمرَم رَسَد
تا دشمنانم را قطار
پشتِ بر دیوار
بی قرار
که هر یکی
یک گونه می ترسَد ز مرگ
بنگرم و بشنَوَم
فرمانِ آتش را به گوش!...
* * * * *
کاشِکی داشتم
روانی با دلی
تا خلیل آسا
به قربانت کنم
چون هنوز هم
تو برایم کعبه ای!
بی روانم
دل گریخته از قفس
- دل - اگر
زندانیِ این سینه بود
رو به کعبه خون از او
می ریخِتم...
تا کنم
دینم ادا ای قبله گاه!
* * * * *
پژواره
من آن دریایِ آرامم
که آبستن به توفان است
سپیدیِ ظاهرِ آرامِ من!
... و من
در انتظارِ خشمِ مجنون گونهِ خویشم و
سرخی
یادِگارِ سیلیِ عار و غرور است
من این رنگ را
تنها از حاصلِ سیلی به رخسارم
با خواهش های چشم هام می شناسم!
دیگَری رنگی
که بیشتر می شناسم
حاصلِ آتش و
تندیس شرر بارِ من است!
* * * * *
- پژواره -
لحظه ها را
با حسرت می نگرم
که می افتند
به خاکم!
تبدیل می شوند
به وقت های طلائی
و من، بی بهره
از این دگردیسی!
* * * * *
- پژواره -
ایوب وار صبر...
یعقوب وار
چشم در راه می مانم!
علی گونه سال ها
بی حرمت می شوم!
و در رویا فاصله ها را
با موی لیلی گره می زنم...
پتیارهِ فرهادکش
افسوس اما
کهِ مرگ شیرینم را
مویهِ هِ هِ...
دراین میان تا تیشه را
برندهِ بازی اعلام کند!
* * * * *
پژواره