دیگر از این
عالمِ نامردمی ها خسته ام!
از شمال و از جنوبش
خاوَرَش
و آنجا که می افتم به خاک!
از سحر تا بوقِ سگ
بیلَم به دست!
بی خیال از اینکه دارم
نرگِسی آب می دهَم!
اما اما
گویی عمری ست
خارِ بانی می کنَم!
بذرِ یاس و نستِرَن پاشم ولی
بافه بافه
خارِ زرد هست حاصِلَم!
با شماهایم ای اهل قضاوت هم قلم!
چه کَسی باور نمایَد این سخن؟
جرمِ من آیا جُز این است
که رفیقم با دلَم!
مرگِ بر من!
شرمسارم از قلَم
می روَم
از این دِیارِ بی دَیارِ پُر ظِلَم!
که حاصلِ عمرم دگر
نکُنَد در رو به رویم قد علم!
وه چه بیهوده عمرم شد تِلَف!
سوخِتم چُون شمع
به پایِ خارِ های نا خِلَف!
( من چراغم را در آمد رفتنِ همسایه ام افروختم )
تا ببینَد چاله ها
خود سوختم!
قالبِ شعرم مهم نیست
چُون وِلَم!
آهِ هستند این سخن ها
پر کشیده از دلم!
* * *
پژواره
25/4/90
با سلام و عرض ادب
لذت وافر بردم از خوانش مطالب ارزنده تان و ارزوی موفقیت برایتان دارم.
با کمال احترام حضرتعالی را دعوت مینمایم به خوانش اشعار بنده و حضورتان افتخار بزرگی ست که نصیب بنده میشود ...لطفا نظرات سازنده خود را برای بنده لحاظ بفرمایید ... متشکرم
با سلام ودرود دوست عزیز
بسیار زیبا بود
بهرام
این سبک شعرتان زیباست ....
اقیانوسی به عمق یک وجب بودم
تو مثل من نباش
چراغ واره یی همجنس شب بودم
تو مثل من نباش
ای آینده ی عشق و رویا و تلاش
تو مثل من نشو،تو مثل من نباش
ایرج جنتی عطایی
سلام و 2رودی 2باره
چقدر شاعر درد دارد
چقدر شاعر حرف دارد و گویا نمی زند
آیا شعر نوشتن ما دلیل بر بی پناهی ما نیست؟
آیا حتی عاشقانه های ما سنگری نیستند برای دردهایی که دارد خراب مان می کند؟
تو این بیداد پهناور/ تو این شبراه ِ سرتاسر
نه یک دست و نه یک آغوش/ نه یک سنگ و نه یک سنگر
پناهی نیست جز آواز/ رفیقی نیست جز دیوار
کجایی ای چراغ ِعشق؟/ منو از سایه ها بردار
ایرج جنتی عطایی
برقرار باشید استاد