اندیشه ی یک شاعر، باید چراغ خانه مردم باشد و نامش، ماهی بر پیشانی تاریخ... - پژواره -
درباره من
هشدار! التزام به رعایت حقوق معنوی آثار:کلیه متونِ ادبی و اشعار نوشته شده در این وبلاگ،ثبت در شناسنامه ادبی و زیر نظر انجمنهای ادبی میباشد.لذا هرگونه سرقت و کپی برداری از اثار، بدون ذکر نام نویسنده،ممنوع،قابل شناسایی و پی گرد خواهد بود.استفاده ادبی از آثار با ذکر نام سراینده، بلامانع
است...
شعر، تاریخِ تحریف نشدهِ ملت هاست،
وَ قالب شعر من قلب مردم است.
- من -
شاعرِ هزارهِ بیم، و آرزوهای پیرم
که " درد " اگر نداشته باشم
جنازه ام سرد میشود،
روحم خبیث.
دلم را وَ اگر هزار بار بلرزانند،
جگر از چشم می چکم،
قلم اما از دست نخواهم افتاد.
محمد ترکمان(پژواره)
دامنه زاگرس قلعه قباد، زادگاه رویایی من...
ادامه...
وقتی فردی بصورت فطری شاعر باشد، ( مرز کوشش وجوشش ) ، (حریم خودآگاه و نا خود آگاه ) ،
(جایگاه عشق وخرد ) ، و(جاذبه ی لاهوت و ناسوتی ) که وجودش را در برگرفته ، در اثرش آن چنان در هم تنیده می شود که اگر نگوییم جدایی آنها از یکدیگر غیر ممکن است ! غیر قابل تشخیص بودن ، سزاوارترین نامی است که باید برآن گذاشت !
در واقع روح وجان و در پی اش ، ذوق شاعرانگی، هر دو نیروی مخالف و در پاره ای موارد متضاد را به یک سمت وسو می کشاند! ( فلسفه حرکت جوهری کثرت به سمت وحدت ) . در چنین حال و حسی حتی خود شاعر که به نوعی خدایگان شعر است ، زیرآوار زلزله ای که رخ داده( الهام سرایش شعر) دچار حیرت و حیرانی می گردد ! و کمترین عکس العمل شاعر، در لحظات سرایش، اشکی است که گونه هایش را خیس ، ویا بغضی است ، که در گلویش گره میخورد ! گویی مصمم است، جلو اسرارنهان را بگیرد، تا نامحرمان بدین راز آگاه نگردند ( از پرده برون افتادن راز حافظ و مولانا ) ودر حالت شدیدترش رعشه ای می باشد که جسم وجانش را می لرزاند ! ( سماع درونی شاعر ! )
در چنین حالاتی شاعر تا مدتها بعد هم ( بخاطر پس لرزه ها ) ، نمی تواند ، در مورد چگونگی خصوصیات شعرش قضاوت کند ! وتا این حالت به صورت طبیعی ، مثل موج عظیم دریا به ساحل قرار نرسد ، نباید از
شاعر انتظار حرکتی منطقی داشت ! زیرا نزول شعر در یک پروسه منطقی رخ نداده است که به تقسیر منطقی اش بنشیند ! ( همین جدا کردن شعر، به دو قسمت که نمی خواهم به دلایل خارجی آن اشاره کنم ) یکی از نشانه های این شرایط است !
این شعر گرچه به ظاهر روایت گونه است ! ( سه دوره ویا مقطع تاریخی یک واقعه ) را به تصویر می کشد ! ولی شاعر در دام روایت گرفتار نشده ! این واقعه و یا حادثه تاریخی دارای سه لایه می باشد
1-تصور و خیال و انتظارات قبل از وقوع واقعه که شاعر با عنوان ( رؤیاها ) مطرح میکند که می توانست در در خوردن آب گرگ و میش ها با هم متجلی شود !
2- عدم برآورده شدن این انتظار ویا رؤیا ها ویا ( غروب رؤیا ) و زاری کردن ها که حتی شاعر نمی خواهد ویا دلش نمی اید در سوگش به زاری بنشیند ویا حتی صدای زاری دیگران را ببیند ( گویی شُکه شده ) وحیرت زدگی، این اجازه را به او نمیدهد ! چون برایش غیر قابل باور است !
3- و فاز آخر ، به تعبیر شاعر ، آتش گرفتن جنگل آمال و آرزهایش می باشد ! وهنوز چرایی اش را جستجو می نماید ! که با پرسشی زیبا به خوانندگانش موکول نموده .
گرچه این اتفاق ویا واقعه که نیازی هم نیست نام بخصوصی برآن بگذاریم ! در سه صفحه ازکتاب ، ویا سه پلان سینمایی و یا سه صحنه از تاتر ویا سه نمای تصویر یک نقاش رخ نموده، ولی نشان گر یک کلیتی است که در حکم ( یک تاریخ واحد) عمل می کند ! درست است که این شعر نردبانی است و در ظاهر هم انتظار داریم روند نردبانی داستان طی شود ! ولی از آن جا که طرح اولیه چه به شکل جوششی و ناخداگاه و چه کوششی و خودآگاه در ذهن و روان شاعر شکل گرفته ، پس فرم ویا شکل شعر، از اول تا آخر البته نه تمامی المان های بیانی شعر، مشخص است ! و نمیتوان ایراد گرفت که چرا شاعر قبل از (سوختن جنگل) به سوگواری و سوگ سرود نشسته است ! واگر شاعر در دام روایت گونه خطی گرفتار نیامده بخاطر همین انسجام خطی فکر و یک پارچه بودن شعر است ، که عمل لاپوشی فراز ها را میسر میکند .
در این شعر معجزه ایجاز در بهترین شکل خود ظاهر گردیده است . هم در ساختار کلی شعر ( کوتاه بودن شعر ) و هم فرازها و ترکیبات شعر ! زیرا سه فصل از ستبر و سترگ ترین مقطع یک تاریخ ، آنهم به درازنای حد اقل یک نسل را ، در چند جمله کوتاه به تصویر می کشد !
اگر میگویم معجزه ی ایجاز ، دلایلش را نیز دارم ! نگاه کنید به همین ترکیبات و کلمه های شعر ( گرگ و میش- دسته تبر و جنگل- ویا غروب – حسرت – تماشا – رؤیا – ویا خشک . . . ) همه ایهامی حداقل دو وجهی دارند ! مثلا در مورد (گرگ و میش) علاوه بر این که تمامی برداشتهای خصلتی گرگ و میش که برآمده از یک ضرب المثل قدیمی است و سعی دارد ارزشهای انسانی وغیر انسانی را نمایان کند ( چه مثبت وچه منفی ) . حال وهوای گرگ ومیش هوا را نیز به تصویر می کشد ! که دیدن و تماشای دقیق را با اختلال مواجه می کند ! وحسرتی را بوجود میآورد!
و یا فاجعه ی روی داده را باسه کلمه ویا ترکیب ( دسته تبر- جنگل – آتش ) نشان میدهد و به دراز گویی نمی پردازد .
شعر از یک روانی ستایش برانگیزی برخوردار است ، ضمن این که عوام فهم است در چنبره عوام زدگی دچار نشده ! و روح و حس شاعرانگی خود را حفظ کرده است ( غریبانه – به دلم نشست – رویا – غروب –حسرت خوردن بجای داد و فریاد ! )!
غیر از این که ترکیبات و واژه ها همه ایهامی است ساختار بعضی فراز ها هم ایهامی است
( زاری پس از غروب را / هرگز نخواهم شنید ! ) این دوجمله خود گویاست ، یا شاعر معتقد است ، گرچه غروبی رخ داده ولی هرگز به مرحله این که دیگر کاری جز گریه از ما بر نمی آید نرسیده است ( دمیدن روح امید ) . ویا این غروب را یک سیر طبیعی میداند ( کاری به دلایل وقوع آن نداریم و دنبال مقصر هم
نمیگردیم ) بلکه یک سری عوامل باعث وقوع اش گردیده اند ) که باید ریشه یابی گردد ! لذا گریه دوایش نیست ( من به این گریه ها گوش نخواهم داد) . زیرا چاره را باید در جایی دیگر جستجو کرد !
ویا ممکن است حتی این برداشت سوء را هم داشت که اصولا با غروب الفت دارد ( یک نوع اعتیاد ) حال بهر دلایلی ! چه اقتصادی ، چه سیا سی و یا عقیدتی و فکری و . . . . . !
حس آمیزی و تا حدودی طبیعت گرایی در این شعر حضوری پررنگ دارد _ زاری کردن چشم وزبان )
غروب ( طبیعت ) شنیدن (گوش ها) – حسرت (روان و وجدان) تماشا ( چشمها) دلم (قلب واحساس) آب خوردن حیوانات (طبیعت ) دسته تبر – و هیزم و جنگل و آتش (همه طبیعت )
مراعات النظیر هم بخصوص در انتها کولاک می کند هیچ واژه ای از دوجمله نیست که برای پرکردن فضا بکار رود . همه تنگاتنگ همه اند.
اجازه بدهید در این جا چیزی که روح و جان و دلم را راحت نمی گذارد، و تا نگویمش ،را حت نمی شوم . را عرض کنم :
به نظرم این ستاره هایی که شعر را به ظاهر دوپاره کرده است ! همان فاصله ی گریه های شاعر است!
و در آخر با پرسش ( جنگل من ، چرا آش گرفت ؟ ) بمب هسته ای شعرش را منفجر میکند !
تقدیم به تمامی سروران و بزرگوارانم که ازدیدی دیگر ، چه فرم گرایی و چه مضمونی و ساختاری حس کردند . که این دلسروده دوشعر است . و ضمن احترام به تمامی آنها ( چه خودشان وچه نظرشان ) باید عرض کنم که در پی رد و قبول هیچکدام نبوده ونخواهم بود . حتی نظر خود شاعر ! واین نوشته نیز یک نظری است کاملا شخصی ، تا آنجا که به تفسیر شعر مربوط است ونه دیدگاه های تخصصی وبیان صناعات
شعری . و هنر نمایی شاعر.
هر کس حق دارد متناسب با ارتباطی که با شعر برقرار میکند برداشت ونظر خود را داشته باشد . زیرا فضای این شعر علی رغم کوتاهی اش این امکان و میدان را مهیا کرده است ! .
البته جناب ترکمان استاد بنده هستند وخواهند بود واگر نامی از استاد بودنشان نبردم بخاطر تقاضا و خواهش خودشان بود همین .
سلام شعری به حق و بسیار پر رمز و رازی است که شاعرش به خوبی می داند چه کرده است . در قسمت ابتدایی شعر با غروب و زوال و پایان آفتابی که همه چیز قابل شناسا یی است .تآمرزی که در اصلاح عامیانه گرگ و میش دقیقا حالتی که نمی توان به درستی تشخیص داد این دو را از هم در واقع نوعی ایهام خاص دارد .مخصوصا که شاعر گفته نخواهم شنید .یعنی وقتی ظالم در نماد یک گرگ مظلومی را در نماد میش میدرد در جلوی چشم های بیدارمان اما به خاطر اشتباه دیداری و جو شرایط آبو هوایی برایمان قابل تمیز نیست. شاید با زیرکی وئ هوش بالا گذر و نظری بر جامعهی کنونی که در آن به سر می بریم. و بعد رویاهامان با هم آب میخورد. مثل وقتی که رویاهای شاعر هر دوتا مشغول آب خوردن نماد زنده بودن و زندگی کردن است . در فراز بعدی تبری که با دسته خشک
مسلما برای اینکه هیزم بسوزد باید خشک باشد نه خیس و تبری با این شرایط یک آتش زیر خاکستر است و به جای اینکه تبر در جایگاه خودش هرس کند .به ناگاه جنگل ارزوها و اندیشه ها را آتش میزند .به فعل همان خشک بودن .با اولین ضربه اخرین ضربه را میزند آتش را در دست خودش بر جنگل کشاندن . با ارزوی سلامت و موفقی
جناب ترکمان سلام بعضی نکات هم هستند که بد نیست راجع به آنها گفتگو کنیم: 1- ارائه یک اثر هنری: ارائه یک اثر هنری قسمت مهمی از خود اثر است. در تمامی هنرها این مطلب آنقدر مهم است که در صورت مراعات نکردن زوایا و اهمیت ندادن ، حتی می تواند تمامی ارزش های یک اثر خوب را از بین ببرد. امروزه در دانشگاه ها و مراکز آکادمیک هنری چندین واحد تخصصی برای درک و فهم هر چه بیشتر "ارائه اثر هنری" در نظر گرفته شده است. حال با توجه به این مطلب لازم است که دوستان توجه کنند که هیچگاه ، هیچ کس (منتقد-مخاطب- تحلیل گرو...) حق تغییر در نوع ارائه یک اثر هنری را ندارد. چراکه با این کار در حقیقت دخل و تصرف در کلیت اثر صورت گرفته است. بسیار می بینم دوستان به تعبیر خویش گاه یک شعر را که تحت یک "عنوان" نوشته شده از هم منفک می کنند. مثلا در خیلی از کامنت ها می بینیم که می گویند: به نظر من این شعر در حقیقت سه شعر جداگانه است... و یا بر عکس. حتی اگر آن شعر از لحاظ زبان و نوع ساختار دچار اشکالی باشد که بهتر می بود شاعر آنرا بصورت چند شعر جداگانه ارائه می داد ، باز هم ما اجازه ی دست بردن در اثر را نداریم. 2- ستاره: در شعر سپید گاه شاعر پس از چند سطر با بکار بردن ستاره سطرهای بعدی را از سطرهای قبلی جدا می کند. این ستاره ها در حقیقت نقش سکانس را در شعر بازی می کنند . خب حالا ببینیم سکانس یعنی چه: سکانس: سکانس یک فصل از فیلمنامه است که میتواند از یک یا چند صحنه تشکیل شود و یک موضوع را دنبال میکند که با پایان یافتن آن موضوع سکانس نیز عوض میشود. پس قراردادن ستاره به این معنا ست که شاعر قصد تغییر موضوع سطرها را دارد و هیچ وقت این ستاره ها نمی توانند به معنی پایان شعر و یا شروع شعر دیگری باشند مخصوصا اینکه کل اثر تحت یک "عنوان" سروده شده باشد. اما این نکته را نیز نباید فراموش کرد که تغییر موضوع به معنای تغییر زبان- احساس - فضا و تصویرسازی نیست..چراکه اگر اینها که نام بردم پس از ستاره گذاری تغییر کنند ، انسجام شعر دچار ایراد می شود. معمولا در شعرهایی که از این علامت گذاری استفاده می کنند در قسمت پایانی مجددا بنوعی برگشت به سطرهای اولیه در شعر اتفاق می افتد تا پیوند درونی سطرها با یکدیگر حفظ شود.
سلام .... نگاهی کوتاه غروب عنوان و هدف نهایی و غایی شعر.. راوی در غروب پرسه می زند و اندیشه ها و آمال های ذاتی خویش را در گرو رسیدن به هدفی خاص پیش می برد.همان طور که نقاد عزیز فرمودند فلسفه ی حرکت جوهری به سمت وحدت.. این قسمت از نقد نظرم را جلب کرد.. چون دیدگاه فلسفی نقاد را نشان می دهد هر شعری برگرفته از سیاق فلسفی آن شاعر است و امکان ندارد بدون حکم فلسفی شکل گیرد. این شعر نیز از ابتدا تا انتها شامل سیر حرکات تکاملی ست یا همان حرکت جوهری که به ذات تکامل یافته ای سوق داده شده.. و آن ذهن پرسش خیز شاعر است که در همان انتهای شعر مشخص است (جنگل من چرا آتش گرفت) و خاتمه یافته.. البته این پایان شکلی نامشخص است که اتفاق شعری را به حالت معلق نگه داشته و ادامه ی ماجرا در ذهن راوی دچار کشمکش های روانی خواهد شد خواننده را در پیچ و خم این جاده ی سوال برانگیز رها کرده.. این گونه اشعار بیشتر جنبه ی حکمی دارند تا بتوانند با قاطعیت ضربه ی نهایی ذهن راوی را بر مدار نوشته ها حک نمایند...صحنه ی غروب و تماشای گرگ و میش و رویای شاعر نشان دهنده ی صنع و سازندگی روح وی است او خواسته نوعی قانون برای خود تایین نماید قانوی که در نهایت او را به مقصود غایی احساسش خواهد رساند یا برعکس در بهبوهه ی آمال هایش رها خواهد کرد...
میشه شمارو پدر خطاب کنم عطوفت کلامتون انقد دلنشینه که آدمو جذب خودش میکنه و از همه مهمتر استاد عزیز پدر بزرگوارم !
مؤمن بودن شما تو حرفاتون پشت شعرهاتون کاملا درک میشه که از چیزی یا کسانی دلتون خیلی گرفته توی این زمونه کمتر کسی هست که بتونه دینش رو حفظ کنه نوشته هاتون مشخصه از نوعی درد نهفته ست که کهنه شده شاید درسته ؟ لااقل من درکش کردم تا ادمی دردی نداشته باشه بی جهت اجبار به حرف زدن نمیشه دوس دارم کمکم کنید مثل شما بشم آرزوم اینه که حرفام با معنی باشه و با هدف . پدر جان ! یه بغضی تو حرفاتون هست که منتقل میکنه چون تأثیر شعراتونو تو حالت خودم می بینم . من نادان از اینهمه کلمات دست یاری بسوی شما دارم منتظرتون هستم .
درود بزرگوار.اگر از دلت برای دلت قلم زنی.بی شک تابلوی ذهنت چون کمال کمال الملک خواهد شکفت.قلمت سبز و پایدار.شگفتا دوستان نزدیک جز سخن از به به و چه چه نمیدانند.که این بلبل از چه مینالد بر این شاخسار بی برگی..
سلام استاد گرامی
کوتاه های ژرفی هستند
جایی که گرگ باشد میش آبی نخواهد خورد
دسته تبر از جنگل است اما همیشه جنگل است که می سوزد...
ممنون آموختم هم از سروده هم از نظرات دوستان
درود بر سلطان تلخ خندهای ناب....
بسیار ژرف و عمیق قلم زدید....
چندین بار خواندم و اندیشیدم...
آرزوی سلامتی و دلشادی برای شما و خانواده محترم دارم.
در پناه حق
سلام استاد ترکمان عزیز
از سایت شعر نو با شما و اندیشه و روح عمیق شما آشنا شدم ، وبلاگ شما غنیمتی ست که در اختیار دارم ، امید دارم بتونم مطالبش رو کامل مطالعه کنم ، استاد عزیز از آشنایی با شما و اندیشه ی شما خوشحالم...
قلمتان مانا استاد گرامی
سلام استاد عزیز
چند بار این شعر رو خوندم
و واقعا" هر بار که می خونم ، تصویرهای ناب تری در وجودم می یابم ، استاد عزیز اندیشه ی شما برای من ستودنی ست.
قاصدان سبز را در کوچه های سبز دزدیدند
غصه ها را قصه و بر شاعران شهر خندیدند
آریایی کشورم را در غبار جهل پوشاندند
خون کوروش را میان کوچه های شهر پاشیدند
دین اجباری به فرق رهروان خسته کوبیدند
مردم سبز مرا دیوانه و بیگانه نامیدند
مالک اشتر شدند و کوفه ای دیگر بنا کردند
یا علی و یا علی گفتند و ار مولا نترسیدند
.
.
.
.
استاد عزیز می دونم این شعر ایراد وزنی داره...
ولی با تمام وجودم تقدیم شما می کنم...
سپاس و درود بر شما و اندیشه ی شما
درود بر سلطان تلخ خندهای نو
استاد بزرگوارم....
چندیست به وبلاگتون مراجعه میکنم ؛؛؛ آپ نشده...
منتظر اشعار جدید و روح نوازتون هستم...
طاعاتتون قبول درگاه حق
و التماس دعای خیر.
سلام شاعر توانا و گرامی سپاس اما این پست ثابت است چند آه اگر پایین تر قدم بر چشم من بگذارید به مرور آپ یا آب می شوم...
سلام
پس از ماه ها با پستی تحت عنوان حریم سلطان و دیگر هیچ… به قول دوستان آپدیتم(به قول دشمنان زبان فارسی به روزم!!!!)
سنگر ها هنوز خالی نشده….
یا علی
ماهتون بدون حسرت از بهره نبردن..
التماس دعا
واقعا برای فکری و دوستانش متاسم
اونها نام مرد و مردانگی رو لکه دار ردند
اگه مطلبی دارید یا مدرک سندی گو بزارم بلگم
تا حال فکری صدف و کبوتر رو بگیریم
بیا و شعرمو بخون
سلام
همیشه موقع خداحافظی دلم میگیره
الان یعنی ساعت 6صبح آماده شد ام تا با برو بچه های گروه ادبی برویم طالقان.
مدتی هست که به اصطلاح با فرهنگسرای بعثت قهر کرده بودم .
این خانم خالوندی از آن خانم های خوب و فعال هستش که تا نتیجه نگیره ول کن نیست بقدری زنگ زد و اصرار کرد تا با همه دلخوریم خامم کرد تا امروز در برنامه شون شرکت کنم و صبح به این زودی با همه کم خوابی آماده رفتن باشم.
اما این وسط خدا حافظی افروز از عالم وب نویسی کلی حالم را گرفت!
هر جور فکر می کنم یادم نمیاد گل افروز دختر بود یا پسر، زن بود یا مرد؟
هرچه بود به همدیگر عادت کرده بودیم برام می نوشت ومن جواب می دادم.
دو روزی بود که نظر داده بود و هی امروز و فردا کردم تا سر فرصت مناسب جواب بنویسم.
از کمترین فرصت به دست آمده استفاده کردم، دیدم نوشته این پست با پستهای دیگر فرق می کند چون آخرین پست است!.
هرجا هستی موفق باشی، اگر روزی برگشتی و ما زنده بودیم سری به ما بزن
سلام
شیشه نزدیکتر از سنگ ندارد خویشی
هر شکستی که به هر کس برسد از خویش است.
با آرزوی توفیق برای استاد و دوست عزی و گرامی ام
آن سالها
مزرعۀ گندم از دست کلاغها آرامش نداشت. از مترسکها هم کاری ساخته نبود. با فلاخن به دنبال کلاغها می دوید و هِن هِن میکرد و فریاد می زد: اگر دستم بهتون برسه دخلتون رو میارم.
صاحب مزرعه گفت:
ــخودت را خسته نکن، کلاغ ها هم سهمی از طبیعت دارند، خیر و برکت در همین چیزهاست.
ــ با این حساب، اگر ملخ ها هم هجوم بیارند حق دارند دیگه!
ــ خب اگر مصلحت خدا باشه، حتما" حکمتی درش هست.
ــ خیلی خب، من خواستم کمکت بکنم، خودت نخواستی.
***
آن سال بارندگی بهتر از سالهای قبل شد و محصولات بیشتری حاصل شد. صاحب مزرعه رو به دوستش گفت: دیدی گفتم کارهای خدا بدون حکمت نمیشه...!.
نویسنده : اکرم زنگنه
ما که زیارتتان نصیبمان نشد
و شما هم که روی در آینه دارید و با پریان به گشت و گذارید
اما خدای را
بر این یار قدیمی نیز نظری اندازید
بوسه ای برایتان در چشم دارد
چون حیای ارغوان
می دانید محمد چان
مرغ دل دیگران از بامی که بر خواست دیگر نمی نشیند
اما مرغ دل ما بر بامی که نشست دیگر بر نمی خیزد
درست است ما از شعر نو رفتیم و شما ماندید و بزرگی کردید
اما یادتان که هست چه روزگار خوشی آنجا داشتیم
شما، شوان، و ما که کوچه جارو می کردیم
داشتم پیاله ای چای می خوردم
به یادتان افتادم
کاش بودید و استکانی هم برای شما می ریختم
به همین سادگی
به همین ارادت
دوستتان دارم
و لطفاً سلام مرا به همه دوستان که می شناسید برسانید
یا حق
رفیق شما
پوردامغانی
سلام و عرض ادب و احترام استاد بزرگوار
خوشحالم که به وبلاگتان آمدم
به طور اتفاقی آدرس وبلاگتان را پیدا کردم
همیشه از محضرتان آموختم و می آموزم
و اندیشه والایتان را الگویم قرار داده ام
در پناه خدا سالم و برقرار باشید
امیر قربانی (نوین)
تقدیمتان
• نفسهای به شماره اُفتادهام را چهکس میشنود..
• یا ”آه“ سردم را که از نقطهی انجماد ایمانم گُذر کرده، شاید در شبی پاییزی، آنهم به سادگی..
• دوربین زندگیام، در کدامین چرخش ایستاد، تا هرگز، پلان خوشبختی، به تصویر کشیده نشد..؟!
• کدامین آتش به خرمن احساسم شعله کشید، آن دم که گرماگرم خیال وَهمآلود عشقی تمام عیار بودم..؟!
• دست کیست که دست به دست میشود اما دست به دست من نمیدهد، تا برخیزم از این خاک سرد..؟!
• گر اینگونه باز ادامه دهد تقدیــر ،
• چیزی از این روح، باقی نخواهد ماند و
کالبد بیجانم، خوراک لحظههای شوم ساعت بیعقربهیِ ایستاده بر خم ِ بشکستهی دیواری خواهد شد،
که از آوار پاره سنگهای ذهنم، تنها خرابهای از سقوط را به یادگار گذاشته است..!
آری ، من، تنها؛ دور اُفتادهای از دیر باز فرو اُفتادهام، نه بیشتر..
”سُهیل“ - و اکنون در اکنون پدید میآید ، مانند زایش این دستنوشته، نه دلنگاشته! ؛ چرا که: •|سُهیل نااُمید نیست ، به اُمید کم.|•
های های های! سلام. ممنون که سر زدی اما مطمئنم شما فکری نیستی آی پی هم شاهد است؛از همان هایی هستی که نیستی ولی گاه راهزنِ ماهیانی می شوید که می خواهند از آب گل آلود بگریزند...! برایت دعا می کنم: خدا یا مرا گرفتار شرّ بشرّ نادان نکن! های های های! درضمن من با فکری مشکل دارم آنقدر هم مرد هستم که رو در روی با او مناظره کنم و او را به اشتباهات خود معترف!... یکی از بزرگترین اشتباهات ایشان همین است یعنی به شما دور دادن و اهل خرد را ظاهرا دور زدن! سلام برسانید بگویید پژواره هرگز نمی گوید: دیدار به قیامت! چرا که توان آن را دارد که از حق خود دفاع و دلی دریایی که دوست بدارد...ببخشد...! در اوج توانایی............ به ایشان بگو: فلانی تو را خیلی نصیحت کرده اقسوس اما که هنوز دوست را از دشمن تمیز نمی توانی...! باز هم به من سر بزن مطمئن باش ضرر نمی کنید. زنده باشید....
بی احترامی نکن آقای ترکمان
آقای ترکمان بی احترامی نکن تو حق نداری راجع به تن من و دگری بنویسی حق نداری به کار دیگران سرک بکشی
آقای ترکمان تموم کن.من حال روزم خوب نیست چرا متوجه نیستی
آخر نفهمیدم باید گرم بود یا سرد آقای ترکمان بیخیال شو
از من خوشت نمیاد خب من چکار کنم ؟مگه من به شما بی احترامی کرده بودم.من حق دارم مثل شما فکر نکنم خدایی اگه راه داشت هر جای زمین بگی میومدم صحبت کنیم کینه رو تو دلم کاشتی من شما رو دوست داشتم
دیگه نمیدونم چطوری باید صحبت کرد .این رفتار شما هیچ تاثیری روی من نداره جز اینکه کینه ای که کاشتی رو پرورش میده.پسر شما وقتی خواست ازدواج کنه باید بگیم که به خاطر سرمای درونش دنبال پتو میگرده ؟چرا دشمنی میکنید ؟با تفکر شما تمام کسانی که ازدواج کردند به خاطر فشار جنسی بوده در صورتی که این طور نیست شما منو نمیشناسید قضاوت اشتباه کردید.من به خاطر دوستی خودم رو کوچیک میکنم ضایع میکنم اما اگه به بی راهه کشیده بشه ادامه نمیدم .ببخش ولی به خدا قسم ریش و قیچی دست من بود اما شرایط ما مساعد نبود. متوجه حرفم هستید شما از کجا میدانید من سردم و به خاطر شال گردن رابطه برقرار میکنم؟تمام کنید آقای ترکمان انسان فراز و نشیب دار تر از این حرفاست تمام کنید.
سلام من با کی طرفم که هیچ ردی از خود بجز "i.p" لینک دهنده اش/ به جا نگذاشته است؟ کسی که اصلا متوجه سخنانش نمی شوم؟ از کجا و کی صحبت می کنید؟ کدام بی اخترامی؟ لطفا شهامت داشته باشید با نام حقیقی تشریف بیاورید و اعتماد کنید...بنابراین چون بی احترامی نکرده اهل سرک کشیدن هم نیستم تمام این گفته های شما را تکذیب، و مستنداتی اگر دارید رو کنید قعطا تایید می شوند... با اینجال ممنونم که در چهار چوب ادب نوشته اید...درضمن اگر منظورتان در باره ی مفهوم نوشته های من است، هرگز برای فرد و شخص خاص شعری ننوشته افکارتان کوچک است شعر من مرز نمی شناسد... زنده باشید.
استاد تفکر شما را ستایش،اما ذات گرگ گرگ است و دوستانش گرگ،ممکن است من میش از او بگذرم که همین کار را هم می کنم اما او هرگز
آب خوردن و سر سفره ی هم نشستن ،هی چه آرزوهایی
سلام استاد احوال شما
تو سایت شعر نو تو پروفایلتون آدرس وبلاگتون رو دیدم اولین باره که به وبلاگتون میام فوق خیلی لذت بردم نوشته هاتون واقعا زیبا و دلنشین هستن
استاد خیلی وقته دیگه حس شعر گفتن ندارم راهنماییم کنید
غروب
زاری پس از غروب را ،
هرگز نخواهم شنید !
وحسرت تماشای گرگ و میش
چه غریبانه به دلم ، نشست !
آنگاه که
در رؤیاهایم ،
با هم آب می خوردند !
* * *
دسته تبر ، از هیزم خشک بود
جنگل من ، چرا آتش گرفت ؟. . . .
وقتی فردی بصورت فطری شاعر باشد، ( مرز کوشش وجوشش ) ، (حریم خودآگاه و نا خود آگاه ) ،
(جایگاه عشق وخرد ) ، و(جاذبه ی لاهوت و ناسوتی ) که وجودش را در برگرفته ، در اثرش آن چنان در هم تنیده می شود که اگر نگوییم جدایی آنها از یکدیگر غیر ممکن است ! غیر قابل تشخیص بودن ، سزاوارترین نامی است که باید برآن گذاشت !
در واقع روح وجان و در پی اش ، ذوق شاعرانگی، هر دو نیروی مخالف و در پاره ای موارد متضاد را به یک سمت وسو می کشاند! ( فلسفه حرکت جوهری کثرت به سمت وحدت ) . در چنین حال و حسی حتی خود شاعر که به نوعی خدایگان شعر است ، زیرآوار زلزله ای که رخ داده( الهام سرایش شعر) دچار حیرت و حیرانی می گردد ! و کمترین عکس العمل شاعر، در لحظات سرایش، اشکی است که گونه هایش را خیس ، ویا بغضی است ، که در گلویش گره میخورد ! گویی مصمم است، جلو اسرارنهان را بگیرد، تا نامحرمان بدین راز آگاه نگردند ( از پرده برون افتادن راز حافظ و مولانا ) ودر حالت شدیدترش رعشه ای می باشد که جسم وجانش را می لرزاند ! ( سماع درونی شاعر ! )
در چنین حالاتی شاعر تا مدتها بعد هم ( بخاطر پس لرزه ها ) ، نمی تواند ، در مورد چگونگی خصوصیات شعرش قضاوت کند ! وتا این حالت به صورت طبیعی ، مثل موج عظیم دریا به ساحل قرار نرسد ، نباید از
شاعر انتظار حرکتی منطقی داشت ! زیرا نزول شعر در یک پروسه منطقی رخ نداده است که به تقسیر منطقی اش بنشیند ! ( همین جدا کردن شعر، به دو قسمت که نمی خواهم به دلایل خارجی آن اشاره کنم ) یکی از نشانه های این شرایط است !
این شعر گرچه به ظاهر روایت گونه است ! ( سه دوره ویا مقطع تاریخی یک واقعه ) را به تصویر می کشد ! ولی شاعر در دام روایت گرفتار نشده ! این واقعه و یا حادثه تاریخی دارای سه لایه می باشد
1-تصور و خیال و انتظارات قبل از وقوع واقعه که شاعر با عنوان ( رؤیاها ) مطرح میکند که می توانست در در خوردن آب گرگ و میش ها با هم متجلی شود !
2- عدم برآورده شدن این انتظار ویا رؤیا ها ویا ( غروب رؤیا ) و زاری کردن ها که حتی شاعر نمی خواهد ویا دلش نمی اید در سوگش به زاری بنشیند ویا حتی صدای زاری دیگران را ببیند ( گویی شُکه شده ) وحیرت زدگی، این اجازه را به او نمیدهد ! چون برایش غیر قابل باور است !
3- و فاز آخر ، به تعبیر شاعر ، آتش گرفتن جنگل آمال و آرزهایش می باشد ! وهنوز چرایی اش را جستجو می نماید ! که با پرسشی زیبا به خوانندگانش موکول نموده .
گرچه این اتفاق ویا واقعه که نیازی هم نیست نام بخصوصی برآن بگذاریم ! در سه صفحه ازکتاب ، ویا سه پلان سینمایی و یا سه صحنه از تاتر ویا سه نمای تصویر یک نقاش رخ نموده، ولی نشان گر یک کلیتی است که در حکم ( یک تاریخ واحد) عمل می کند ! درست است که این شعر نردبانی است و در ظاهر هم انتظار داریم روند نردبانی داستان طی شود ! ولی از آن جا که طرح اولیه چه به شکل جوششی و ناخداگاه و چه کوششی و خودآگاه در ذهن و روان شاعر شکل گرفته ، پس فرم ویا شکل شعر، از اول تا آخر البته نه تمامی المان های بیانی شعر، مشخص است ! و نمیتوان ایراد گرفت که چرا شاعر قبل از (سوختن جنگل) به سوگواری و سوگ سرود نشسته است ! واگر شاعر در دام روایت گونه خطی گرفتار نیامده بخاطر همین انسجام خطی فکر و یک پارچه بودن شعر است ، که عمل لاپوشی فراز ها را میسر میکند .
در این شعر معجزه ایجاز در بهترین شکل خود ظاهر گردیده است . هم در ساختار کلی شعر ( کوتاه بودن شعر ) و هم فرازها و ترکیبات شعر ! زیرا سه فصل از ستبر و سترگ ترین مقطع یک تاریخ ، آنهم به درازنای حد اقل یک نسل را ، در چند جمله کوتاه به تصویر می کشد !
اگر میگویم معجزه ی ایجاز ، دلایلش را نیز دارم ! نگاه کنید به همین ترکیبات و کلمه های شعر ( گرگ و میش- دسته تبر و جنگل- ویا غروب – حسرت – تماشا – رؤیا – ویا خشک . . . ) همه ایهامی حداقل دو وجهی دارند ! مثلا در مورد (گرگ و میش) علاوه بر این که تمامی برداشتهای خصلتی گرگ و میش که برآمده از یک ضرب المثل قدیمی است و سعی دارد ارزشهای انسانی وغیر انسانی را نمایان کند ( چه مثبت وچه منفی ) . حال وهوای گرگ ومیش هوا را نیز به تصویر می کشد ! که دیدن و تماشای دقیق را با اختلال مواجه می کند ! وحسرتی را بوجود میآورد!
و یا فاجعه ی روی داده را باسه کلمه ویا ترکیب ( دسته تبر- جنگل – آتش ) نشان میدهد و به دراز گویی نمی پردازد .
شعر از یک روانی ستایش برانگیزی برخوردار است ، ضمن این که عوام فهم است در چنبره عوام زدگی دچار نشده ! و روح و حس شاعرانگی خود را حفظ کرده است ( غریبانه – به دلم نشست – رویا – غروب –حسرت خوردن بجای داد و فریاد ! )!
غیر از این که ترکیبات و واژه ها همه ایهامی است ساختار بعضی فراز ها هم ایهامی است
( زاری پس از غروب را / هرگز نخواهم شنید ! ) این دوجمله خود گویاست ، یا شاعر معتقد است ، گرچه غروبی رخ داده ولی هرگز به مرحله این که دیگر کاری جز گریه از ما بر نمی آید نرسیده است ( دمیدن روح امید ) . ویا این غروب را یک سیر طبیعی میداند ( کاری به دلایل وقوع آن نداریم و دنبال مقصر هم
نمیگردیم ) بلکه یک سری عوامل باعث وقوع اش گردیده اند ) که باید ریشه یابی گردد ! لذا گریه دوایش نیست ( من به این گریه ها گوش نخواهم داد) . زیرا چاره را باید در جایی دیگر جستجو کرد !
ویا ممکن است حتی این برداشت سوء را هم داشت که اصولا با غروب الفت دارد ( یک نوع اعتیاد ) حال بهر دلایلی ! چه اقتصادی ، چه سیا سی و یا عقیدتی و فکری و . . . . . !
حس آمیزی و تا حدودی طبیعت گرایی در این شعر حضوری پررنگ دارد _ زاری کردن چشم وزبان )
غروب ( طبیعت ) شنیدن (گوش ها) – حسرت (روان و وجدان) تماشا ( چشمها) دلم (قلب واحساس) آب خوردن حیوانات (طبیعت ) دسته تبر – و هیزم و جنگل و آتش (همه طبیعت )
مراعات النظیر هم بخصوص در انتها کولاک می کند هیچ واژه ای از دوجمله نیست که برای پرکردن فضا بکار رود . همه تنگاتنگ همه اند.
اجازه بدهید در این جا چیزی که روح و جان و دلم را راحت نمی گذارد، و تا نگویمش ،را حت نمی شوم . را عرض کنم :
به نظرم این ستاره هایی که شعر را به ظاهر دوپاره کرده است ! همان فاصله ی گریه های شاعر است!
و در آخر با پرسش ( جنگل من ، چرا آش گرفت ؟ ) بمب هسته ای شعرش را منفجر میکند !
تقدیم به تمامی سروران و بزرگوارانم که ازدیدی دیگر ، چه فرم گرایی و چه مضمونی و ساختاری حس کردند . که این دلسروده دوشعر است . و ضمن احترام به تمامی آنها ( چه خودشان وچه نظرشان ) باید عرض کنم که در پی رد و قبول هیچکدام نبوده ونخواهم بود . حتی نظر خود شاعر ! واین نوشته نیز یک نظری است کاملا شخصی ، تا آنجا که به تفسیر شعر مربوط است ونه دیدگاه های تخصصی وبیان صناعات
شعری . و هنر نمایی شاعر.
هر کس حق دارد متناسب با ارتباطی که با شعر برقرار میکند برداشت ونظر خود را داشته باشد . زیرا فضای این شعر علی رغم کوتاهی اش این امکان و میدان را مهیا کرده است ! .
البته جناب ترکمان استاد بنده هستند وخواهند بود واگر نامی از استاد بودنشان نبردم بخاطر تقاضا و خواهش خودشان بود همین .
باقی بقایتان
حسین .
سلام
شعری به حق و بسیار پر رمز و رازی است که شاعرش به خوبی می داند چه کرده است .
در قسمت ابتدایی شعر با غروب و زوال و پایان آفتابی که همه چیز قابل شناسا یی است .تآمرزی که در اصلاح عامیانه گرگ و میش دقیقا حالتی که نمی توان به درستی تشخیص داد این دو را از هم در واقع نوعی ایهام خاص دارد .مخصوصا که شاعر گفته نخواهم شنید .یعنی وقتی ظالم در نماد یک گرگ مظلومی را در نماد میش میدرد در جلوی چشم های بیدارمان اما به خاطر اشتباه دیداری و جو شرایط آبو هوایی برایمان قابل تمیز نیست. شاید با زیرکی وئ هوش بالا گذر و نظری بر جامعهی کنونی که در آن به سر می بریم.
و بعد رویاهامان با هم آب میخورد.
مثل وقتی که رویاهای شاعر هر دوتا مشغول آب خوردن نماد زنده بودن و زندگی کردن است .
در فراز بعدی
تبری که با دسته خشک
مسلما برای اینکه هیزم بسوزد باید خشک باشد نه خیس
و تبری با این شرایط یک آتش زیر خاکستر است و به جای اینکه تبر در جایگاه خودش هرس کند .به ناگاه جنگل ارزوها و اندیشه ها را آتش میزند .به فعل همان خشک بودن .با اولین ضربه اخرین ضربه را میزند آتش را در دست خودش بر جنگل کشاندن .
با ارزوی سلامت و موفقی
جناب ترکمان سلام
بعضی نکات هم هستند که بد نیست راجع به آنها گفتگو کنیم:
1- ارائه یک اثر هنری:
ارائه یک اثر هنری قسمت مهمی از خود اثر است. در تمامی هنرها این مطلب آنقدر مهم است که در صورت مراعات نکردن زوایا و اهمیت ندادن ، حتی می تواند تمامی ارزش های یک اثر خوب را از بین ببرد. امروزه در دانشگاه ها و مراکز آکادمیک هنری چندین واحد تخصصی برای درک و فهم هر چه بیشتر "ارائه اثر هنری" در نظر گرفته شده است. حال با توجه به این مطلب لازم است که دوستان توجه کنند که هیچگاه ، هیچ کس (منتقد-مخاطب- تحلیل گرو...) حق تغییر در نوع ارائه یک اثر هنری را ندارد. چراکه با این کار در حقیقت دخل و تصرف در کلیت اثر صورت گرفته است. بسیار می بینم دوستان به تعبیر خویش گاه یک شعر را که تحت یک "عنوان" نوشته شده از هم منفک می کنند. مثلا در خیلی از کامنت ها می بینیم که می گویند: به نظر من این شعر در حقیقت سه شعر جداگانه است... و یا بر عکس. حتی اگر آن شعر از لحاظ زبان و نوع ساختار دچار اشکالی باشد که بهتر می بود شاعر آنرا بصورت چند شعر جداگانه ارائه می داد ، باز هم ما اجازه ی دست بردن در اثر را نداریم.
2- ستاره:
در شعر سپید گاه شاعر پس از چند سطر با بکار بردن ستاره سطرهای بعدی را از سطرهای قبلی جدا می کند. این ستاره ها در حقیقت نقش سکانس را در شعر بازی می کنند . خب حالا ببینیم سکانس یعنی چه:
سکانس: سکانس یک فصل از فیلمنامه است که میتواند از یک یا چند صحنه تشکیل شود و یک موضوع را دنبال میکند که با پایان یافتن آن موضوع سکانس نیز عوض میشود.
پس قراردادن ستاره به این معنا ست که شاعر قصد تغییر موضوع سطرها را دارد و هیچ وقت این ستاره ها نمی توانند به معنی پایان شعر و یا شروع شعر دیگری باشند مخصوصا اینکه کل اثر تحت یک "عنوان" سروده شده باشد.
اما این نکته را نیز نباید فراموش کرد که تغییر موضوع به معنای تغییر زبان- احساس - فضا و تصویرسازی نیست..چراکه اگر اینها که نام بردم پس از ستاره گذاری تغییر کنند ، انسجام شعر دچار ایراد می شود. معمولا در شعرهایی که از این علامت گذاری استفاده می کنند در قسمت پایانی مجددا بنوعی برگشت به سطرهای اولیه در شعر اتفاق می افتد تا پیوند درونی سطرها با یکدیگر حفظ شود.
خوب باشید همیشه
سلام
.... نگاهی کوتاه
غروب عنوان و هدف نهایی و غایی شعر.. راوی در غروب پرسه می زند و اندیشه ها و آمال های ذاتی خویش را در گرو رسیدن به هدفی خاص پیش می برد.همان طور که نقاد عزیز فرمودند فلسفه ی حرکت جوهری به سمت وحدت.. این قسمت از نقد نظرم را جلب کرد.. چون دیدگاه فلسفی نقاد را نشان می دهد هر شعری برگرفته از سیاق فلسفی آن شاعر است و امکان ندارد بدون حکم فلسفی شکل گیرد. این شعر نیز از ابتدا تا انتها شامل سیر حرکات تکاملی ست یا همان حرکت جوهری که به ذات تکامل یافته ای سوق داده شده.. و آن ذهن پرسش خیز شاعر است که در همان انتهای شعر مشخص است (جنگل من چرا آتش گرفت) و خاتمه یافته.. البته این پایان شکلی نامشخص است که اتفاق شعری را به حالت معلق نگه داشته و ادامه ی ماجرا در ذهن راوی دچار کشمکش های روانی خواهد شد خواننده را در پیچ و خم این جاده ی سوال برانگیز رها کرده.. این گونه اشعار بیشتر جنبه ی حکمی دارند تا بتوانند با قاطعیت ضربه ی نهایی ذهن راوی را بر مدار نوشته ها حک نمایند...صحنه ی غروب و تماشای گرگ و میش و رویای شاعر نشان دهنده ی صنع و سازندگی روح وی است او خواسته نوعی قانون برای خود تایین نماید قانوی که در نهایت او را به مقصود غایی احساسش خواهد رساند یا برعکس در بهبوهه ی آمال هایش رها خواهد کرد...
موفق باشید
سلام
ادرس وبلاگتان را در سایت شر نو در قسمت پروفایلتان دیدم. اشعار زیبایی دارید خوشحال شدم از آشناییتون. باید مفصل بخوانم
موفق باشید.
استاد عزیز سلام !
میشه شمارو پدر خطاب کنم عطوفت کلامتون انقد دلنشینه که آدمو جذب خودش میکنه و از همه مهمتر استاد عزیز پدر بزرگوارم !
مؤمن بودن شما تو حرفاتون پشت شعرهاتون کاملا درک میشه که از چیزی یا کسانی دلتون خیلی گرفته توی این زمونه کمتر کسی هست که بتونه دینش رو حفظ کنه نوشته هاتون مشخصه از نوعی درد نهفته ست که کهنه شده شاید درسته ؟ لااقل من درکش کردم تا ادمی دردی نداشته باشه بی جهت اجبار به حرف زدن نمیشه دوس دارم کمکم کنید مثل شما بشم آرزوم اینه که حرفام با معنی باشه و با هدف .
پدر جان !
یه بغضی تو حرفاتون هست که منتقل میکنه چون تأثیر شعراتونو تو حالت خودم می بینم .
من نادان از اینهمه کلمات دست یاری بسوی شما دارم
منتظرتون هستم .
کلاس درسی ست اینجا
بسیار زیبا
ارامش وب زیبا بود -ارام ارام
درودبرشما استادعزیزم
سلام
سلام گرامی
موفق باشید
زیبا بود محمد جان
موفق باشی.....
سلام دوست عزیزم.
با ترانه ای مشترک با آقای سامان مقامی به روز شدم.
منتظرنظرتون هستم
سلام جناب ترکمان عزیزم
وبلاگ زیبایی دارید
اشعارتان نیز عالی لذت بردم
خوشحال میشم سری به وبلاگم بزنید
http://shmahammadali.persianblog.ir/
با مهر
محمد [گل][گل][گل]
سلام آقای ترکمان عزیز
به غایت لذت بردم
ممنون
درود بزرگوار.اگر از دلت برای دلت قلم زنی.بی شک تابلوی ذهنت چون کمال کمال الملک خواهد شکفت.قلمت سبز و پایدار.شگفتا دوستان نزدیک جز سخن از به به و چه چه نمیدانند.که این بلبل از چه مینالد بر این شاخسار بی برگی..
سلام استاد گرامی مثل همیشه زیبا سروده تان را خواندم به وب شخصی بنده هم دعوتید
سلام استاد گرامی
کوتاه های ژرفی هستند
جایی که گرگ باشد میش آبی نخواهد خورد
دسته تبر از جنگل است اما همیشه جنگل است که می سوزد...
ممنون آموختم هم از سروده هم از نظرات دوستان
درود بر سلطان تلخ خندهای ناب....
بسیار ژرف و عمیق قلم زدید....
چندین بار خواندم و اندیشیدم...
آرزوی سلامتی و دلشادی برای شما و خانواده محترم دارم.
در پناه حق
سلام عزیز
در عصراین روزهای آخر بهار دعوتی به دوفنجان باران و شعر
سلام استاد
از شعر ناب آمده ام تا رسیده ام به ناب شعرهای شما
دست مریزاد....عالیجناب...باید تمام قد ایستاد به احترام قلمتان...
سلطان به سلامت باشد...
سلام استاد ترکمان گرامی.
عرض ادب و احترام.
شاهکار بود. خواندن دوباره اش برایم لذت بخش بود.
موفق، شادمان و سلامت باشید.
با مهـــــــــر @};-
سلام
استاد نازنینم
......................... (یکدسته گل)
سلام استاد ترکمان عزیز
از سایت شعر نو با شما و اندیشه و روح عمیق شما آشنا شدم ، وبلاگ شما غنیمتی ست که در اختیار دارم ، امید دارم بتونم مطالبش رو کامل مطالعه کنم ، استاد عزیز از آشنایی با شما و اندیشه ی شما خوشحالم...
قلمتان مانا استاد گرامی
سلام استاد
مثل همیشه زیباست
-----
چه انتظار عجیبی
تو بین منتظران هم
عزیز من چه غریبی!
عجیبتر آن که چه آسان
نبودنت شده عادت
چه بی خیال نشستیم
نه کوششی، نه توجهی
فقط نشسته و گفتیم:
خدا کند که بیایی!!
----
خوشحال شدم استاد
ماناباشید
سلام استاد عزیز
چند بار این شعر رو خوندم
و واقعا" هر بار که می خونم ، تصویرهای ناب تری در وجودم می یابم ، استاد عزیز اندیشه ی شما برای من ستودنی ست.
قاصدان سبز را در کوچه های سبز دزدیدند
غصه ها را قصه و بر شاعران شهر خندیدند
آریایی کشورم را در غبار جهل پوشاندند
خون کوروش را میان کوچه های شهر پاشیدند
دین اجباری به فرق رهروان خسته کوبیدند
مردم سبز مرا دیوانه و بیگانه نامیدند
مالک اشتر شدند و کوفه ای دیگر بنا کردند
یا علی و یا علی گفتند و ار مولا نترسیدند
.
.
.
.
استاد عزیز می دونم این شعر ایراد وزنی داره...
ولی با تمام وجودم تقدیم شما می کنم...
سپاس و درود بر شما و اندیشه ی شما
دعوتید به ناگفته های سایت شعر ناب . زین پس همراه ما باشید و با حقیقت رو به رو شوید
درود بر سلطان تلخ خندهای نو
استاد بزرگوارم....
چندیست به وبلاگتون مراجعه میکنم ؛؛؛ آپ نشده...
منتظر اشعار جدید و روح نوازتون هستم...
طاعاتتون قبول درگاه حق
و التماس دعای خیر.
سلام شاعر توانا و گرامی سپاس
اما این پست ثابت است چند آه اگر پایین تر قدم بر چشم من بگذارید به مرور آپ یا آب می شوم...
http://aasheghi.blogfa.com
وبلاگ قشنگی دارین
خواستین لینکم کنین بهم بگین لینکتون کنم
سپاس
[گل]
سلام
پس از ماه ها با پستی تحت عنوان حریم سلطان و دیگر هیچ… به قول دوستان آپدیتم(به قول دشمنان زبان فارسی به روزم!!!!)
سنگر ها هنوز خالی نشده….
یا علی
ماهتون بدون حسرت از بهره نبردن..
التماس دعا
سلام
می لغزم
می ترسم
می نویسم
... آواز می خوانم
می نویسم
و می نویسم
شاید
بید مجنون بازهم برای فردا باران داشته باشد
قلمت سبز
شاد و سرمست باشید
همیشه ...
واقعا چرا استاد؟!
کاش هنوز فانوس مادربزرگ آویزان بود
تا مانند کودکیم
بردارمش
وفرار کنم سوی فروغی که شهر راقسمت می کرد...
بروزم.
واقعا برای فکری و دوستانش متاسم
اونها نام مرد و مردانگی رو لکه دار ردند
اگه مطلبی دارید یا مدرک سندی گو بزارم بلگم
تا حال فکری صدف و کبوتر رو بگیریم
بیا و شعرمو بخون
درود استاد
روزگارت چون اشعارت سبز و پویا
بدرود
سلام وعرض ادب خدمت مهربان استادم
استاد مهربونم وبلاگتون هم مثل اشعارتون زیباست
اینجا آدم ی حس معنوی داره
دوس دارم این حس رو که در روح وروان من جاری شده
موفق باشید استاد عزیزم
سلام
همیشه موقع خداحافظی دلم میگیره
الان یعنی ساعت 6صبح آماده شد ام تا با برو بچه های گروه ادبی برویم طالقان.
مدتی هست که به اصطلاح با فرهنگسرای بعثت قهر کرده بودم .
این خانم خالوندی از آن خانم های خوب و فعال هستش که تا نتیجه نگیره ول کن نیست بقدری زنگ زد و اصرار کرد تا با همه دلخوریم خامم کرد تا امروز در برنامه شون شرکت کنم و صبح به این زودی با همه کم خوابی آماده رفتن باشم.
اما این وسط خدا حافظی افروز از عالم وب نویسی کلی حالم را گرفت!
هر جور فکر می کنم یادم نمیاد گل افروز دختر بود یا پسر، زن بود یا مرد؟
هرچه بود به همدیگر عادت کرده بودیم برام می نوشت ومن جواب می دادم.
دو روزی بود که نظر داده بود و هی امروز و فردا کردم تا سر فرصت مناسب جواب بنویسم.
از کمترین فرصت به دست آمده استفاده کردم، دیدم نوشته این پست با پستهای دیگر فرق می کند چون آخرین پست است!.
هرجا هستی موفق باشی، اگر روزی برگشتی و ما زنده بودیم سری به ما بزن
سلام
شیشه نزدیکتر از سنگ ندارد خویشی
هر شکستی که به هر کس برسد از خویش است.
با آرزوی توفیق برای استاد و دوست عزی و گرامی ام
آن سالها
مزرعۀ گندم از دست کلاغها آرامش نداشت. از مترسکها هم کاری ساخته نبود. با فلاخن به دنبال کلاغها می دوید و هِن هِن میکرد و فریاد می زد: اگر دستم بهتون برسه دخلتون رو میارم.
صاحب مزرعه گفت:
ــخودت را خسته نکن، کلاغ ها هم سهمی از طبیعت دارند، خیر و برکت در همین چیزهاست.
ــ با این حساب، اگر ملخ ها هم هجوم بیارند حق دارند دیگه!
ــ خب اگر مصلحت خدا باشه، حتما" حکمتی درش هست.
ــ خیلی خب، من خواستم کمکت بکنم، خودت نخواستی.
***
آن سال بارندگی بهتر از سالهای قبل شد و محصولات بیشتری حاصل شد. صاحب مزرعه رو به دوستش گفت: دیدی گفتم کارهای خدا بدون حکمت نمیشه...!.
نویسنده : اکرم زنگنه
ما که زیارتتان نصیبمان نشد
و شما هم که روی در آینه دارید و با پریان به گشت و گذارید
اما خدای را
بر این یار قدیمی نیز نظری اندازید
بوسه ای برایتان در چشم دارد
چون حیای ارغوان
می دانید محمد چان
مرغ دل دیگران از بامی که بر خواست دیگر نمی نشیند
اما مرغ دل ما بر بامی که نشست دیگر بر نمی خیزد
درست است ما از شعر نو رفتیم و شما ماندید و بزرگی کردید
اما یادتان که هست چه روزگار خوشی آنجا داشتیم
شما، شوان، و ما که کوچه جارو می کردیم
داشتم پیاله ای چای می خوردم
به یادتان افتادم
کاش بودید و استکانی هم برای شما می ریختم
به همین سادگی
به همین ارادت
دوستتان دارم
و لطفاً سلام مرا به همه دوستان که می شناسید برسانید
یا حق
رفیق شما
پوردامغانی
سلام و عرض ادب و احترام استاد بزرگوار
خوشحالم که به وبلاگتان آمدم
به طور اتفاقی آدرس وبلاگتان را پیدا کردم
همیشه از محضرتان آموختم و می آموزم
و اندیشه والایتان را الگویم قرار داده ام
در پناه خدا سالم و برقرار باشید
امیر قربانی (نوین)
تقدیمتان
سلام استاد، کلیک لطفا...
○ گفتن درد دل، درد دارد، امّا خواندنش، دردی دوا نمیکند ! ○
• نفسهای به شماره اُفتادهام را چهکس میشنود..
• یا ”آه“ سردم را که از نقطهی انجماد ایمانم گُذر کرده، شاید در شبی پاییزی، آنهم به سادگی..
• دوربین زندگیام، در کدامین چرخش ایستاد، تا هرگز، پلان خوشبختی، به تصویر کشیده نشد..؟!
• کدامین آتش به خرمن احساسم شعله کشید، آن دم که گرماگرم خیال وَهمآلود عشقی تمام عیار بودم..؟!
• دست کیست که دست به دست میشود اما دست به دست من نمیدهد، تا برخیزم از این خاک سرد..؟!
• گر اینگونه باز ادامه دهد تقدیــر ،
• چیزی از این روح، باقی نخواهد ماند و
کالبد بیجانم، خوراک لحظههای شوم ساعت بیعقربهیِ ایستاده بر خم ِ بشکستهی دیواری خواهد شد،
که از آوار پاره سنگهای ذهنم، تنها خرابهای از سقوط را به یادگار گذاشته است..!
آری ، من، تنها؛ دور اُفتادهای از دیر باز فرو اُفتادهام، نه بیشتر..
”سُهیل“ - و اکنون در اکنون پدید میآید ، مانند زایش این دستنوشته، نه دلنگاشته! ؛ چرا که: •|سُهیل نااُمید نیست ، به اُمید کم.|•
خخخخخخخخخخخخخخخ
های های های!
سلام.
ممنون که سر زدی اما مطمئنم شما فکری نیستی آی پی هم شاهد است؛از همان هایی هستی که نیستی ولی گاه راهزنِ ماهیانی می شوید که می خواهند از آب گل آلود بگریزند...!
برایت دعا می کنم:
خدا یا مرا گرفتار شرّ بشرّ نادان نکن!
های های های!
درضمن من با فکری مشکل دارم آنقدر هم مرد هستم که رو در روی با او مناظره کنم و او را به اشتباهات خود معترف!...
یکی از بزرگترین اشتباهات ایشان همین است یعنی به شما دور دادن و اهل خرد را ظاهرا دور زدن!
سلام برسانید بگویید پژواره هرگز نمی گوید: دیدار به قیامت!
چرا که توان آن را دارد که از حق خود دفاع و دلی دریایی که دوست بدارد...ببخشد...! در اوج توانایی............
به ایشان بگو: فلانی تو را خیلی نصیحت کرده اقسوس اما که هنوز دوست را از دشمن تمیز نمی توانی...!
باز هم به من سر بزن مطمئن باش ضرر نمی کنید.
زنده باشید....
سلام
آقای ترکمان احترامت رو نگهدار
بی احترامی نکن آقای ترکمان
آقای ترکمان بی احترامی نکن تو حق نداری راجع به تن من و دگری بنویسی حق نداری به کار دیگران سرک بکشی
آقای ترکمان تموم کن.من حال روزم خوب نیست چرا متوجه نیستی
آخر نفهمیدم باید گرم بود یا سرد آقای ترکمان بیخیال شو
از من خوشت نمیاد خب من چکار کنم ؟مگه من به شما بی احترامی کرده بودم.من حق دارم مثل شما فکر نکنم خدایی اگه راه داشت هر جای زمین بگی میومدم صحبت کنیم کینه رو تو دلم کاشتی من شما رو دوست داشتم
دیگه نمیدونم چطوری باید صحبت کرد .این رفتار شما هیچ تاثیری روی من نداره جز اینکه کینه ای که کاشتی رو پرورش میده.پسر شما وقتی خواست ازدواج کنه باید بگیم که به خاطر سرمای درونش دنبال پتو میگرده ؟چرا دشمنی میکنید ؟با تفکر شما تمام کسانی که ازدواج کردند به خاطر فشار جنسی بوده در صورتی که این طور نیست شما منو نمیشناسید قضاوت اشتباه کردید.من به خاطر دوستی خودم رو کوچیک میکنم ضایع میکنم اما اگه به بی راهه کشیده بشه ادامه نمیدم .ببخش ولی به خدا قسم ریش و قیچی دست من بود اما شرایط ما مساعد نبود. متوجه حرفم هستید شما از کجا میدانید من سردم و به خاطر شال گردن رابطه برقرار میکنم؟تمام کنید آقای ترکمان انسان فراز و نشیب دار تر از این حرفاست تمام کنید.
سلام
من با کی طرفم که هیچ ردی از خود بجز "i.p" لینک دهنده اش/ به جا نگذاشته است؟
کسی که اصلا متوجه سخنانش نمی شوم؟
از کجا و کی صحبت می کنید؟ کدام بی اخترامی؟
لطفا شهامت داشته باشید با نام حقیقی تشریف بیاورید و اعتماد کنید...بنابراین چون بی احترامی نکرده اهل سرک کشیدن هم نیستم تمام این گفته های شما را تکذیب، و مستنداتی اگر دارید رو کنید قعطا تایید می شوند...
با اینجال ممنونم که در چهار چوب ادب نوشته اید...درضمن اگر منظورتان در باره ی مفهوم نوشته های من است، هرگز برای فرد و شخص خاص شعری ننوشته افکارتان کوچک است شعر من مرز نمی شناسد...
زنده باشید.
سلام بزرگوار
لذت بردم
فلسفه ی بی منطق به روز شد
منتظرتان هستم[گل]
استاد تفکر شما را ستایش،اما ذات گرگ گرگ است و دوستانش گرگ،ممکن است من میش از او بگذرم که همین کار را هم می کنم اما او هرگز
آب خوردن و سر سفره ی هم نشستن ،هی چه آرزوهایی
سلام
زیباست
جان بخشی
قلم شما
به دنیای کلمات ...
لبخند بزن
چشمانت را سرمه بکش
خدا را صدا کن
تا فرصت دیگر
لبخند بزن
آزادی
در نعل اسبها جان می دهد
الاغها اما
لحظه ای فراغت از پالان را
آزادی می پندارند...
سلام استاد احوال شما
تو سایت شعر نو تو پروفایلتون آدرس وبلاگتون رو دیدم اولین باره که به وبلاگتون میام فوق خیلی لذت بردم نوشته هاتون واقعا زیبا و دلنشین هستن
استاد خیلی وقته دیگه حس شعر گفتن ندارم راهنماییم کنید
جناب ترکمان با اجازه لینک شدید . اگه افتخار بدهید بنده را با کلمه " ادبیات " لینک کنید . ممنون
درود
مثل همیشه زیبا و ماندگار...