غربت موهوم

غربت موهوم

اندیشه ی یک شاعر، باید چراغ خانه مردم باشد و نامش، ماهی بر پیشانی تاریخ... - پژواره -
غربت موهوم

غربت موهوم

اندیشه ی یک شاعر، باید چراغ خانه مردم باشد و نامش، ماهی بر پیشانی تاریخ... - پژواره -

" می نویسم از دل، تو بیا شعری بخوان! "

شمع ها
در گودیِ شمعدان های مجلل
محکوم به حبس ابد شده اند
و مورچگان بال دار
 شکنجه یشان!
* * *
پروانه ها
دیگر رنگ ها را نمی شناسند!
رازِ چشم های کاذبشان
ورد زبانِ خفاشان شده است!
* * *
سفیدیِ چشم هایت
نشانهِ آرامش است
بر پهنهِ لاجوردی
زیر پوست سکوت!
که رفیع ترین قله ها را
به آتش افروزی
 فرا می خواند!
* * *
لب هایت
طلایه دارِ باغ های معلق بابل است
برای زندگی!
* * *
گل سرخی که مقصدش
خانهِ سالمندان است
ارزنده تر از تاج گلی ست
که مزاری را
 در آغوش می گیرد!
* * *
فاصلهِ من و تو
هشت دقیقه
 سکوت ست!
اگر عقربه های ساعت
در اغوشِ چهار صفر
نمُرده باشند!
* * *
درد
در آتش جانم می رقصد!
تن تفتیدهِ من عمری ست
مشتری و
  میزبانِِ باله بازان
و دنباله دارهای گداخته ای ست
که نامی جز  - درد -
برازنده یشان نیست!
* * *
 چشمهایت انگار
در انتظارِ ستارهِ سفیدی ست
 در چلهِ ابروانت تا بدرخشد!
* * *
دلتنگ نام خویشم!
می خواهم
روی پای - خود - بایستم
" استاد"
چند آه رفیع تر از
قامتِ خمیدهِ من است!
* * *
گام هایت
تفرقه انداخته اند
بین این تشنه زمین
با جاذبه!
برف آیا می تواند
ریش بگذارد گرو؟
* * *
رعشهِ دست هایم
با آمدنِ تو
پاسگاهِ خود را
ترک...
و در جشنِ ماندگاری ات
سکوت را می شِکنند!
* * *
نمازِ خروس قضا شده!
پرچین ها
سر درد گرفته اند!
میخک ها مو خوره!
گل یخ تب کرده!
گلِ حسرت شاهد ست!
* * *
ساعتی خواهم ساخت
از زمرُد
لحظه های حضورت را
در ذهنش
 فریاد خواهم زد!
تا هدیه تولد تو باشد!
* * *
تنها
 در برابر خدا
تا
و پا می شوم!
* * *
تلفیقِ گذشته
 حال
آینده
یک اصل است
 برای ترقی!
* * *
میانسالیِ خزان
برگ برگ می شود
معصومیت
 در نگاهِ تو
جوانه می زند...
* * *
 با
 مردمکِ درد
وقتی به درد
نگاه می کنم
به جایگاه رفیعِ درد
پی می برم!
* * *
من شاگرد تاریخم
و وامدار دلتنگی هایش!
* * *
آنگاه که درد
نقش
 ایفا می کند
هنر
جایگاهی ندارد!
* * *

پژواره

نامی آشنا = غمی شیرین...

سکوتِ شب من
با غم تو
شیرین می شود
و با اشکهایت ملیح!
چشم هایت را
بر دستهای خسته
می آویزم
تا چالهِ گمنامی
آرزوی وصالم را
به گور برد!

بر بالهای تو
به تلخ کامیِ دریا
لبخند می زنم!
و هم نشینی ات را
به آفتاب
تبریک می گویم!
* * *

- پژواره -
______
برای، نامی آشنا:
(غمی شیرین) عزیز.
که هرازگاهی با فرودش
سبد سبد  ستاره
به پرچینِ کوچه ام
 هدیه می کند...

کمینه ای پیشکش استاد محمد ترکمان(پژواره)

زخمی بر دل
زخمی بر شانه
می سپارد راه
در چشمانش، دو شعله ی سوزان و
در دستانش، ستاره و نیلوفر
بر قامتش جامه ای از درد و
در سینه ،مزرعه ای سوخته

حرمت نون و قلمش بشکسته و
از نگاه های موذیّ مسموم خسته بود
 از طنین گام های بلندش
آفتاب، می تپید
دشت، روشن می شد
سنگ، از جای، می جهید...
*
افسوس
از گوش های آدمکانی
که با سرب، پر شده بود

 *
عظیم دردی
عظیم مردی را
جسته بود.

* * *
شاعر:
حجت اله یعقوبی

رسوخ

آه ای ستارهِ روشنِ فردای من!
روزِ من روزی ست
که در لایهِ مبهم زمان
به صلیب تناسخ
 کشیده شده است!
و او
جسمِ روزِ من است
روحِ قدسیِ روز من
در تو
 رسوخ خواهد کرد!
و سخن های معلقم

تنِ تو را
 سفرهِ احساس
خواهند نمود
تو تا
با احساس روزه گشایی
احساسی که طعمِ عسلِ تلخ
و بوی سیبِ گس خواهد داد!
اینک که ابری صورتی

سرگردانم
جگرم را بگو به آتش نکشند
خواب بغضم را نه آشفته!
« من از سرودن یک شعر تازه می آیم »
زمان
به خواست من نیست
من خوابی خسته ام!

تو تعبیرم کن؟
پیش از آنکه
در آرزوی تعبیر دیروز
بی غسل و کفن
زمین گیرت شوَم!
خوش دارم
 تلقینم را تو خوانی
  تنم را وقتی می لرزانی!
من بر می خیزم
تردید نکن نازنین!
* * * * *

پژواره
در غربت موهوم...

لبخند...

 ای بهارِ تُرش!
 از تلخیِ تابستان بگو...
تا در غروبی خوشرنگ
 آرزوهای از دست رفته ات
سر به شورش بر دارند...
و ملیحانه تو
با آرامشِ خاطر
 به زمستان لبخند زنی!...
* * *

پژواره

ملهم از شعر(تاوان)

به من نزدیک نشو!
قائم به عقلی نیسِتم
یک برجَِکِ جادویی ام
خالی و پوشالی ام!
در عصرِ آهن
در فراقِ فخرِ آهن
آبستنِ عریانی ام!
بر گُسَل های فرتوت
اسکلت رقصانَم
من، عصیانی ام!

 در ذهنِ سایهِ خشکِ زمان
من، زندانی ام!

شرور و نادانم اگر

من بقایایِ حماقتِ گُسلهای فقیر
از کانی ام!

به نظاره ام  نشسته ای چرا؟

ننِشین!
با طلوع خود
بگشای پنجرهِ خستهِ هویتِ من!

آیا من پژواکِ باورهای کهنه ام؟
گر چنین است
پس بیا
تار های باورم را
 کن استحاله!...

می توانم
 روی پای خود بایستم؟
به من نزدیکِ شو!
نزدیکِ شو!

سنگِ من
 در حسرتِ طنّازِیِ تیشه است!
 ریشهِ انسانی ام
در به در وای
  تشنهِ اندیشه است!
بازیچهِ غرایضم!
زاده شدهِ لذّتَم!
 قربانیِ یک جانی ام!

من هوسم!
یک هوسِ بی نفسَم!
یابندهِ  هشیاری ام
طالبِ دردهای گسَ!

 منجمِد
اما
بر صفحهِ آهک اندودِ زمان!
لاعلاج
در چنگِ آن بیماری ام!
به من نزدیک نشو!
نزدیک نشو!
* * *

پژواره
***
ملهم از شعر (تاوان) سارا چگنی زاده

(پیرمرد و دریا)

روزِ خوبی ست
 امروز
در ساحلِ دریایی
که صدف هایش
 لبخند میزنند
مرا تا
 به رخِ آسَمان کشند!
و من
 از رفتن مردد!

کبوتر هم که نمی شوَد
 خورد!
بهتر نیست
 منتظرِ تماشای مهر مانم
که به خاکِ دریا
 می افتد؟
* * *
گاهی
در رویای صید نهنگم
با فواره های عجیب تنفس
بر بالای تخته پاره ایی ناطق
که فریادش همه
 این ست:
توپ در زمین
 توست!
توپ
در زمین توست!

* * *
پژواره

نماز...

به پت پت کردن افتادم و
 دیگر بی فروغم!
هر از گاهی
به شوق و شور دیدار بهارم
که در خمیازهِ دیوارِ تلخ و
 خاطرات ناگوارم گرفتار آمده
 و هنوز هم شاب و شاد است!
درونِ قابی از جنس سپیداری کهن
که اسیرِ چنگ مور است!
دلم را می کنم خوش...
با آه و رشک و خشم و اشک
مجنون واره با خود
 می گویم سخن
ای بهاری که به پایت پیر شدم
 و تو جوانمرگ!
ای بهاری که همیشه خیره بودی
 و اکنون خیره خیره می نگری
مژگانِ ابری
 و ابروانم را
که برف در چله دارند
بر خلاف قامتم
 که ایستاده مردند!
 چه زیباست!
گویی چشم هایت را
مومیایی کرده اند
و لبانِ غنچه گونت
با عسل گویی
 که معماری شدتد!

ای خدا یادش بخیر!
آن سالهای روشنم،
باغ ها
 دروازه هاشان سبز بود!
کوچه کوچه خانه هایش
 هم شمالی هم جنوبی
درهاشان رو به مشرق باز و باز
رونماشان گل بهی با گلِ  ناز
لاله های واژگون و اطلسی
یاسمین و با شقایق های
 پر سوز و گداز...
دسته دسته
میخک و یاسِ سفید و نسترن!
همچو
مروارید درخشان در دهان!

در فراقت ای بهار
هر سحر چند لحظه
 می ایستم به نماز...
دیگرم اما چه سود؟
اما، چه سود!

* * *
پژواره

خاک...


  همچُونان ویرانه مانده
روی دستم
همچُونان در انتظارِ آشنا خاکی
نشستم!   
راسِتی کو وَ کجاست
 یک  مشتِ خاک؟
تا که گیرد
از منِ خسته و حیران
این خراب آباده را...

یا فِشارَد دستِ سرد و خالی ام

فارغ از پژواکِ احسان و ریا
تا شوَد شاد شاید روحِ سرکشم!

گوید به جسمِم تهنیَت!
شادمان گردد تنِ سرد
گویدَش:
مردم مردم از خوشی!
زآنکه دارم
 وطنَی!

ای امان!

وَ امّا نه گویی همه
 خواب است می بیند روان!

و دوباره ناله اش چنگ
 می زنَد
گیسِ کویرِ یخ زده!

لا اقل آیید بسوزانید تنم!

تا که شاید
 باد این غربت شوَد یادآوَرم!
ای بسا خاکسترم

بشَوَّد سُرمهِ چشم های شما
تا به خویش آیید شاید

بعد از آن
 از خود بَری!
نم نَمَک
آیید
  به یادم و بگویید
راستی یارو
 کجا رفت و چه شد؟
او که در غربت
همیشه زار بود

هر زمان خسته
 گهی بیمار بود!
او که شکوَه می نمود
از بی کسی های دراز...
بهرِ دردش
 با جنون می زد به ساز!
او که می آمد خمُوده

با کُتی مشکی اما شِر و دِر
جامه ای برفی و شلواری کِدِر!
عینکی
 همرنگ دودی کز تنش
می رفت هوا
او که می نشست
 روی پله های
مستراح...!

او که از صبح تا غروب

طول و عرضِ جاده را
پرسه می زد بی هدف!
او که از گرسنگی و تشنگی
می کرد کف!
او که...؟
***
آی ای آتش بیارِ معرکه!
آتش
 بیاوَر تا بسوزانم تَنَم!

   * * *

پژواره

مرگ بر من!

دیگر از این
 عالمِ نامردمی ها خسته ام!
از شمال و از جنوبش
خاوَرَش
 و آنجا که می افتم به خاک!
از سحر تا بوقِ سگ
بیلَم به دست!
بی خیال از اینکه دارم
نرگِسی آب می دهَم!
اما اما
گویی عمری ست
 خارِ بانی می کنَم!
بذرِ یاس و نستِرَن پاشم ولی
بافه بافه
خارِ زرد هست حاصِلَم!

با شماهایم ای اهل قضاوت هم قلم!

چه کَسی باور نمایَد این سخن؟
  جرمِ من آیا جُز این است
که رفیقم با دلَم!

مرگِ بر من!

شرمسارم از قلَم
می روَم
از این دِیارِ بی دَیارِ پُر ظِلَم!
که حاصلِ عمرم دگر
نکُنَد در رو به رویم قد علم!

وه چه بیهوده عمرم شد تِلَف!

سوخِتم چُون شمع
به پایِ خارِ های نا خِلَف!

( من چراغم را در آمد رفتنِ همسایه ام افروختم )

تا ببینَد چاله ها
خود سوختم!

قالبِ شعرم مهم نیست
چُون وِلَم!

آهِ هستند این سخن ها
پر کشیده از دلم!
* * *
پژواره
25/4/90

چشمم روشن!

 چشمم روشن!

انگار قرنهاست

بیهوده طنّازی

موهای طلایی ام را

پیشِ هر بی سر و پایی

پریشان می کنم!

قرنهاست سایه ها را

مصلوب

 سر تعظیم فرود می آورم

در برابر موجوداتی نا نجیب!


قرنهاست

به خاک دریا می افتم

دریایی که در رگِ نامحرمان

جاری ست!


آی دریا
دیگر بارعامَت نخواهم داد
و در آغوشت نخواهم کشید!
تا  نازایی ات
موجب انقراضِ هیزان شَوَد!:


دیگر بر نمی تابم!

آی دریا
دیگر خسته ام

خوابم می آید

می خواهم

سر بر شانه های
نحبف غربتم گذارم
درآغوشش قالب تهی کنم!

نه دیگر مو پریشان
 نخواهم کرد
و از مَبدَا چشمهای منتطرت
که به سیاهی میروند
بر نخواهم خاست!

شاید در یک غروب

غروبی سرد و منقبض

باز خواهم گشت

طلوعی که وارونه

از شوق دیدارم برقصی!...

***

پژواره

20/4/90

در غربت موهوم

***

(ملهم از شعر: چشم روشنی، خانم اعظم گلیان(گلی)

صِِفر!

کلاه از سر می گیرم
در برابرت!
کلاه از سر می افکنم

تا همدرد تو باشم!

زنان قبیله ام را تماشا کن!
که چگونه گیس می برند
  وَ در
خمیازهِ خونبار چهره هاشان
غرس می کنند!

نگاه کن

چه حریصانه
ته ماندهِ رشته پشت پایم را
لیس می زنند!

و من

در پس و پشتِ  صفر
گم شده ام!
* * *
پ.ن:
آهم را در افکارت

مومیایی کن!...

18/4/90
پژواره

ندامت!


شهر ها، در حالِ ریزش
گوش ها
 از غرش آوارِ شهر کَر
مَردُمَش در خواب مصنوعی دَمَر!
در پسِ رویای پیشرفتی دِگَر
بی ثمَر

اما آبادی
هم چُونان ویران و متروک
چشمِ در راه
منتظر
افسرده گردیده
پَکَر

ولی ای ویرانه ی ناز!
جانِ من غمگین مباش؛
بد بین نباش
دستِ کم چند همدمِ نیکو داری
اولی باشد
همان قوشی که می ترسی از آن!
دومی هستند
قوای جیر جیرک هایی که شب
آرامشِ من را به یغما می برند!
سومی
 زوزه ی باد ست و
 به هم خوردنِ درهایی که گردیدند
شامِ موریانه
چهارمی کُن بردباری
تا که چندین سالِ موهومِ دِگر
دسته بسته ساکنان بی وفایت
چکمه بر دوش و پُر از خاک
تیغ و قرآن بر طبق
مُلتَمس آیند و گویند
یا ببخش!
یا که این تیغ را بکش
انتقامت را بگیر
جای سال هایی که بی
 حرمت شدی...!

* * * * *
- پژواره -

چرا...؟!

چرا
در شیون می دِرخشم
در شادی کشکَم؟...
و
مرده ام بی هراس
قهرمان می شود!
چرا...؟

* * * * *
پژواره

... تصویر یک مرگ!

من از تبارِ آدمم
یا زاییدهِ اصلِ انواع
آمدنم عقلی ست
یا اکتسابی
زاییدهِ حکمتم
یا لذت؟
من قربانیِ لذتم!
و تصویرِ یک

مرگ!

* * * * *
پژواره
بهار0 9

درباره من

اکنون در باره من
من مَردَم یا مردُم یا مُردَم؟
هم مَردَم، هم مردُم هم مُردَم!
اما با کدام مایه مَردی کنم
و با کدام مَردُم بسازم
و با کدام اُمید بمانم؟
پس - من - مُرده ام!
هیچم درپوچی
دردم در بی درمانی
زخمم از بی مرهمی
زردم نه سلطان جنگلم!
برادری نزارم!
سرخم از سیلی
آبی ام از شرمساری
سبزم در دشتِ گل های حسرتی!
سپیدم چُون آبستنِ توفانم!
سیاهم از تبعیض!
کبودم از تازیانهِ شب!
خاکستری ام از بقایای تندیسم!

پس کیستم
در کجایم
از کجا آمده
به کجا خواهم رفت
اینجا کجاست؟
شما کِه هستید؟!

لطفا
چند لحظه سکوت!

انگار از مشرق آمده
و به مغرب می روم
شاید هم در
جستجوی خانهِ کدخداهستم
تا از سکوت دهکده
و سو سوی چراغ نفتی
به آرامش رسم!
اما افسوس که!...
* * * * *

- پژواره -


نگاه خیس!

 حسرتِ خیره شدنِ چشم هایت
به دلِ مردُمَکانَم مانده است
دیگر پِلک های نمناکم
توانِ ایستادن ندارند!
می ترسم!
می ترسم
از فراقِ نگاهت
درآغوشِ هم بمیرند!
و برکهِ آرِزوهایم
بخُشکَد!

* * * * *
پژواره
21/2/90

...و عمرم...

 
به کدامین خدای روی آورم
تا دادم بستاند؟
و دردم را با کدامین قوم
در میان گذارم
در تنگنای این قوم هزار قبیله!

من صد ها
برابر عمر پروانه ای در خزانم!
 آدم را به یاد می آورم!
 ایوب را
 که در جشن قهرمانی ام
دست می زند!
و تندیس فردوسی را
 که از سقف گالری ها
 آویزان ست!...

پروانه ها دیگر
 رنگ ها را نمی شناسند!
و زنبورهای عسل
 که به لانه باز نمی گردند!

و این مهری
 که مجازی ست
گرمایی ندارد!
اما من از درون گُر گرفت،
و دست و پایم
 یخ زده است!؟
* * * * *
 پژواره

پژواک الهام


دیروز

امروز

فردا

خواهم گفت

تو را می شناسم

هنگامی که از شهد شکوفه هایم
اشکی را به عاریت می بردی

و مرا به مهمانی دریا می خواندی

امواج

کاش ساز مخالف نمی زدند!

تا خود را

در آغوش فانوسی می افکندم

به وسعت گل های حسرتی ام!
که دست افشان مرا می خواند
و در دست هایش

سبد سبد آزرو بود
که طمعه باد می شد!

* * * * *
تو را دوست دارم
به پاکیِ دل، منزلَت، نزاکت
و صداقت ات
تو را دوست دارم
به شفافیت نمکدانی

بر  دست های معصوم ات!


تو را می ستایم
به بهای نان و نمک


تو یک روز

بر دل ها
حکومت خواهی کرد

 

فرشتگان نام تو را
در تاریخ خواهند نوشت!


11/2/90
پژواره
تقدیم به نسرین امیدی

سوگ!

 

به سوگِ عروس سیاه بختی

نشسته ام

که سیاهه اش

تنها

تب خال لبِ صدفِ مرده ای بود!

 

و مَهرش

یک ستارهِ دریاییِ یخ زده

بر گردن آفتاب!

* * * * *

پژواره

در خاطرم!

کاشِکی داشتم روانی، با دلی،

تا خلیل آسا، به قربانت کنم،

چون هنوز هم تو برایم، کعبه ای!

بی روانم، دل گریخته از قفس،

دل اگر زندانی ی این سینه بود،

روُ به کعبه، خون از ،او، می ریخِتم،

تا کنم دِینَم ادا، ای قبله گاه!

..................

تقدیم به کسی که پس از سال ها،

هنوز در صدر صفحه ی افکارم قرار دارد!

پژواره

سقوط . . .

ایستاده

تقطیر شدم!

و پروبالت دادم

گفتم:

محدودهِ پروازت تا ماه است

 تو اما

فریب سیاه چاله را خوردی

هوس  طرهِ خورشید نمودی!

گفتم طناب را پاره کن

تا زمین راهی نیست!

فاصله ات با زمین

اندازهِ کوتوله ای ست

که در گلویت زندانی ست!

گفتم

برای بازگشت تا آزادی

راهی نیست

اعتماد کن!

ولی تو دیگر خدا را

به خود فروخته

و یخ زده بودی!

آهِ خورشید تورا خواهد گرفت!

پروبالم را خواهم چید

پروبالم را خواهم چید!...

متاسفم!

* * * * *

پژواره

زمان من!

 

بیا پژواره ول کن این تباهی

مگر بالاتر از رنگِ سیاهی

 

بوَد رنگی، بیا با دستِ خالـی

رها کن خویشِ را از لاابالــی!

 

بیا بیرون دگر از پرسه گردی

از عمقِ کوچهِ بن بست و سردی

 

گذشته را رها کن تو پس این

غم آن را مخور، امروز را بین!

 

امیدی بر دو روزه عمر ما نیست

به قدر لرزش پلکی وفا نیست

 

به امروزت نگر گر همدمی بود

گذشته جز برایت ماتمی بود!

 

غم فردا نخور، بیهوده باشد

تو را این دردها افسرده باشد

 

کمی کمتر بود فردا ز آهی

که مبهم خفته در بطن سیاهی!

 *****

- پژواره -


 

آن روز ها !

من بودم و یک مادرِ پُر رنج و درد

زیرِ امرِ یک پدر

کز خشم سرآمدِ زمان بود!

مادرم گاهی که خون می خورد

و رنگین چهره بود

به پدر خط و نشانه می کشید

کین چنین و آنچنانت می کنم!

.

.

.

 

اما من در زیر بارش

در کنارش خسته بودم

پدر هر بامِداد می گفت

بیا ای کوله مرجون!

زودِ باش چَسبُو بُوئمی!

وقت تنگ ست

روُ کرم و مرتضی را کن خبر

در کومه هاشان ای پسر!

 

چشم نداری تا ببینی

این همه

بر خاک افتاده سپیدار؟

بید ها را ننگریدی مُرده اند!

 

و دیدم یک خِرَکدارِ غمین

بر دست او یک کاردِ خونین

کز میانِ بیشه زار می آمد

زیر لب می گفت

عجب!

ای دادِ بی داد

چه خری بود!

یادم می آید

که او را جای یک گاری

و اسبش

از مرادعلی خرکدار

با دو صد ذوق و

دو صد خواهش گرفتم!

که نفرین بر تبر!

کز سپیدار جان گرفت و

وز منِ بیچاره رنج!

 

چرا رنج؟

 پس بگذارم که شب آید

و گرگان

اندک اندک

جانِ از رنجم بگیرند؟...

چون دگر به رنجِ سختِ ما نمی خورد!

در خیالِ کودکی ام

راستِ می گفت

از شکنجه، او هراسان بود...

.=    =    =    =

* * * * *

 پژواره

در سوگ مهتاب!

آن زمان که تنگ می گردد در فراقِ مهر دِلَم

همان هنگام که وقت تنگ است و

 می گیرد دلِ هر غربتیِ پا پَتی!

در همین غربت

زمانی که شبانگهَ فاتحانه تازه

از جنگ با آفِتاب فارغ شده

سیه پوشیده

در آغوش گرفته زانِوانِ غم

بُوَد در سوگِ مهتاب!

 

می سپُرَم خود را به دستِ دل

تا به هر جایی که می خواهد

به دنبال اش رَوَم

.

.

.

در شب سردی

نفسهامان بلور آژین!

رفتیم و رفتیم

گشتیم و گشتیم

خسته در کنجی نشستیم

وآن طرفتر هلهله بود

ولوله بود کلکله!

یخ ها از پلک شکستیم!

ماجرا این بود که دیدیم

لاشه های پُر ز زنگ

فربهانه رویِ پر هایِ قشنگ!

نوبتِ بال بود و پروازِ دَمَن!

نوبت عریانیِ زلف و بدن!

ریشِخند بر رسم و آیین و وطن.

نوبتِ بریانیِ خرچنگ و خوک و

کبک و دُرنا و زغن!!

نوبتِ از قُربِ یزدان کاستن

جای دل های سیاه

برجهایش سر نهاده بود

روی چاله های ماه!

بانوان و دخترانش

بهرمند از سرخی و شوخی، مشنگ!

دستهاشان همچو چنگ!

شادِمان

بی دلهره اسیر ببر و یوز پلنگ!

با وجودی که همه بودند اسیر آن وحوش

بی هراس افتاده بودند

روی همدیگر ملنگ!

ناتوان از خواندنِ برگی

حتی تک خطی

از دیباچه ی نسلِ وحوش!

آن وحوشی

که سمبل و فخر فرهنگِ من اند!

یافِتیم در:

کآن سبک مغزان فقط از نسل(ن)را بهرِ ناز

واز بقا (ب) را

برای بازی و

آواز های مبتذل فهمیده اند!...

* * * * *

- پژواره -

فرودی با شکوه!

از آزادی بر خاسته بود!

در دریای سرخ غسل طواف نمود!

با احرام

بر اهرام، فرود آمد!

وقتی ابوالهول نبود!

* * * * *

پژواره

راز جاذبه!

سیب

جاذبهِ هوس آلودی ست

دیرین!

آونگی است شوم!

بر مردُمَکانِ حریصِ اجدادِ من!

نیوتن تنها

رازِ کهنه ای را فاش کرد!

* * * * *

  - پژواره  -

شاید بهار!

ای بهار
برگهِ آزادیِ من
پلک های نمناک توست!
بگشای پنجره را
و باز
در فراقِ رنگ های دل انگیزم
ببار!
ببار!

* * * * *

پژواره

برخیز!

 برخیز!

حماقت فرهاد تمثیل است !

و شیرین شهدی ست

بر قامت واژگان عریان!

فرهاد موهوم ست!

گمانه است!

بهانه است!

شیرین نیز فسانه ست !

یک رویای کابوسانه است

آن خارکه روئیده بین من و فرهاد

قامتِ وارونهِ فرتوت تیشه است!

گوژپشتی ست با نقاب!

عمروعاصی ست لُخت و عور!

که عاشق می کُشد!

خصم الهام ست و تیغی ست تیره

اما اما

لاله گون از خون پروانه !

دشمن بال های اندیشه است!

برخیز!

این راز از آسمان بپرس

شیرین درآغوش دریا خفته است

برخیز لاابالی!

این گور پر از خالی ست!...

برخیز!

...

 » فریاد من همه گریز از درد بود »

* * * * *

- پژواره -

اشک مشک

صف شکست و، واز میان صف گذشت

برلب آبِ اسیر صف نشست

مشک را از آب در بند یزید

پُر نمود اما خودش را تشنه دید

لاجرم مشتش به سوی رود شد

رود ازدستان او خوشنود شد

آب با لب های او شد همجوار

تا  کُند لب  آبِ مشتش را شکار!

ناگهان لب های پُر بار حسین

کودکانِ تشنه و زار حسین

را به یاد آورد وگفت ای نفس من!

کی چگونه مانده ای د رحبس من؟

نفس با آل علی بیگانه است

تشنه تر از من شه فرزانه است،

نفس اگر بینی که این رود این چنین

بی وفائی می کند با شاه دین

چونکه در زنجیر مشتی جاهل است،

وانگهی از شاه دین کی غافل است،

غیراز این باشد به دشت کربلا

می کنَد توفان، بَرَد آن اشقیا !

گفت کی عباس سخن را راه نیست،

هیچکس تنهاتر از آن شاه نیست،

وانگهی عباس ،بعد ازشاه دین،

کی سزاواراستِ مانده ماه دین

یاابوفاضل ، بریزآب را ننوش!

بهر تشنه کودکان لختی بکوش،

بر حسین و تشنه کامان شد نژند

آب را بر نهر ریخت و شد بلند

یاعلی گویان، مشکش در بغل

مشک گریان شد ز پیکان دغل!

بر سر پیمان دو دست و جان نهاد

آرزوی تشنه کامان شد به باد!

* * * * *

پژواره

آهم را مومیایی کن!

دیگر بار برخواهم خاست؟
  مطمئن نیستم!
دنیایم هنگامی

در گرو یک بازدم است

 باز دمی که در انتظار معشوق

باز می مانَد

تا  غزلی شوَد
غزلی که محتاجِ یک

آه ست!

  در امتداد رهواری

که چوبین نخواهد بود!

چاووش بخوان!
چه خوش می خوانی؟...
بخوان!
دوباره آیا بر خواهم خاست؟

 


من به نظارهِ شهری

پر از رنگ و نفاق

نشسته ام
که مردانش نقاب

از چهره دریده

زنانش سیاه پوش

در انتظار مردی

 به رنگ خون

آغوش گشوده اند!


پحکایت تلخ شعرم را

پاجی

در افکارت مومیایی کن!

* * * *  *

تقدیم به آقای (عبدالحسین خورشیدی پاجی)


24/11/89

پژواره

به شب بگو!

 بگو به شب

به شب بگو مهر مرده است!
بر سایه سارِ سبزم
سنجاق شده که
این مرداب را
مرده ای نیست!
به شب بگو بر دریا بگریَد
به شب بگو
مهر مرده!
ماه جوابگو نیست!
و ابر های خاکستری
 در آرِزوی گریه مرده اند

به شب بگو
شب تو برای قصه

با خواب آمدی

نه برای مرگِ آفتاب

آمدی!

 بگو به شب!

مرده

مردن

مردند

مرده اند!

_________
۱۶/۱۱/۱۳۸۹
_________

پژواره

هنوز تنم گرم ست!

هنوز تَنَم گرم ست!
هنوز تنم گرم ست
کجا می بَری مرا
بگذار بخوابم!
تنِ تفتیدهِ خاک را
حس می کنی
 شعله ور است
 در امتداد تنِ من؟
در گورستانی
 سرد و متروک
و من از نیش خر مگسی
 مغروق
در شبنم خزه های روییده
بر مزارم
حمام آفتاب می گیرد
به خود نمی آیم چرا
کجا می بَری مرا ؟
بگذار بخوابم!
هنوز تنم گرم است
بگذار بخوابم...

* * * * *
5/8/1389
در غربت موهوم

پژواره

برگرد!!


مردی می آید
مردد!

به فراسوی شهری می اندیشد
که بار ها امتحانش

نشت کرده ست!

شهری که زنانش

بر عهد مردانش

چهره به چنگ سپرده اند!

کاش امروز بود
تا او سفیرش
دکمه ای را رقم میزد
که بر گرد!
اما افسوس دسترسی
به هیچ

مشترک مورد نظری

امکان پذیر نبود!
تا مشرکان را به اشتراک گذارد!
و در هیچ

خانه ای رقم نخورد

  - او - و کودکانش!
............
گاه باید

واجب را ایستاد!

حتی امروز...
........
پژواره

استخوان من!

درود بر تو ای خاک!
ای عنصرِ آشنا و پاک
که دل

به فرسایش استخوانم

نمی دهی!

چه خوب

می شناسی مرا

که نشانِ فخرِ توام!
بر بلندای قله های تَمَدُن.
یکی توتیای چشم ات

می کند،

دیگری دخمهِ خشم ا ت

می پندارد!

و من

بر سر می افشانم ات...

* * * * *

پژواره
۲۵/۷/۱۳۸۹
در غربت موهوم!

رختِ خدا...

تو کی هستی؟
که در متنِ زمان می جوشی!
واژِگانِ لُختِ را
رختِ خدا می پوشی
رختِ الهام
رختِ احساسی تمیز
رختِ یک اندوه از زخمی عمیق!
رختِ شادی نه، گمانم؟
رختِ یک امیدِ مبهم!
خانه ات ابری ست انگار
و اجاقت سرد و خاکستر
به زیر، بی قراری می کنی!
تو کی هستی
مردِ غمگین
کآسمانی می سُرایی؟
اندرین بیغولهِ تنگِ زمین!
از تبار نورِ هستی
و از خزانِ مردِ مردان!

بی گمان

بر خاسته از یوشی...

* * * * *

۶/۹/۱۳۸۹

- پژواره -

تقدیم به جناب - حمید رضا یعقوب زاده -

وادی من!

آرِزو دارم دلم یک دم
ز بند آزاد شوَد
راهیِ جاهایِ نا آباد شوَد!
وارِدِ آن وانهاده های تنها
مانده بی فریاد شوَد!
شاید این دل شاد شوِد
و از این بارِ گِران آزاد شوَد
وه چه
آهنگین و غمگین سر دهَد آواز
آن پیرِ بومِ با وفا
نه برای خود که فردا
رویِ دیوارِ سیاهی
ماتش می بَرَد!
سیرِ از پوشال
 با چشم های باز و مهره ای!
او برای من می خواند و می گِریَد
کز جفای خود گرایان
تنها و متروک مانده ام!
من که بودم
شاهدِ صد سوگ و شادی!
سرپناهی بوده ام
از بهرِ رمز و رازِهای ساکنانِ رفته
 زآن وادی!
بی شمار زخم هایی هستم
کهنه و بی التیام
که جا خوش کرده ام
بر سینه ی خاموشِ آبادی!

* * * * *
پژواره
۲۸/۹/۸۹
تقدیم به مهندس
- سیاوش پورافشار -

پژواک اندوه!

نهالی در دستم
لبخندی بر لبانم
قرن ها

بر خطوط ابریشمین

به ریشِ دنیا خندیدم!
در زیرِ باری گران!
و امروز
رود رود می گریم!
در حسرتِ باری

که به کرمان بردم!...

* * * * *
۲۶/۱۰/۱۳۸۹
پژواره

سراب!

من مهربانی را در پارک ملت

از کلاغ ها
آزادی را در تالاب انزلی
از قورباغه ها آموختم!
* * *
من در سرابِ خیالم
دو چهره می بینم
یکی حلقه حلقه مهر می بارد و
سبد سبد گُل می افشاند!
دیگری
 برای آزادیِ عقده هایش
گلوی سراب را می فشارد!

* * * * *
۹/۱۰/۱۳۸۹
 پژواره

پروانه ها، خواهند رقصید...

من
 باغبانی پیرم
که نهالی را در خزان
می نشانم!
کاش از بهار
نفسی باقی بود
تا عطرِ شکوفه هایش
هوش از سرم می برد!

من این آرزو را
به گور خواهم برد؟
و پروانه ها
از شهدِ شکوفه هایم
   سر مست
خواهند رقصید
 تولد دوبارهِ مرا
جشن
   خواهند گرفت!

  نه !
پروایی از زمستان
  ندارم بی امان
با پرچمی سرخ او را
به اسارت خواهم گرفت!

تولدم
 اجتناب ناپذیر ست!
در پردهِ ابهام زمان!
وَ آرزویی
 که جاودان خواهد ماند!...

* * * * *
- پژواره -
^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

گیسوان خدا...

  عمری ست

ملعبه و مضحکهِ خدایانِ دخمه ام!
هراسان از دخمه!
و از خداییِ خود خسته!
می خواهم
 در خود فرو وَ فرا روَم
  عمر جاودانه ام را
 خود، رقم زنم
از ابرهای نازا
 آزاد و رها
ابرهایی
 که آبی ی دریا را
به میخ کشیده اند
بگذرم
بالاتر از مهر وُ ماه
بر بالِ مَلَک
 از فلک
تا بی نهایت
بر گیسوانِ خدا
چنگ زنم
و به ریشِ جاذبهِ زمین
بخندم!
* * * * *
- پژواره -
۱۴/۸/۱۳۸۹

مهر (برای سارا)

خواهم آمد
سایه ها را هِرَس...

حقیقت را استحاله!...


پشتِ پِلکهای ارغوانی
خواهم ایستاد!
از تار و پودِ رنگین کمان
سبدی خواهم بافت
پُر از یاسِ سفید!

بر گُسَل ها
باغی خواهم ساخت!
در آن

بذرِ زیتون خواهم کاشت

- دوست خواهم داشت -
- دوست خواهم داشت -

* * * * *

پژواره

3/12/89

سوگند به رنگ خون

یا حسین!

سوگند به رنگِ خون

ترس اگر دارم ز مرگ

نامِ آدم همچو بی ننگی

سنگینم بوَد!

از خودم گویم

که مردم بی صدا

آخ بی آواز بمیرَم هر غروب

هر سحر مانندِ مرغی پر زنان

زنده می گردم بدونِ سر

راسِتی که می توانَد

بی حساب و بی کتاب

وقت بگذارد

تا مکافاتِ ستمگر بشمُرَد...؟

وانگهی عمرَم رَسَد

تا دشمنانم را قطار

پشتِ بر دیوار

بی قرار

که هر یکی

یک گونه می ترسَد ز مرگ

بنگرم و بشنَوَم

فرمانِ آتش را به گوش!...

* * * * *

پژواره

در خاطرم...

کاشِکی داشتم

روانی با دلی

تا خلیل آسا

به قربانت کنم
چون هنوز هم

تو برایم کعبه ای!

بی روانم
دل گریخته از قفس
- دل - اگر

زندانیِ این سینه بود
رو به کعبه خون از او

می ریخِتم...

تا کنم

دینم ادا ای قبله گاه!

* * * * *
پژواره

این شعر نیست!

آواره ی منیژه ام
در چاهِ جنیفر لوپز!
در پس کوچه های باغ - بَنان -
 گم شده ام!
بر بالای صلیبِ سیاهی
بی وطن!
سخاوتِ پوریای ولی ام
آرِزوست
سالهاست از ضربهِ - آندر تیکر-
خود را گم کرده ام!
جویایِ انتقام از پورِ پشنگ ام
و بازو بندی
 که مادر، به یادِ پدرم داد!
و در جامِ سیاهِ بی هویتی خون بار!
گوش هایم
 در رویایِ صدایی دلکَش ا ست
و از بانگ ناهنجارِ- هیچکس -
بی پرده!
مشامم هوسِ گل محمدی
 کرده است
که اسیرِ گل سان های مجازی ست!
می خواهم با خدا
با زبان خود سخن بگویم
ولی دهانم
 بوی خیانت می دهد...!

* * * * *
- پژواره -

بی سخن و هیچ

در پیِ پیراهنم
پیراهنی
که التیام نمی بخشد
چشم هایم
و دست هایم که لمس
نمی شوند
لیلی با من است!
فرهاد سان
 تیشه می زنم
از شیرین شیری
 داغ برایم نمی آید!
جز عفریته ایی که تیشه
 به ریشه ام  می زند
بی سخن وَ دیگر هیچ !

* * * * *
- پژواره -

رنگ من

من آن دریایِ آرامم

که آبستن به توفان است

  سپیدیِ ظاهرِ آرامِ من!

... و من

در انتظارِ خشمِ مجنون گونهِ خویشم و

سرخی

یادِگارِ سیلیِ عار و غرور است

من این رنگ را

تنها از حاصلِ سیلی به رخسارم

با خواهش های چشم هام می شناسم!

دیگَری رنگی

که بیشتر می شناسم

حاصلِ آتش و

تندیس شرر بارِ من است!

* * * * *

- پژواره -

لحظه ها

لحظه ها را

با حسرت می نگرم

که می افتند

به خاکم!

تبدیل می شوند

به وقت های طلائی

و من، بی بهره

  از این دگردیسی!

* * * * *

- پژواره -

...و دست هایم

چشمانم خسته را
به کدام کوره راه
نشانه گیرم
به سیاهی تا نروند
پینه دستانم بسته!
 چروکیده را
به کدام سو پر دهم
تا از یاس بازگشت شان
خشمکین،
ویران سینه ام من
 ویران تر نشود...؟
از بس
 فراموش شده ام - من -
که مرگم نیز
یاد آورم نمی شود!
در جایی که
مرده ام را می ستایند...!

* * * * *
- پژواره -

فراق

 ایوب وار صبر...

 یعقوب وار

چشم در راه می مانم!

علی گونه سال ها

بی حرمت می شوم!

و در رویا فاصله ها را

با موی لیلی گره می زنم...

 پتیارهِ فرهادکش

افسوس اما

کهِ مرگ شیرینم را

مویهِ هِ هِ...

دراین میان تا تیشه را

برندهِ بازی اعلام کند!

* * * * *

پژواره